لیام چند دقیقه ای میشد که زین رو ندید و داشت دنبالش میگشت .
لی : نیک تو زین رو ندیدی؟
نی : چرا همین چند لحظه پیش اینجا بود تلفنش زنگ خورد رفت سمت اتاقک خلوت تو سالن تا تلفنش رو جواب بده .
لی : باشه .
و به او سمت حرکت کرد .
Same Time : Zayn
وقتی تلفنش زنگ خورد از اونجایی اوت قسمت زیادی شلوغ بود به سمت اتاقک خلوت که انتهای سالن قرار داشت که نیک بهش گفت حرکت کرد . و البته که اون شماره ناشناس بود .
زی : الو ؟
اما قبل اینکه بتونه چیز دیگه ای بگه یقه اش از پشت کشیده شد و اونو به داخل اتاقک کشوند .
زی : اینجا چه خبره ؟
زین با داد گفت و بعد اون صدای نحسی ک همیشه ازش متنفر بود رو شنید .
× : هیششش آروم باش بیبی
زی : استفان پیت
زین زمزمه وار و با لحن حرصی گفت .
استف : من هیج جوره بیخیالت نمیشم زین .
زین خواست داد بزنه که استفان با اشاره به بادیگارد پشت زین گفت تا متوقفش کنه .
بادیگارد از پشت دوتا دست زین رو محکم با یک دستش گرفت و دست دیگش رو روی دهنش گذاشت .
استف : پسر خوبی باش زین قراره خوش بگذره .
استف با نیشخند گفت و به زین نزدیک تر شد . دستش رو روی قفسه سینه زین گذاشت و با همون نیشخند گفت
استف : میخوام همینجا لمست کنم پسر زیبا .
و البته که زین برای رهایی خودش زیاد تلاش میکرد اما بادیگارد پشتش تقریبا دو برابر زین بود و همه این تلاش ها فقط خودش رو خسته میکرد .
استفان که دید زین دست از تقلا بر نمیداره همینجوری ک داشت آروم آروم دکمه های لباس زین رو باز میکرد با تن صدای بالایی گفت
استف : انقد تکون نخور بچه اینا فقط کار خودتو سخت میکنه .
و صداش دست و پا شکسته به گوش لیام که تازه به اون سمت اومده بود رسید . لیام نزدیک تر شد و گوششو به در بسته اتاقک چسبوند .
استفان که کل دکمه های لباس زین رو باز کرد با نگاه پر از شهوت به بهش نگاه کرد و دستش رو نوازش وار روی بدنش کشید و زین به خاطر حس بدش چشماشو رو هم فشار داد و سعی کرد داد بزنه .
زی : تیتینرنسرمیجینیزن
استف : آروم زین نمیخوام خشن رفتار کنم .
و لیام ک اسم زین رو شنید بلافاصله خودشو به در کوبید و وارد اتاقک شد .
استفان ک لیامو دیر تقریبا از جاش پرید . بادیگارد میخواست سمت لیام بره ک استفان گفت زین رو نگه داره .
لیام بدون اینکه فرصت حرف زدن به استفان بده به سمت حمله کرد و مشتشو روی صورتش کوبید .
وقتی حس کرد بادیگارد میخواد به سمتش بیاد گفتلی : اگه میخوای زنده بمونی به اون احمق بگو نزدیک نیاد و زین رو ول کنه .
بعد این حرفش دستشو روی گلوی استفان گذاشت و فشار داد .
استفان که حسابی ترسیده بود با چشماش به بادیگاردش اشاره کرد تا این کارو بکنه .
اون زین رو ول کرد و کمی عقب رفت . و زین هم فقط با چشمای درشت شدش از تعجب به اون صحنه زل زده بود . حقیقتا توانایی انجام کاری رو نداشت .
لیام بلافاصله از روی استفان بلند شد و سمت زین رفت . مچ دستشو گرفت و اونو سمت خودش کشید . زین هم بخاطر کبودی مچ دستش اخ آرومی گفت .
لی : حالا از اینجا گمشین بیرون . دفعه بعدی سمت زین ببینمتون زنده نمیمونین .
استف : من بیخیالت نمیشم زین . همیشه لیام نیست تا مراقبت باشه . بالاخره مال من میشی .
بعد گفتن این سریع از اونجا خارج شد . ضربان قلب زین دیوانه وار میزد و چشماش پر شده بود .
لیام به سمتش برگشت و با دیدن چهره زین دستشو ول کرد و صورتشو قاب گرفت .
لی : حالت خوبه ؟
زین پلک زد و قطره اشکی روی صورتش ریخت .
زی : م..من ممنونم آ..آقای پین ا..اگه نبودین نم..نمیدونستم باید چی..چیکار میکردم من ...
لی : هیش آروم باش زین صورتتو بشور و بیا برگردیم سمت سالن . فقط آروم باش .
زین سر تکون داد . صورتشو شست و به سمت سالن اصلی حرکت کرد .
************************************
بعد از مراسم و خداحافظی با دوستاش به سمت خونه حرکت کرد . در رو که باز کرد ....
زی : مام ؟ عمو ؟ رزی ؟ شما مگه ...
مح : میخواستیم یه سوپرایز باشه زین
محمد با لبخند گفت و تریشا ادامه حرفش رو گفت
تری : و البته راجع ب موضوعی هم باید حرف بزنیم .
اونا نشستن و تریشا دوباره گفت
تری : زین تو 22 سالته و به نظرم دیگه باید خانواده تشکیل بدی .
مح : من و مادرت فکر کردیم که تو رزی از بچگی با هم بزرگ شدین و هم سن هم هستین .
تری : به نظر ما تو رزی زوج خوبی میشین و خیلی خوبه که با هم ازدواج کنین .
بلافاصله زین بعد شنیدن این حرف با بهت آشکاری تقریبا داد زد
زی : چییییی ؟؟؟؟؟
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
سلام دوستان . اینم پارت جدید . لذت ببرید 😁✌🏿
ووت یادتون نره لاولیز . اگه هم خواستین کامنت بزارین و نظرتون رو بگین 😁💛
چاکر شما
Zed
YOU ARE READING
Beautiful accountant
Fanfiction_ اسمت چیه؟ + زین مالیک هستم . _ خب تو از شرکت قبلی اخراج شدی نمیتونم استخدامت کنم . +خواش میکنم آقا من ب این شغل نیاز دارم ...