یه گوی مشکی که از کینه ساخته شده بود دور اون هارو گرفت
اما به سرعت افرادی جز شیچن، چیرن، وانگجی، جیانگ چنگ، جین لینگ، سیژویی و جینگی که درون گوی کینه گیر افتاده بودن به بیرون پرتا شدن
و فقط اون افراد خاص توی محیط گیر افتادن
محیط بزرگی بود خیلی بزرگ از بیرون مثل یک دایره بود اما توش اصلا گرد نبود
پهناور بود
به قدری بزرگ که اون هفت نفر در مقابل اندازش، از مورچه هم کوچیکتر بودنلان چیرن دوباره میخواست یه لایه محافظتی ایجاد کنه اما نتونست
نیروی معنویش رو حس نمیکرد
با وحشت خالص فریاد زد:_همگی سریع هسته نیروی معنویتونو چک کنید!!
در کمال ناباوری نیروی معنوی همه قفل شده بود
لان شیچن سعی کرد کمی آرامش حتی به دروغ به خودش و بقیه بده پس با لحن آروم اما نامطمئنی زمزمه کرد:
_مشکلی نیست میتونیم بدون نیروی معنوی هم دووم بیاریم.
کمی مکث کرد تا بغضی که داشت رو کنترل کنه و بعد ادامه داد:
_ولی ما باید آ-یینگ رو نجات بدیم.... میتونیم نجاتش بدیم؟ آ-ژان رو چیکار کنیم؟ بیدار نمیشه اون رو هم میتونیم نجات بدیم؟
لان چیرن چیزی نداشت بگه
اما زمانی که جیانگ چنگ میخواست حرفی بزنه
گریه ای توجه همه رو جلب کردسر همه به طرف صدا چرخید و اون سه تا بچه رو دیدن
جیانگ چنگ در حالی که ایستاده بود با عصبانیت رو به جین لینگ داد زد:
_تو اینجا چیکار میکنی؟!
لان چیرن آهی کشید و روبه رهبر فرقه جیانگ توضیح داد:
_من اونارو نزدیک خودم نگه داشته بودم تا ازشون محافظت کنم اصلا حواسم نبود که اونا هم اومدن.
جیانگ چنگ میخواست به خاطر بی مسئولیتی اون باهاش بحث کنه اما حرفی از سمت اون سه نفر متوقفش کرد:
_ارشد وی حالش خوبه؟ اون مارو اینجا گیر انداخته؟ چرا هانگوانگجون بیهوشه؟
جیانگ چنگ به سمت اونها نگاه کرد
خیلی ترسیده و نگران بودن
و اصلا چیزی از قضایای روح تپه های تدفین نمیدونستن چون وی ووشیان نمیخواست بفهمن
میخواست با لحن ارومی حرف بزنه تا کمی آرومشون کنه
اما وقتی دید شیچن میخواد جوابشونو بده آهی از آسودگی کشیدلان شیچن در حالی که دوباره داشت وضعیت وانگجی رو چک میکرد با لحن اروم ولی بدون هیچ لطافتی زمزمه کرد:
_وی ووشیان تسخیر شده،روح تپه های تدفین بدنشو تسخیر کرده و همون روح هم به وانگجی آسیب زده.
حرفاش خیلی کوتاه اما کامل بود.
هیچکس حرفی نزد، همه سکوت کردن تا زمانی به اون بچه ها بدن که کمی بتونن وضعیت رو هضم کننلان سیژویی اروم زمزمه کرد:
_شیان گه گه.... اون نمرده که نه؟
جیانگ چنگ بغضی که داشت رو به سختی کنترل کرد، سرشو پایین انداخت و به پاهاش خیره شد
دستای لان شیچن که داشت وضعیت وانگجی رو چک میکرد روی هوا خشک شد
لان چیرن از همه به اون نوجوانا نزدیک تر بود پس با چند قدم بهشون رسید، جلوشون ایستاد و با لحن ناامیدی زمزمه کرد:_نمیدونیم، امیدوارم که زنده باشه، واقعا امیدوارم که زنده باشه.
همه فقط امیدوار بودن
تو یه محیط بسته در حالی که بی دفاع و بدون صلاح گیرافتاده بودن فقط میتونستن امیدوار باشن که ذره ای از وجود وی ووشیان هنوز توی اون کالبد وجود داشته باشه
در غیر این صورت معلوم نبود چه اتفاقی برای دنیای کشت می افتاد، با قدرت اون هیولا راحت همه چی نابود میشد یک نابودیه واقعیسکوت خفه کننده ای که با هق هق امیخته شده بود
با یه صدا شکسته شد:_وی.... یی... نگ.
نگاه همه به منبع صدا جلب شد
لان شیچن دقیقا کنار جسم وانگجی نشسته بود با دیدن اینکه آگاهی برادرش داره بر میگرده ذره ای امید تو دلش روشن شدلان چیرن سریع از کنار نوجوان ها به سمت برادر زادهاش حرکت کرد
اما جیانگ چنگ تصمیم گرفت بره و کنار اون سه تا بچه بمونه تا دلگرمی داشته باشن چون میدونست به قدری شکه شدن که حتی نمیتونن حرکت کنن و به زمان برای پردازش موقعیت نیاز دارن برای همین بهتر بود حداقل اون نزدیکشون باشه که اگه اتفاقی افتاده بتونه از هر سه تاشون محافظت کنه
پس تصمیم گرفت از فاصله نه چندان دور فقط نظاره گر باشهدر اون طرف لان شیچن در حال چک کردن وضعیت برادرش بود که با لباس درونی روی زمین دراز کشیده بود، مدام ناله میکرد و اسم معشوقش رو به زبون می اورد
لان چیرن هم روی دوتا زانوش در طرف دیگه بدن وانگجی فرود اومده بود، الان براش قوانین گوسو هیچ اهمیتی نداشت
فقط میخواست از دوتا برادرزادش محافظت کنه
اون دوتا بچه فراتر از برادرزادهاش بودن اونا مثل بچه هاش بودن از بچگی بزرگشون کرده بود
نمیتونست رنج کشیدنشون رو ببینه
دقیقا زمانی که میخواست به وانگجی دست بزنه
اون جسم دراز کشید بلند شد و نشست
از این حرکت همه خشکشون زد حتی جیانگ چنگی که داشت نگاه میکرد
خیلی غیر عادی بلند شد، طوری بهوش اومد که انگار نه انگار آسیبی دیده
ولی برای لان شیچن این چیزا اهمیت نداشت اون وقتی حرکت کردن و بهوش اومدنش رو دید نفس راحتی کشید و فارغ از همه چی در آغوشش گرفت
اما لان چیرن باز هم نگران بود پس از وانگجی که هنوز توی آغوش شیچن بود پرسید:_وانگجی حالت خوبه؟ چیزی یادت هست؟
لان وانگجی انگار که با این سوال به خودش اومده بود سریع حالت نگرانی گرفت و از آغوش برادرش اومد بیرون، از جاش بلند شد و سراسیمه توی اون محیط بزرگ دنبال چهره معشوقش گشت اما هیچ چیزی پیدا نکرد :
_وی یینگ! وی یینگ کجاست؟عمو وی یینگ کجاست؟
قبل اینکه بتونه هر پاسخی رو بشنوه
صدای یه قهقه شینده شد
YOU ARE READING
Bloody Happiness
Romanceصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...