Part12

157 45 18
                                    

جیانگ چنگ با عصبانیت از اون سر میز بلند شد و به سمت وی ووشیان رفت:

_یعنی چی؟ اصلا میفهمی چی میگی؟

لان وانگجی سریع ایستاد و مانعش شد:

_چیانگ وانیین برگرد سر جات.

جیانگ چنگ که ظاهر پر اضطراب برادرش رو دید آروم تر شد و برخلاف میلش رفت سر جاش اون طرف میز نشست

وی ووشیان دست وانگجی رو گرفت و اون رو روی صندلی نشوند:

_ ممنونم.

اما لان وانگجی جوابی نداد فقط نگاهی پر از نگرانی و ترس به وی ووشیان انداخت

لان شیچن با لبخند همیشگیش پرسید:

_پس اون روح تپه های تدفین بوده که توی خوابت اومده؟

وی ووشیان به نشانه تایید سری تکون داد و با استرس ولی لحن محکمی اعلام کرد:

_و اون روز که همه قوم ها برای کشتنم اومده بودن به خاطر حال روحی بدم اون روح داشتم کنترل بدنمو به دست میگرفت پس تصمیم گرفتم خودمو بکشم به اجسادم دستور دادم که بهم حمله کنن در اصل برای این بود که اون روح از بین بره و متلاشی بشه البته روح خودمم متلاشی شد
فکر میکردم از بین بردمش اما انگار که دوباره باهام زنده شده
ولی اون نباید وجود داشته باشه باید از بین بره، اگه بخواد کنترل بدنمو به دست بگیره من مثل قبل نمیتونم جلوشو بگیرم این بدن ضعیفه نمیتونم محارش کنم اگه کنترلمو به دست بگیره به تنهایی میتونه کل دنیای کشت رو توی کمتر از یک روز از بین ببره.

در حالی که سرش رو پایین انداخته بود جملات بعدی رو با التماس زمزمه کرد:

_لطفا کمکم کنید، حتی اگه لازم باشه دوباره میمیرم، لطفا اگه کنترلمو به دست گرفت تو کشتنم دریغ نکنید.

وی ووشیان انتظار حداقل یک فریاد یا اعتراض رو داشت اما در کمال تعجب همه ساکت بودن اگه کسی متوجه حرکت قفسه سینه شون نمیشد فکر میکرد همه مردن
به کنارش نگاه کرد اما حتی لان ژان هم هیچ واکنشی نشون نمیداد

لان شیچن بر خلاف ظاهر همشگیش اخمی از نگرانی روی صورتش نقش بسته بود حتی اثری از اون لبخند عادی که در بدترین شرایط از صورتش از بین نمی رفت پیدا نمیشد

بقیه دور میز اوضاع بهتری نداشتن
هیچکس نمیدونست چی بگه و تا چند دقیقه سکوت خفه کننده ای تو فضای اتاق حکم فرما بود اما برعکس این سکوت توی افکار هر کس طوفانی از فریاد به پا شده بود

لان چیرن با ظاهری پر از غم و پشیمونی فقط به پسر شکسته روبه روش خیره شده بود و در افکار خودش داشت خفه میشد:

" چطور گذاشتم تعصب مزخرفم کورم کنه... چطور نتونستم به این بچه کمک کنم، بچه؟.... بچه..... اره... اون فقط یه بچه بود...اون به تنهایی اینهمه بار رو روی دوشش تحمل کرده بود. چرا نتونستم دردشو ببینم چرا نتونستم اون زمان کمکش کنم چطور انقدر احمق بودم واقعا چطور..."

Bloody Happiness Donde viven las historias. Descúbrelo ahora