با این حرف وی یینگ به خودش اومد و تازه فهمید روبه روی چه کسی ایستاده و به چه شخصی اون حرف هارو زده
سریع احساس پشیمونی کل وجودش رو گرفت، سرش رو پایین انداخت و به آرومی زمزمه کرد:_متاسفم لان ژان من.. یه لحظه... متاس
لان وانگجی دیگه نمیتونست معشوقش رو در این حد شکسته و سرگردون ببینه فقط در آغوشش کشید، محکم نگهش داشت و سرشو نوازش کرد:
_بین ما نیازی به تاسف و تشکر نیست.
اون فرد سیاه پوش بیشتر در اون آغوش گرم فرو رفت و گذاشت چند قطره اشک از چشم هاش سرازیر بشه
بعد از چند دقیقه از آغوش هم بیرون اومدن و بدون توجه به بقیه سر جاهاشون نشستن
سکوت داشت غیرقابل تحمل میشد
وی ووشیان به چهره تمام افراد نگاه کرد اما با دیدن اون چهره ها از این سکوت قدردانی کرد بالاخره همه باید کمی خودشونو جمع میکردن و به این سکوت احتیاج داشتنبعد از چند دقیقه بالاخره لان چیرن سکوت رو شکست و رو به وی ووشیان پرسید:
_خب باید برای از بین بردن اون روح چیکار کنیم؟
وی ووشیان اهی از آسودگی کشید خوشحال بود که دیگه کسی نمیخواست به حرفایی که زده بود اشاره کنه، خودشو جمع و جور کرد و با لحن جدی جواب داد:
_فعلا چون فقط داره توی بدنم زندگی میکنه هیچکاری نمیشه انجام داد، فعلا جسم فانی نداره که بشه بهش صدمه زد اما خودم هیچ راهی به ذهنم نمیرسه اگه راهی جز از بین بردن خودم بلد بودم خیلی وقت پیش اجراش میکردم.
لان شیچن هنوزم براش سخت بود که با حرف هایی که شنیده بود کنار بیاد اما سعی کرد کمی خودشو آروم کنه و بعد با یه لبخند خیلی محو که به سختی معلوم بود اضافه کرد:
_ شاید بشه از کتابخونه ممنوعه استفاده کرد؛
سرشو به سمت عموش چرخوند و پرسید:
_فکر نمیکنم اشکالی داشته باشه نه؟
لان چیرن سرشو به نشانه تایید تکون داد:
_بهتره از همین الان گشتن رو شروع کنیم.
وی ووشیان تعظیم کوتاهی کرد:
_ممنونم، پس الان بریم؟
لان مین از صندلیش بلند شد و به سمت زوج کنارش رفت با این حرکتش اون دو نفر هم ایستادن، اون سریع از این موقعیت استفاده کرد و مچ دستاشونو گرفت، چشم هاشو بست بعد چند ثانیه چشم هاشو باز کرد و با اخم و لحن سختگیرانه ای اعلام کرد:
_میتونین برین اما نباید به خودتون فشار بیارید فعلا مشکلی نیست من چندتا قرص و دمنوش گیاهی اماده میکنم براتون و برای اطمینان اگه مشکلی نداشته باشه تو یه اقامتگاه نزدیک جینگشی تا یه مدت مستقر میشم
YOU ARE READING
Bloody Happiness
Romanceصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...