جیانگ چنگ با عصبانیت دستاشو روی میز میکوبه و از جاش بلند میشه:_باز میخوای همه...
اما وی ووشیان بی توجه بهش ادامه میده:
_اما این یه کابوس عادی از گذشته نبود، مثل کابوسایی نبود که همیشه میدیدم......نمیدونم از کجا شروع کنم بهتره از دو شب پیش بگم؛
نفس بلندی کشید الان هیچکس وسط حرفش نمیپرید همه در سکوت روی اون و حرفاش تمرکز کرده بودن
ادامه داد:_دو شب پیش یه کابوس دیدم نمیدونم شایدم خواب بود... همه جا تاریک و سیاه بود من فقط یه زمزمه شنیدم که بهم میگفت بدنم متعلق به من نیست و به زودی این زندگیم به پایان میرسه.
مکثی کرد و منتظر واکنش بقیه شد
چهره همه به خصوص لان وانگجی تیره شد
جیانگ چنگ دوباره فریاد زد:_ کدوم خری بود؟ هر کس که بخواد به برادرم اسیب بزنه رو تیکه تیکه میکنم
لان شیچن که در کنار جیانگ چنگ نشسته بود سعی میکرد ارومش کنه
وانگجی با نگاهی پر از نگرانی به وی ووشیان نگاه کرد:
_وی یینگ.... نه.... نه
وی ووشیان سریع دستش رو روی دست همسرش گذاشت و سعی کرد ارومش کنه:
_نگران نباش بهت قول داده بودم که ترکت نمیکنم نه؟ من کنارتم.
کلمات بعدی رو توی ذهن نگه داشت:
" تا جایی که بتونم "
وانگجی هنوزم نگران بود اما کمی اروم گرفت و دست معشوقش رو محکم گرفت
وی ووشیان نگاهی بهش کرد و بعد ادامه داد:
_لطفا فقط گوش کنین و حرفمو قطع نکنین
همه سری به نشونه تایید تکون دادن
اهی کشید و دوباره توضیح داد:
_ بعدش با بچه ها تو مسیر رفتن به شکار شبانه بودیم که یک دفعه بدن خودم رو دیدم که داره سقوط میکنه در اصل روحم از اون بدن پرت شده بود بیرون؛
نگاهی به چهره تک تک افراد دور میز انداخت
ترس و نگرانی روی چهره همشون دیده میشد حتی لان چیرن،
سریع اضافه کرد:_البته سریع دوباره به بدن موشوان یو برگشتم اما متوجه شدم که هسته طلاییم از بین رفته نه اینکه نابود شده باشه انگار به عقب برگشته بود ولی حتی از هسته موشوان یو ضعیف تر شده بود من فکر کردم قدرت هسته طلاییم بعد یه مدت برمیگرده اما با توجه به اینکه این سوالو از من پرسیدین پس برنگشته.
وقتی دید هیچکس چیزی نمیگه خودش پیش قدم شده و نگاهش رو به لان مین که کنارش بود انداخت:
_فکر کنم جواب سوالتون رو گرفتین نه؟
لان مین که هنوز تو فکر بود با این حرف به خودش اومد:
_یه جورایی، ولی چطور از بدنت یک دفعه پرت شدی بیرون ربطی به اون خواب داره؟
وی ووشیان زمزمه کرد:
_آره؛
تا اینجا کسی سوالی نداره؟جیانگ چنگ این سری بدون هیچ فریادی پرسید:
_ این اتفاق ممکنه بازم بیافته؟
وی ووشیان با لبخند در حالی که دستش رو محکم تر به دست وانگجی گره زد جواب داد:
_ نمیدونم.
بعد به لان وانگجی که کنارش بود نگاه کرد تا بهش اطمینان بده حالش خوب
و دوباره بی توجه به اشخاصی که میخواستن صحبت کنن ادامه داد:_ دیشب هم دوباره اون شخص رو تو خوابم دیدم اولش مثل خواب قبلی همه چی تاریک بود اما بعد یک دفعه همه جا روشن شد، و من یک شخص رو دیدم که با لباس مشکی جلوم ایستاده بود وقتی صداش رو شنیدم متوجه شدم همون شخصیه که توی خواب دیشب اون حرف هارو بهم زد.
جیانگ چنگ فریاد زد:
_اون ک..
اما لان وانگجی وسط حرفش پرید و در حالی که دست وی ووشیان رو توی دستش گرفته بود اروم صحبت کرد:
_ چهرشو دیدی؟ میشناختیش؟
وی ووشیان سری به نشانه تایید تکون داد:
_تا چشمم بهش خورد شناختمش؛
همه منتظر بودن تا کلمات بعدی رو به زبون بیاره
_اون من بودم
چشم های همه افراد توی اتاق گشاد شد
و چندین فریاد در عرض چند ثانیه بلند شدچیی؟!
◇◇◇
VOUS LISEZ
Bloody Happiness
Roman d'amourصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...