Part 9

75 15 2
                                    

لیام چند دقیقه ای میشد که زین رو ندید و داشت دنبالش می‌گشت .

لی : نیک تو زین رو ندیدی؟

نی : چرا همین چند لحظه پیش اینجا بود تلفنش زنگ خورد رفت سمت اتاقک خلوت تو سالن تا تلفنش رو جواب بده .

لی : باشه .

و به او سمت حرکت کرد .

Same Time : Zayn

وقتی تلفنش زنگ خورد از اونجایی اوت قسمت زیادی شلوغ بود به سمت اتاقک خلوت که انتهای سالن قرار داشت که نیک بهش گفت حرکت کرد . و البته که اون شماره ناشناس بود .

زی : الو ؟

اما قبل اینکه بتونه چیز دیگه ای بگه یقه اش از پشت کشیده شد و اونو به داخل اتاقک کشوند .

زی : اینجا چه خبره ؟

زین با داد گفت و بعد اون صدای نحسی ک همیشه ازش متنفر بود رو شنید .

× : هیششش آروم باش بیبی

زی : استفان پیت

زین زمزمه وار و با لحن حرصی گفت .

استف : من هیج جوره بیخیالت نمیشم زین .

زین خواست داد بزنه که استفان با اشاره به بادیگارد پشت زین گفت تا متوقفش کنه .

بادیگارد از پشت دوتا دست زین رو محکم با یک دستش گرفت و دست دیگش رو روی دهنش گذاشت .

استف : پسر خوبی باش زین قراره خوش بگذره .

استف با نیشخند گفت و به زین نزدیک تر شد . دستش رو روی قفسه سینه زین گذاشت و با همون نیشخند گفت

استف : میخوام همینجا لمست کنم پسر زیبا .

و البته که زین برای رهایی خودش زیاد تلاش می‌کرد اما بادیگارد پشتش تقریبا دو برابر زین بود و همه این تلاش ها فقط خودش رو خسته میکرد ‌.

استفان که دید زین دست از تقلا بر نمیداره همینجوری ک داشت آروم آروم دکمه های لباس زین رو باز میکرد با تن صدای بالایی گفت

استف : انقد تکون نخور بچه اینا فقط کار خودتو سخت میکنه .

و صداش دست و پا شکسته به گوش لیام که تازه به اون سمت اومده بود رسید . لیام نزدیک تر شد و گوششو به در بسته اتاقک چسبوند .

استفان که کل دکمه های لباس زین رو باز کرد با نگاه پر از شهوت به بهش نگاه کرد و دستش رو نوازش وار روی بدنش کشید و زین به خاطر حس بدش چشماشو رو هم فشار داد و سعی کرد داد بزنه .

زی : تیتینرنسرمیجینیزن

استف : آروم زین نمیخوام خشن رفتار کنم .

و لیام ک اسم زین رو شنید بلافاصله خودشو به در کوبید و وارد اتاقک شد .

استفان ک لیامو دیر تقریبا از جاش پرید . بادیگارد میخواست سمت لیام  بره ک استفان گفت زین رو نگه داره .

لیام بدون اینکه فرصت حرف زدن به استفان بده به سمت حمله کرد و مشتشو روی صورتش کوبید .
وقتی حس کرد بادیگارد میخواد به سمتش بیاد گفت

لی : اگه میخوای زنده بمونی به اون احمق بگو نزدیک نیاد و زین رو ول کنه .

بعد این حرفش دستشو روی گلوی استفان گذاشت و فشار داد ‌.

استفان که حسابی ترسیده بود با چشماش به بادیگاردش اشاره کرد تا این کارو بکنه .

اون زین رو ول کرد و کمی عقب رفت . و زین هم فقط با چشمای درشت شدش از تعجب به اون صحنه زل زده بود . حقیقتا توانایی انجام کاری رو نداشت .

لیام بلافاصله از روی استفان بلند شد و سمت زین رفت . مچ دستشو گرفت و اونو سمت خودش کشید  . زین هم بخاطر کبودی مچ دستش اخ آرومی گفت .

لی : حالا از اینجا گمشین بیرون ‌. دفعه بعدی سمت زین ببینمتون زنده نمیمونین .

استف : من بیخیالت نمیشم زین . همیشه لیام نیست تا مراقبت باشه . بالاخره مال من میشی .

بعد گفتن این سریع از اونجا خارج شد . ضربان قلب زین دیوانه وار میزد و چشماش پر شده بود .

لیام به سمتش برگشت و با دیدن چهره زین دستشو ول کرد و صورتشو قاب گرفت .

لی : حالت خوبه ؟

زین پلک زد و قطره اشکی روی صورتش ریخت .

زی : م..من ممنونم آ..آقای پین ا..اگه نبودین نم..نمیدونستم باید چی..چیکار میکردم من ...

لی : هیش آروم باش زین صورتتو بشور و بیا برگردیم سمت سالن . فقط آروم باش .

زین سر تکون داد . صورتشو شست و به سمت سالن اصلی حرکت کرد .

************************************

بعد از مراسم و خداحافظی با دوستاش به سمت خونه حرکت کرد . در رو که باز کرد ....

زی : مام ؟ عمو ؟ رزی ؟ شما مگه ...

مح : می‌خواستیم یه سوپرایز باشه زین

محمد با لبخند گفت و تریشا ادامه حرفش رو گفت

تری : و البته راجع ب موضوعی هم باید حرف بزنیم .

اونا نشستن و تریشا دوباره گفت

تری : زین تو 22 سالته و به نظرم دیگه باید خانواده تشکیل بدی .

مح : من و مادرت فکر کردیم که تو رزی از بچگی با هم بزرگ شدین و هم سن هم هستین .

تری : به نظر ما تو رزی زوج خوبی میشین و خیلی خوبه ‌که با هم ازدواج کنین .

بلافاصله زین بعد شنیدن این حرف با بهت آشکاری تقریبا داد زد

زی : چییییی ؟؟؟؟؟

💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

سلام دوستان . اینم پارت جدید . لذت ببرید 😁✌🏿

ووت یادتون نره لاولیز ‌. اگه هم خواستین کامنت بزارین و نظرتون رو بگین 😁💛

چاکر شما
Zed

Beautiful accountantWhere stories live. Discover now