نمیخواست بهشون نگاه کنه، چشم هاشو محکم بست اما همون لحظه دو دست روی صورتش حس کرد که با زور داشت چشم هاشو باز میکرد، اون جسد ناخون های تیزشو زیر گودی چشم های وی ووشیان فرو میکرد که مجبور بشه چشم هاشو باز کنه،
درد داشت، مجبور بود اگه اینکارو نمیکرد اون جسد چشماشو از کاسه در می آورد، حتی نمیتونست از خودش دفاع کنه و با اون بجنگه چون پاهاش و دست هاش توسط اجساد پوشیده شده بودن
پوزخند غمگینی زد این موقعیت خیلی اشنا بود مثل روز مرگش
و هیچ حسی نسبت به اینکه، تیکه تیکه گوشت های بدنش دارن کنده میشن...اعضای بدنش زنده زنده، کنده و خورده میشن نداشت
هیچ حسی نداشتچشم هاشو باز کرد
با صورت سوخته ای که معلوم نبود زنه یا مرد روبه رو شد
مثل یه گوشت سوخته متحرک بود هیچ برامدگی نداشت، دماغ و چشم هاش مشخص نبود کلا از گوشت سوخته پوشیده شده بود، فقط یه دهن داشت و دندون های بدون لثه که کاملا به صورت بدون پوستش چسبیده بودناون جسد با این وضعیت در فاصله یک سانتی متری از صورت وی ووشیان بود
دست های بدون پوستش با ناخون های مشکی بلند روی صورت وی ووشیان قرار داشت و مجبورش میکرد مستقیم به اون نگاه کنه
در همون لحظه دهن جسد باز شد و با صدای خیلی خش دار با لکنت زمزمه کرد :_وی... ووشیا..ن....میدونستم یه رو... روزی باعث نابودی.. قبیله جیانگ میشی
وی ووشیان هم از جملات هم صدای اون جسد سریع شناختش مگه میشد نشناسه این جملات سال های سال مثل یه چاقو روحشو زخمی میکرد
ولی به قدری وحشت زده بود که نمیتونست نفس بکشه
اون جسد سر وی ووشیان رو که توی دوتا دستاش بود به اطراف چرخوند و مجبورش کرد بقیه اجسادی که دارن بدنش رو تیکه تیکه میکنن و میخورن رو ببینه
مجبورش کرد اجساد افرادی که خانوادش بودن و الان دارن تیکه تیکه گوشت های تنش رو با ولع میکنن و مثل یک حیوون گوشتخوار گرسنه میخورن ببینه...
هیچی به ذهنش نمیرسید فقط دوباره چشم هاشو بست و تسلیم شداون فرد سیاه پوش دورتر ایستاده بود و با رضایت به نمایشی که جلوش راه افتاد بود نگاه میکرد
ناگهان به سمت وی ووشیان رفت و به اجساد دستور داد که دور شن
بعد توی گوش اون فرد که چشم هاشو بسته بود و بیشتر پایین تنه اش خورده شده بود زمزمه کرد:_اولین چیزی که ازت گرفته شد هسته طلاییت بود بعدش روحتو ازت میگیرم
همه چیز دوباره در تاریکی فرو رفت
◇◇◇
لان وانگجی با صدای داد و فریاد بلندی که کل جینگشی رو پر کرده بود چشماشو باز کرد و متوجه جسمی که در کنارش تو خواب داره فریاد میزنه و دچار نفس تنگی و حمله وحشت شده میشه
سریع به خودش میاد و مردی که صورتش پر از وحشت و قطره های اشک شده بود رو محکم در اغوش میگیره
این اولین کابوس و حمله های وحشت وی ووشیان نبود اما قطعا بدترینشون بود
لان وانگجی همونطور که اون فرد رو در اغوش گرفته اسمشو صدا میزنه:_وی یینگ..من اینجام.. من اینجام عزیزم، نفس بکش.. روی صدای من تمرکز کن
اما وی ووشیان هنوز داشت فریاد میزد و اشک میریخت
این وحشتناک بود وی یینگ همچنان در اغوش لان وانگجی فریاد میزد و گریه میکرد ولی از خواب بیدار نشده بود انگار روحش توی اون کابوس گیر افتاده و جسمش از درد فریاد میزنه
اما
یک دفعه همه چیز در سکوت فرو رفت
گریه و فریاد ها قطع شدلان وانگجی جسم وی ووشیان رو که اروم گرفته بود از خودش جدا کرد تا بتونه به چهرش نگاه کنه
چهرش خیلی اروم بود انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش داشت از درد فریاد میزد اما یک دفعه متوجه شد رنگ صورتش داره به سمت سفیدی میره
سریع و با نگرانی نبض اون شخص رو گرفت
اما
هیچ نبضی حس نمیکرد
نمیدونست چیکار کنه خشکش زده بود دستاش نمیتونستن حرکت کنن
فقط روی تخت نشست و جسم بی جان عشقش رو در اغوش گرفت و اسمشو فریاد زداین فریاد ها به قدری بلند و وحشتناک بودن که همه اعضای قبیله رو از خواب بیدار کرده بود
لان شیچن و لان چیرن اصلا اهمیتی به قوانین نمیدادن و با نهایت سرعت میدویدن به سمت جینگشی
جیانگ چنگ هم از خواب بیدار شده بود و با لباس درونی داشت میدوید اینکه لان وانگجی اسم برادرشو اینطوری فریاد میزنه....حتما اتفاقی برای برادرش افتاده
جین لینگ همراه داییش و سیژوی و جینگی و زیژن داشت به سمت جینگشی حرکت میکردن همه تا حد مرگ ترسیده بودنمطمئنا چیز وحشتناکی اتفاق افتاده بود که وانگجی اینطور وحشیانه اسم وی ووشیان رو فریاد میزد اون فریاد ها تا وقتی که همه به جینگشی برسن قطع نشد
اما تا به جینگشی رسیدن اون فریاد ها جاشونو به گریه دادن
لان چیرن که خويشتن داریشو کلا فراموش کرده بود محکم با دستاش در جینگشی رو شکست و همه با عجله وارد شدن و اطراف رو نگاه کردن اما لحظه ای که چشمشون به سمت تختی که تو درونی ترین بخش جینگشی قرار داشت رفت
سر جا خشکشون زدلان وانگجی در حالی که روی تخت نشسته بود و جسم بی جان وی ووشیان رو توی بغلش گرفته بود
گریه میکرد اما نه هر گریه ای
از چشم هاش به جای اشک خون جاری شده بود
![](https://img.wattpad.com/cover/319351556-288-k475928.jpg)
YOU ARE READING
Bloody Happiness
Romanceصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...