وی ووشیان انتظار همچین واکشن هایی رو داشت نفس عمیقی کشید و در حالی که دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود اعلام کرد:
_توضیح میدم توضیح میدم.
وانگجی میخواست حرفی بزنه، کلی سوال تو ذهنش بود اما یه عبارت مدادم توی ذهنش تکرار میشد:
"نکنه خود وی یینگ میخواست خودشو بکشه؟ "
اما سعی کرد هیچی نگه و هیچی نپرسه فقط منتظر موند تا خود وی یینگ توضیح بده
بقیه هم همینکار رو کردنوی ووشیان که دید اوضاع کمی بهتر شده اصلاح کرد:
_ اون ظاهر پدرسالار ییلینگ رو داشت ولی اون من نبودم اون فقط ظاهرش شبیه بدن قبلیم بود؛
آهی کشید تصمیم گرفت اون قسمت اجساد رو حذف کنه نیازی نمیدونست که اون تیکه رو به بقیه بگه مخصوصا جیانگ چنگ
_ اون بهم گفت اولین چیزی که ازم گرفته شد هسته طلاییم بود بعدش روحمو ازم میگیره.
قبل ازاینکه هر کسی سوال بپرسه لان چیرن با ارامش پرسید:
_ گفتی شناختیش...به خاطر اینکه شبیه تو بود گفتی شناختیش یا میدونستی چه چیزیه؟
اول روی تک تک کلماتش فکر کرد و بعد جواب داد:
_اون موجود اون روح یا اون شخص رو میشناختم، نمیدونم باید چی بهش بگم نمیدونم یه نفرینه یه موجوده یا یه روح شرور، در کل شیطانی ترین چیزیه که تو عمرم باهاش روبه رو شده بودم؛
مکثی کرد و چهره متفکری به خودش گرفت:
_ میشه گفت اون روح شیطانی تپه های تدفینه.
لان وانگجی اخمی کرد وی یینگ در باره همه چی براش تعریف کرده بود جز اون سه ماهی که توی تپه های تدفین گیرافتاده بود درباره اون سه ماه هیچوقت هیچ چیزی نگفت
صبرش رواز دست داده بود در حالی که مستقیم به چهره وی ووشیان خیره شده بود پرسید:_مربوط به همون سه ماهه؟
تقریبا همه تو اتاق منظور لان وانگجی رو متوجه شدن
چهره وی ووشیان با این سوال تیره شد، به وانگجی نگاهی کرد و با صدایی اروم و لرزیده جواب داد:_آره.
لان مین میخواست دستش رو روی شونه آ-یینگ بزاره اما زمزمه ای ضعیف متوقفش کرد:
_لطفا هیچ سوالی نپرسین.
همه چشم ها به سمت وی ووشیانی که سرش رو پایین اورده بود و موهاش صورتشو پوشونده بود رفت
_همه چیزو میگم پس فعلا سوالی نپرسین.
بعد سرشو بالا اورد همه میتونستن چهره درمونده ای که پشت تارهای مو پنهان شده بود رو ببینن یه فرد درمونده و ترسیده
این چیزی بود که میشد باهاش حال الان ییلینگ لائوزو رو توصیف کرد
YOU ARE READING
Bloody Happiness
Romanceصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...