زین از شرکت خارج شد ب سمت خونه اش راه افتاد .
زی : سلام مام
تریشا : سلام پسرم . مهمون داریم عمو محمدت اومده .
زی : اوه سلام عمو . سلام رزی
مح : سلام زین چطوری پسرم ؟
رزی : سلام زی
رزی با عشوه خاصی گفت و آخرش جملش لبخند زد . زین تو دلش چشماشو چرخوند و فقط سر تکون داد . درسته رزی کراش بزرگی رو زین داشت و هر کاری برای نزدیک تر شدن ب اون پسر رو انجام میداد.
زی : ممنون عمو چیشد ک به ما سر زدین ؟
مح : خب هم میخواستم بهتون سر بزنم هم اینکه چند وقت دیگ سالگرد پدرته زین . ما قراره تا اون موقع اینجا بمونیم .
زین با شنیدن این حرف یک لحظه شک شد ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و با یه لبخند فیک جواد داد
زی : اوه چه خوب . واقعا از این بابت خوشحال شدم .
درواقع زین نه راست گفت نه دروغ . اون از اینکه عموش اینجا بمونه خوشحال بود اما از موندن رزی نه .
مح : هر وقت به اون حادثه لعنتی فکر میکنم قلبم میگیره
محمد با لحن غمگینی گفت و زین سرشو پایین انداخت و بغض کرد .
Flash back
یاسر تو خونه نشسته بود فیلم میدید . تریشا و زین هم رفته بودن مغازه تا برای شام خرید کنن .
یاسر بوی گاز حس کرد ک از سمت اتاق زین میومد . بلند شد سمت اتاق رفت و ب محض روشن کردن برق صدای انفجاری بلند شد و اتاق آتش گرفت .
درسته بخاری اتاق زین خراب شده بود و چون در و پنجره اتاقش بسته بودن روشن کردن چراغ باعث شد اون انفجار رخ بده و زین پدرش رو ، کسی همیشه پشتیبانش بود و حمایتش میکرد رو از دست بده ...
End of flash back
تریشا ک دید جو بینشون یکم سنگین شده گفت
تری : عاام خب بهتره بیخیال این حرفا شیم . محمو جان شما تازه اومدین و بهتره حرفای ناراحت کننده نزنیم .
همه تایید کردن و تریشا ادامه داد :
تری : رزی میتونی بیای ب من برای ناهار کمک کنی ؟
رزی : اوه البته زندایی جان . زین عزیزم میشه بهم بگی کجا میتونم لباسم رو عوض کنم ؟
رزی باز هم با همون لحن گفت و زین خیلی نامحسوس چشماشو چرخوند .
زی : میتونی بری تو اتاق من عوضش کنی
رزی : مرسی هانی
و ب سمت اتاق زین حرکت کرد .
****************************
فردا صبح زین وارد شرکت شد ک هری رو دید .
زی : سلام هرولد . اینجا چیکار میکنی ؟
هز : سلام زی . با لیام کار داشتم . هوووم خب آفرین ب موقع اومدی
آخرش جملش چشماشو ریز کرد و نیشخند زد . زین چش غره ای بهش رفت و میدل فینگرش رو بالا گرفت .
زی : خیله خب هری من باید برم سر کارم خوشحال شدم دیدمت.
هز : اوه باشه برو موفق باشی داداش .
زین لبخند زد و وارد اتاقش شد .
یک ساعت بعد لیام وارد اتاقش شد . زین سریع از جاش بلند شد
زی : اوه آقای پین مشکلی پیش اومده ؟
لی : نه اومدم ببینم کارا چطور پیش میره
زی : خب تقریبا نصفشو انجام دادم از اونجایی فقط یک ساعت گذشته ولی بقیش هم بزودی انجام میدم.
لی : خوبه
زین تازه متوجه چهره زیبای مرد رو ب روش شد و برای چند لحظه نفسش رو حبس کرد . بدون اینکه متوجه بشه چند لحظه ای رو بدون پلک زدن ب لیام خیره شده بود .
لیام ک متوجه این شد نیشخند زد و ب زین نزدیک تر شد .
لی : چیزی شده؟
زین بلافاصله جواب داد
زی : نه
لی : مطمئنی؟
لیام با همون نیشخندش زمزمه کرد و ب زین نزدیک تر شد اونقدری ک پشت زین ب دیوار برخورد کرد . زین نفسش رو تو سینش حبس کرد و سرشو پایین انداخت ک باعث پررنگ تر شدن نیشخند لیام شد .
لیام دستشو زیر چونه زین گذاشت و سرشو بالا اورد
لی : نگاهت ب من باشه بیوتی .
زین بالا رفتن ضربان قلبش و سرخ شدن گونش رو حس کرد .
لیام دستشو نوازش وار از چونه تا گونه زین کشید و زمزمه کردلی : ب نفعته کاراتو کامل و درست انجام بدی وگرنه اتفاق خوبی برات نمیوفته. برای مثال بهتره اطلاعات رو دقیق رو درست وارد کنی
گفت و ب لپ تاپ زین اشاره کرد ک عدد مبلغی رو اشتباه وارد کرد .
زی : م..من متاسفم آقای پین . دی..دیگه تکرار نمیشه
گفت و دوباره سرشو پایین انداخت . ک لیام نیشخند پررنگ تری زد و از زین فاصله کرد و باعث شد اون پسر نفس حبس شدش رو رها کنه
لی : امیدوارم همینطور باشه ک میگی
لیام گفت و از اتاق بیرون رفت .
زی : چت شده لعنتی
زین ب خورش تشر زد و از بازوش نیشگون گرفت . روی صندلیش نشست و مشغول انجام بقیه کاراش شد .
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥خب دوستان اینم پارت بعدی . سعی میکنم پارتای دیگ روند داستان رو بهتر کنم . ووت یادتون نره بیوتیز :) 💕
عام بچه ها من یه چیز دیگ هم باید بگم بهتون اینکه من تومور مغزی دارم و وضعیتم یکمی وخیمه . ولی قول میدم ک این باعث نمیشه این بوک رو نصفه ول کنم .
اگ وضعیتم وخیم تر از این شد داستان رو کوتاه تر میکنم ولی هیچوقت نصفه ولش نمیکنم . گفتم ک از این بابت مطمئن باشین .Love you all
Zed
YOU ARE READING
Beautiful accountant
Fanfiction_ اسمت چیه؟ + زین مالیک هستم . _ خب تو از شرکت قبلی اخراج شدی نمیتونم استخدامت کنم . +خواش میکنم آقا من ب این شغل نیاز دارم ...