Part14

214 46 30
                                        

باد سردی به صورتش خورد و چشم هاشو باز کرد
دوباره به این مکان تاریک کشیده شده بود
قبل اینکه بتونه وضعیتش رو اسکن کنه یه جفت دست به سمت گردنش اومد و صدای اون شخص مثل خاری توی گوشش فرو رفت:

_بالاخره زمانش فرا رسیده.

هنوز هم هیچ چیزی نمیدید اما میدونست اون شخصی که دست هاشو دور گردنش حلقه کرده چیه
گذاشت اشکی از گونه هاش سرازیر شه
در حالی که اون دست ها دور گردنش سفت و سفت تر میشدن چشم هاشو بست، هیچکاری ازش بر نمی‌اومد فقط میتونست خاطراتش رو مرور کنه، لحظاتی که با معشوقش داشت.

قطره اشکی از خون سرازیر شد
و همه چیز در سیاهی فرو رفت

◇◇◇

با صدای خوردن چیزی به زمین از خواب بلند شد، دور و اطرافش رو نگاه کرد همه جا خیلی تاریک بود سریع با استفاده از قدرت معنوی نوری روشن کرد، در همون لحظه شخصی رو دید که روی زمین نزدیک تخت که توی خودش مثل یه جنین جمع شده بود
اولین کلمه ای که به ذهنش رسید رو به زبون اورد:

_وی یینگ؟

اون شخص با این از جا پرید، صورتش رو بالا اورد و به دوتا گوی طلایی که با نگرانی نگاهش میکردن خیره شد

لان وانگجی کمی از جاش تکون خورد، نزدیک لبه تخت شد و دوباره تکرار کرد:

_وی یینگ حالت خوبه؟

اون شخص دیگه کاملا ایستاده بود و از بالا به لان وانگجی نگاه میکرد
وانگجی که هوشیار تر شده بود سریع از تخت بیرون اومد و روبه روی وی یینگ ایستاد
در همون لحظه پوزخندی روی لب های وی ووشیان شکل گرفت
وانگجی سر جاش یخ زد این پوزخند اصلا اشنا نبود...این وی یینگ نبود
و صدای سردی توی جینگشی طنین انداز شد‌:

_روحی به این نام تو این بدن وجود نداره.

صداهای خنده ای که بعد از این جمله به گوش میرسید مثل یه شلاق به بدنش میخورد قبلا از این بدن صداهای معشوقش رو میشنید صداهای خنده اون، که دوست داشت تا اخر عمرش بشنوه اما الان نمیخواست این بدن صدایی تولید کنه

با خشمی که تک تک اجزای صورتشو پر کرده بود بیچن رو به دست گرفت
اما نمیدونست الان باید چیکار کنه، نمیتونست به این بدن آسیب بزنه حتی اگه این شخص وی ووشیان نبود اما بازم نمیتونست کوچک ترین آسیبی بهش بزنه
هیچی به ذهنش نمیرسید
از یک طرف میخواست برای وی معشوقش فریاد بزنه که برگرده پیشش
از طرفی میخواست عصبانیتش نسبت به این روح شرور رو خالی کنه
اما نمیتونست هیچ آسیبی بهش بزنه

لان وانگجی در حالی که روبه رو اون جسم ایستاده بود و غرق در افکار خودش بود، متوجه حرکت شخص روبه روش نشد
تنها زمانی که سوزشی احساس کرد از فکر در اومد و با چشم های از حدقه بیرون زده به چهره جسمی که الان در اختیار اون روح بود و تنها چند سانت باهاش فاصله داشت نگاه کرد
در همون لحظه به صورت غریزی چندین قدم رفت عقب و با پشت روی زمین افتاد

Bloody Happiness Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang