Part 3

107 24 0
                                    

زین از شرکت خارج شد ب سمت خونه اش راه افتاد .

زی : سلام مام

تریشا : سلام پسرم . مهمون داریم عمو محمدت اومده .

زی : اوه سلام عمو . سلام رزی

مح : سلام زین چطوری پسرم ؟

رزی : سلام زی

رزی با عشوه خاصی گفت و آخرش جملش لبخند زد . زین تو دلش چشماشو چرخوند و فقط سر تکون داد . درسته رزی کراش بزرگی رو زین داشت و هر کاری برای نزدیک تر شدن ب اون پسر رو انجام می‌داد. 

زی : ممنون عمو چیشد ک به ما سر زدین ؟

مح : خب هم میخواستم بهتون سر بزنم هم اینکه چند وقت دیگ سالگرد پدرته زین . ما قراره تا اون موقع اینجا بمونیم .

زین با شنیدن این حرف یک لحظه شک شد ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و با یه لبخند فیک جواد داد

زی : اوه چه خوب . واقعا از این بابت خوشحال شدم .

درواقع زین نه راست گفت نه دروغ . اون از اینکه عموش اینجا بمونه خوشحال بود اما از موندن رزی نه .

مح : هر وقت به اون حادثه لعنتی فکر میکنم قلبم میگیره

محمد با لحن غمگینی گفت و زین سرشو پایین انداخت و بغض کرد .

Flash back

یاسر تو خونه نشسته بود فیلم میدید . تریشا و زین هم رفته بودن مغازه تا برای شام خرید کنن .

یاسر بوی گاز حس کرد ک از سمت اتاق زین میومد . بلند شد سمت اتاق رفت و ب محض روشن کردن برق صدای انفجاری بلند شد و اتاق آتش گرفت .

درسته بخاری اتاق زین خراب شده بود و چون در و پنجره اتاقش بسته بودن روشن کردن چراغ باعث شد اون انفجار رخ بده و زین پدرش رو ، کسی همیشه پشتیبانش بود و حمایتش میکرد رو از دست بده ...

End of flash back

تریشا ک دید جو بینشون یکم سنگین شده گفت

تری : عاام خب بهتره بیخیال این حرفا شیم . محمو جان شما تازه اومدین و بهتره حرفای ناراحت کننده نزنیم .

همه تایید کردن و تریشا ادامه داد :

تری : رزی میتونی بیای ب من برای ناهار کمک کنی ؟

رزی : اوه البته زندایی جان . زین عزیزم میشه بهم بگی کجا میتونم لباسم رو عوض کنم ؟

رزی باز هم با همون لحن گفت و زین خیلی نامحسوس چشماشو چرخوند .

زی : میتونی بری تو اتاق من عوضش کنی

رزی : مرسی هانی

و ب سمت اتاق زین حرکت کرد .

****************************

فردا صبح زین وارد شرکت شد ک هری رو دید .

زی : سلام هرولد . اینجا چیکار میکنی ؟

هز : سلام زی . با لیام کار داشتم . هوووم خب آفرین ب موقع اومدی

آخرش جملش چشماشو ریز کرد و نیشخند زد . زین چش غره ای بهش رفت و میدل فینگرش رو بالا گرفت .

زی : خیله خب هری من باید برم سر کارم خوشحال شدم دیدمت. 

هز : اوه باشه برو موفق باشی داداش .

زین لبخند زد و وارد اتاقش شد .

یک ساعت بعد لیام وارد اتاقش شد . زین سریع از جاش بلند شد

زی : اوه آقای پین مشکلی پیش اومده ؟

لی : نه اومدم ببینم کارا چطور پیش میره

زی : خب تقریبا نصفشو انجام دادم از اونجایی فقط یک ساعت گذشته ولی بقیش هم بزودی انجام میدم. 

لی : خوبه

زین تازه متوجه چهره زیبای مرد رو ب روش شد و برای چند لحظه نفسش رو حبس کرد . بدون اینکه متوجه بشه چند لحظه ای رو بدون پلک زدن ب لیام خیره شده بود .

لیام ک متوجه این شد نیشخند زد و ب زین نزدیک تر شد .

لی : چیزی شده؟

زین بلافاصله جواب داد

زی : نه

لی : مطمئنی؟

لیام با همون نیشخندش زمزمه کرد و ب زین نزدیک تر شد اونقدری ک پشت زین ب دیوار برخورد کرد . زین نفسش رو تو سینش حبس کرد و سرشو پایین انداخت ک باعث پررنگ تر شدن نیشخند لیام شد .

لیام دستشو زیر چونه زین گذاشت و سرشو بالا اورد

لی : نگاهت ب من باشه بیوتی .

زین بالا رفتن ضربان قلبش و سرخ شدن گونش رو حس کرد .
لیام دستشو نوازش وار از چونه تا گونه زین کشید و زمزمه کرد

لی : ب نفعته کاراتو کامل و درست انجام بدی وگرنه اتفاق خوبی برات نمیوفته.  برای مثال بهتره اطلاعات رو دقیق رو درست وارد کنی

گفت و ب لپ تاپ زین اشاره کرد ک عدد مبلغی رو اشتباه وارد کرد .

زی : م..من متاسفم آقای پین . دی..دیگه تکرار نمیشه

گفت و دوباره سرشو پایین انداخت . ک لیام نیشخند پررنگ تری زد و از زین فاصله کرد و باعث شد اون پسر نفس حبس شدش رو رها کنه

لی : امیدوارم همینطور باشه ک میگی

لیام گفت و از اتاق بیرون رفت .

زی : چت شده لعنتی

زین ب خورش تشر زد و از بازوش نیشگون گرفت . روی صندلیش نشست و مشغول انجام بقیه کاراش شد .
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

خب دوستان اینم پارت بعدی . سعی میکنم پارتای دیگ روند داستان رو بهتر کنم . ووت یادتون نره  بیوتیز :) 💕

عام بچه ها من یه چیز دیگ هم باید بگم بهتون اینکه من تومور مغزی دارم و وضعیتم یکمی وخیمه . ولی قول میدم ک این باعث نمیشه این بوک رو نصفه ول کنم .
اگ وضعیتم وخیم تر از این شد داستان رو کوتاه تر میکنم ولی هیچوقت نصفه ولش نمیکنم . گفتم ک از این بابت مطمئن باشین .

Love you all
Zed

Beautiful accountantWhere stories live. Discover now