چشماشو باز کرد و با جای خالی لیام مواجه شد . از جاش بلند شد ؛ دست و صورتش رو شست و مسواک زد .
زی : لیاااام ؟
از کلبه بیرون رفت و با دیدن منظره رو به روش لبخند بزرگی زد .
لیامی که کنار رودخونه یه سفره کوچولو پهن کرده بود و داشت صبحونه رو حاضر میکرد . خدای من اوم صحنه فقط خیلی کیوت بود .زی : صبح بخیر لاو
لیام زین رو دید که به سمتش میاد . لبخند زد
لی : سلام سانشاین .
کنار هم نشستن و مشغول خوردن صبحانه شدن که تلفن زین زنگ خورد
زی : سلام نیک
لیام با شنیدن اسم نیک اخم ظریفی بین ابروهاش جا گرفت .
نی : سلام بیوتی چطوری؟
زی : خوبم تو چی ؟
نی : منم خوبم . عام زین میخواستم برای مراسم ازدواجم دعوتت کنم که پس فرداعه .
زی : چیییی ؟؟؟ ازدواج ؟؟؟ توی عوضی داری ازدواج میکنی ؟؟؟
ابرو های لیام بالا پریدن . نیک از پشت تلفن خندید و گفت
نی : اره . به لیام هم زنگ زدم ولی انگار گوشیش خاموش بود . لطفا بهش بگو . اوه راستی به تو هم تبریک میگم .
زی : باشه میگم ... عام ولی تبریک برا چی ؟
نی : برای اینکه الان دوست پسر داری احمق
زی : اوه ممنون . ولی تو ... از کجا میدونی؟
نی : ناااایل
زین تکخنده ای از روی تعجب کرد و گفت
زی : خدای من اون عوضی احمق ... گاااد باشه تبریک میگم بهت نیک . امیدوارم خوشبخت شی و اینکه حتما میایم .
نی : ممنونم زین . فعلا خدافظ
زی : خدافظ .
لی : که نیک قراره ازدواج کنه؟
زی : اوم اره
لی : چرا به من نگفت . ناسلامتی منو بیشتر از تو میشناخت
زی : گفت بهت زنگ زد ولی گوشیت خاموش بود .
لی : اوه
زی : وای لیام وقتی به دوستام گفتم که با تو وارد رابطه شدم باید واکنششون رو میدیدی . هری نگران این بود که دیگه نمیتونه منو ببوسه
زین گفت و خندید و لیام با قیافه وات د فاکی بهش نگاه کرد .
لی : وات د فاک زین ؟ خب معلومه که نمیتونه ببوستت . تو مال منی و اون خودش دوست پسر داره یعنی چی ؟
بلافاصله زین اخم عمیقی کرد
زی : نمیتونی این عادت رو از سر ما بندازی لیام . ما 10 ساله که این کارو میکنیم . اصلا ... اصلا باید همینجوری که هستم قبولم کنی .
YOU ARE READING
Beautiful accountant
Fanfiction_ اسمت چیه؟ + زین مالیک هستم . _ خب تو از شرکت قبلی اخراج شدی نمیتونم استخدامت کنم . +خواش میکنم آقا من ب این شغل نیاز دارم ...