برخلاف همیشه امشب صداهای بلند خنده و فریاد از سالن اصلی شنیده میشد انگار نه انگار که همین چند ساعت پیش صدای فریاد و گریه به گوش میرسیدوی ووشیان با یه شیشه شراب لبخند امپراطور به سمت جیانگ چنگ رفت که پشت یکی از میز های پذیرایی نشسته بود و در حالی که جلوش ایستاده بود با لبخند شیطانی فریاد زد:
_چنگ چنگ شیدی تو کیه؟
این هزارمین بار بود که وی ووشیان طی یک ساعت گذشته ازش این سوالو پرسیده بود دیگه صبر جیانگ چنگ تموم شد و داد زد:
_فقط یه بار دیگه بیای و این سوالو بپرسی میبرمت تو دریاچه اسکله لوتوس و خفه ات میکنم.
وی ووشیان یکم مکث کرد اما بعد یادش اومد و زد زیر خنده
" قبلا هر وقت زیادی گیر میدادم و میرفتم رو مخش منو مینداخت تو دریاچه منم الکی ادای غرق شدن رو در میاوردم اونم میشست نگاه میکرد و بعدش میگفت میخوای نجاتت بدم؟ "
بعد به جیانگ چنگ نگاه کرد و دوباره خندید:
" انگار واقعا رابطه مون مثل قبل شده واقعا نمیتونم باور کنم"
جیانگ چنگ کمی چهره لطیف تری به خودش گرفت و با صورتی مثلا عصبی پرسید :
_ و اینکه به کی میگی چنگ چنگ؟
وی ووشیان داشت فریاد میزد که صدای بلندتری از اون سمت سالن توجه همه رو جلب کرد
_وی ووشیااان!!!
همه سر ها به سمت صدا برگشت
استاد لان روی میز ایستاده بود و برخلاف ظاهر مرتب همیشگیش خیلی ژولیده و بهم ریخته بود
اون بی توجه به نگاهای متعجبی که روش بود دوباره داد زد :_کی بهت گفته که بیای و همه چیو به هم بریزی؟ انقدر سر وصدا نکن فریاد زدن ممنوعه دویدن ممنوعه شرااب خوردن ممنوعه کلا وی ووشیان تو مقر ابر ممنوعه.
دیگه صورتش داشت از کرم به قرمز و بنفش میرفت
وی ووشیان نمیدونست چیکار کنه فقط بهت زده به صحنه روبه روش خیره شد اما دیگه نتونست تحمل کنه و زد زیر خنده و در حالی که داشت از خنده روده بر میشد حرف زد :_ا.. استا... استاد چی.. چیرن.. خودتون الان هم داد زدین هم لباس نامرتبی دارین هم اداب رو رعایت نکردین و روی میز ایستادین.
و معدشو که از خنده درد گرفت بود با دوتا دستاش گرفت و ادامه داد:
_و فکر کنم شراب هم خوردین این حالت عادی... نیست پفف هاهااها
جیانگ چنگ از پشت میز بلند شد و دست روی شونه وی ووشیان گذاشت، دم گوشش زمزمه کرد:
_وی ووشیان این وضعیت مشخصا عادی نیست، بقیه رو ببین
وقتی این حرفو شنید سرشو چرخوند و تازه بقیه افراد تو سالن رو دید
چشماش از تعجب گشاد شد

ESTÁS LEYENDO
Bloody Happiness
Romanceصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...