همه چی عادی بود و همه داشتن تو اون هوای سرد روی شمشیر هاشون پرواز میکردن
سیژویی در حال بررسی محیط اطراف بود هنوز به مقصد نرسیده بودن و تنها چیزی که دیده میشد سفیدی برف بود که همه جارو پر کرده بود، روش رو به سمت جایی که وی ووشیان قرار داشت برگردوند و به ارومی زمزمه کرد:-ارشد و_
اما قبل از اینکه جمله اش تموم بشه دید بدن وی ووشیان تلو تلو خورد، از رو شمشیر افتاد و در حال سقوط بود
وقتی وی ووشیان از شمشیر افتاد به قدری صدای بلندی تولید کرد که همه با تعجب به سمت منبع صدا سر چرخوندن و چشماشون گشاد شد
سیژویی که زودتر از همه از شوک در اومده بود سریع رفت سمت کسی که دیگه فاصله ای از سطح زمین نداشت و سریع جسم بی جانش رو درست زمانی که داشت با زمین برخورد میکرد گرفت
همه سریع پایین اومدن و دور اون شخص جمع شدن، زیژن، سیژویی و جینگی فریاد میزدن:-ارشد وی!
-ارشد وی!
-ارشد وی!
اما هیچ اعلائمی از سمتش دریافت نمیشد سیژویی نبضش رو چک کرد و خشکش زد، بدن سرد بود و هیچ نبضی نداشت
دیگه هیچ صدایی رو نمیشنید و بهت زده سر جاش خشکش زد
جین لینگ هی سعی میکرد وی ووشیان رو بیدار کنه، چندین بار تکونش داد اما دریغ از یک حرکت
وقتی که همه به ناامیدی کامل و ترس رسیده بودنجین لینگ با صدایی بلند در حالی که هق هق میکرد فریاد زد:
-داییی!
همون لحظه چشماش باز شد
◇◇◇
با تعجب و ترس فقط به صحنه روبه روش خیره شده بود
"یعنی چی؟....میتونم بدنم رو در حال سقوط ببینم؟... من من از اون بدن پرت شدم بیرون؟ وایسا وایسا اروم باش فکر کن فکر کن چی شد"
در همون لحظه اون کابوس به ذهنش اومد
"این بدن متعلق به تو نیست"
سریع به خودش اومد و فکر های زیادی به سرش هجوم اوردن:
"یعنی این ربطی به اون داره؟ من...من الان از اون بدن پرت شدم بیرون چون مال من نیست؟ به همین راحتی؟ از دستش دادم؟ یعنی.... یعنی این تهشه؟ من میمیرم؟"
خودش رو گم کرده بود روحش رو گم کرده بود بدنی نداشت، از بدنش بیرون انداخته شده بود.... حتی بدنش هم مال خودش نبود
اما در لحظه ای با صدای فریادی چشماش رو باز کرد-داییی!
◇◇◇
چشماش رو با وحشت باز کرد اولش به خاطر تاریکیه هوا چیزی جز سیاهی نمیدید اما کم کم تصاویری تار و بعد واضح دید
چهار تا سر که با گریه تکونش میدادن و اسمش رو صدا میکرد هنوز گیج و منگ بود نمیتونست بفهمه چه اتفاقی افتاده اما سرمای برف نرمی که زیرش بود اون رو به خودش اورد
با اینکه بدنش به شدت کوفته و خسته بود اما دستی تکون داد تا بچه ها یکم اروم تر بشن و دست از تکون دادن بدنش بردارن.
خیلی درد داشت، حسش دقیقا مثل زمانی بود که برای اولین بار تو بدن موژان یو تناسخ پیدا کرده بود، حتی نیروی معنویش هم مثل اون زمان کم شده بود اما زیاد نگران نشد و خیالش راحت بود که به زودی نیروی معنویش برمیگرده
سعی کرد خودش رو از اغوش آ-یوان دور کنه اما موفق نشد و فقط باعث شد اون محکم تر نگهش داره
سیژویی با صدایی نگران و لرزون هق هق کرد:

YOU ARE READING
Bloody Happiness
Romanceصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...