پنج روز بعدساعت هفت شب بود بهترین زمان برای شکار شبانه زمانی که تو تاریکی در اعماق جنگل و قبرستان ها ارواح، اجساد بیدار میشن و اتفاق های شوم به اوج خودش میرسه.
از دور توی سرما و تاریکی کوهستان های گوسو چهار تا جسم دیده میشد، همه در حالی که لباس های خیلی گرمی پوشیده بودن نزدیک دروازه اصلی گوسو لان ایستاده بودن و تو اون سرما و تاریکی فقط منتظر یک نفر بودن.جینگی در حالی که برای گرم کردن خودش دستاش رو بهم میمالید روبه سیژدیی ناله کرد:
-هی سیژویی الان یک ساعته اینجا منتظریم؛
میگم نکنه ارشد وی نقشمونو فهمیده و الانم مارو اینجا کاشته؟سیژویی با چهره ارومی و صدایی که به خاطر سرما گرفته بود زمزمه کرد:
-نه..ارشد وی شاید یادش رفته باشه اگه تا چند دقیقه دیگه نیومد میرم دنبالشون.
همینکه جین لینگ و اویانگ ژیزن میخواستن حرف بزنن فریاد صدایی از دور شنیده شد، همه سرهاشون رو به سمت صدا چرخوندن و وی ووشیانی رو دیدن کاملا شلخته با لباسایی نامرتب در حالی که وسایل، کاغذ های طلسم، چنچنگ و سویبیان رو تو دستش گرفته بود که انگار هر لحظه ممکنه بریزن روی زمین با قدم هایی تند توی برف سنگین میدوید و دستش رو براشون تکون میداد و فریاد میزد:
-هی بچه ها!!
همه با صورت هایی که دیگه از این پوکر تر نمیشد به وی ووشیان که بهشون رسید بود و روی زانوهاش خم شده بود و نفس نفس میزد نگاه کردن
جین لینگ با عصبانیت فریاد زد:
-اخه کجا بودی یک ساعته منتظریم، تو این سرما یخ زدیم حتما یادت رفته نه؟
وی ووشیان دهنش رو باز کرد که از خودش دفاع کنه اما جین لینگ اجازه نداد و بدون لحظه ای درنگ روبه سیژویی کرد و با صدای اروم تری فریاد زد:
-دیدی؟ باید یه روز قبلش بهش میگفتیم نه پنج روز قبل، من میدونستم یادش میره، دیدی یادش رفته؟
وی ووشیان قیافه شرمنده ای به خودش گرفت عرق شرمشو پاک کرد و با لحن متاسفانه ای زمزمه کرد:
-ببخشید بچه ها حتما خیلی خیلی منتظر موندین اما من یادم بود، همش تقصیر لان ژانه.
با گفتن این حرف همه توجه ها به یقه های وی ووشیان که خیلی با عجله بسته شده بود و بعد از کمی دقت همه با چهره هایی سرخ متوجه کیس مارک نسبتا پر رنگی که روی ترقوه اش بود شدن و خودشون رو زدن به کوچه علی چپ
سیژویی گلوش رو صاف کرد و با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
-خب بهتره.. حرکت کنیم.
وی ووشیان نگاهی به سیژویی انداخت و اخمی به خاطر نگرانی روی صورتش نشست:
-حالت خوبه آ-یوان؟

ČTEŠ
Bloody Happiness
Romanceصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...