Part 12

62 17 1
                                    

لی : واقعا نمیفهمم برای چی انقدر اصرار میکنین ؟

کا : پسرم تو 28 سالته و به نظر ما مگی زن مناسبی برای توعه .

جف : اون خودشم که تو رو دوست داره پس مشکل چیه ؟

لی : مشکل منم پدر ؛ مشکل منم . من از اون خوشم نمیاد چرا متوجه نمیشین ؟ من از هیچ زنی خوشم نمیاد .

لیام جمله آخرش رو با داد گفت و جف و کارن با تعجب بهش نگاه کردن .

کا : منظورت چیه لیام ؟

لی : من گی ام .

جف و کا : چیییی ؟؟؟؟؟

لی : همینی که گفتم .

رنگ نگاه جف تغییر کرد . نگاه برزخی به لیام انداخت . بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و از اونا فاصله گرفت .

کا : من بهت احترام میزارم لیام . هر چی خودت صلاح میدونی ولی راجع به پدرت مطمئن نیستم

کارن با لبخند گفت ولی آخر جملش لبخندشو خورد .

لی : مشکلی نیست .

گفت و از خونه بیرون رفت .

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

تری : زین من تو بردفورد حالم بهتر بود . تو ناراحت نمیشی اگه همراه عموت برگردم ؟

تریشا با حالت مظلومی گفت و دست پسرش رو گرفت .

زی : چرا باید ناراحت بشم مام ؟ هر جایی که آروم تری برو

زین با لبخند گفت و دست مادرش رو بوسید .

اونا آماده رفتن بود .

تری : مواظب خودت باش پسرم .

مح : آره زین مواظب خودت باش به ما هم زنگ بزن

زی : حتما . شما هم همینطور

رزی جلو اومد و زین رو محکم بغل کرد .

رز : خدافظ داداشی

زی : خدافظ سوییتی .

و زین دوباره تنها شد ...

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

لویی داشت دیوونه میشد . بعد از اون تماس آخر هر چی به زین زنگ میزد جواب نمی‌داد

لو : فاک فاک فاک . دارم دیوونه میشم . چیکار کنم هری ؟ تو رو خدا یه راهی پیدا کن بتونم ببینمش . بخدا بدون زین نمیتونم ؛ نه من بدون داداشم میمیرم

لویی همه اینا رو با گریه گرفت و کارا و هری با بغض نگاهش کردن .

کا : آروم باش لویی همین الان میریم ببینیمش .

هز : آره زودباش لاو میریم پیش زین .

اونا سریع حاضر شدن و به سمت خونه زین حرکت کردن .

از اون طرف زین یه پتو همراه خودش گرفته بود و روی کاناپه خوابیده بود .

وقتی لویی ، هری و کارا رسیدن چند بار زنگ خونه زین رو زدن ولی اون خسته تر از این بود که بخواد بیدار شه .

لو : هی بچه ها من کلید زاپاس اینجا رو دارم .

لویی گفت و در رو باز کرد . اونا وارد خونه شدن و زین رو دیدن که مچاله شده زیر پتو روی کاناپه خوابیده .

لویی دوباره بغضش گرفت . اونا رو به روی زین روی زمین نشستن .

زین با حس سنگینی نگاهی روی خودش آروم چشماش رو باز کرد و چشماش از تعجب گرد شد .

زی : شما اینجا چیکار میکنین ؟ چجوری اومدین ؟

هز : لو کلید زاپاس رو داشت .

چشم زین به لویی افتاد . بغض کرد .

زی : اینجا چی میخوای لویی ؟ گفتم که نمیخوام ببینَ ...

اما قبل اینکه بتونه حرفشو تموم کنه لویی بازوش رو گرفت و اونو توی بغل خودش انداخت و قبل اینکه زین اعتراض کنه به حرف اومد .

لو : منو ببخش زین . من اشتباه کردم که زود نتیجه گرفتم . اشتباه کردم که به تماست جواب ندادم . من واقعا متاسفم که وقتی حالت بد بود کنارت نبودم . اما زین خواهش میکنم منو ببخش من بدون تو نمیتونم التماس میکنم داداش . منو ببخش .

لویی همونطور که اشک می‌ریخت بینیش رو به موهای زین چسبوند و نفس عمیق کشید و حلقه دستاش رو دور اون پسر تنگ تر کرد و زمزمه وار گفت :

لو : خواهش میکنم .

زین هم دستاش رو دور لویی حلقه کرد و داداشش رو بغل کرد . درسته اونا هم چقدر هم که همدیگه رو ناراحت کنن ولی بیشتر از یه روز نمیتونن از هم فاصله بگیرن ؛ خب ناسلامتی اونا زویی ان .

زی : منم بدون تو نمیتونم لو ...

قلب لویی بالاخره آروم گرفت . زین رو از خودش فاصله داد و تند تند صورتش رو میبوسید

لو : دوست دارم زین . خیلی زیاد دوست دارم داداش

زی : من دوست دارم لو .

کارا و هری که دین بالاخره اتفاقی که میخواستن افتاد ؛ سمت زین رفتن و بغلش کردن .

کا : واقعا متاسفم زین ، خداروشکر که اون اتفاق لعنتی نیوفتاد .

با بغض گفت سر زین رو بوسید .

هز : دیگه تموم شد زینی ؛ از شرش خلاص شدی ما همیشه پیشتم .

زین آروم شد ؛ اون نمی‌دونست اگه این دوستا رو نداشت چطور میتونست به زندگی کردن ادامه بده

زی : از همتون ممنونم بچه ها :)

💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

سلام دوزتان . من آمدم دوباره 😁

زوییییی🥺💛💙

زیام مومنت هم در نظر دارم میزارم براتون 😁💕

بچه ها یه موضوعی رو باید بگم . اوضاع بیماری من وخیم تر شده برا همین مجبورم داستان رو کوتاه تر کنم . ولی همونطور که قبلا هم قول دادم باعث نمیشه که داستان رو نصفه ول کنم 🥲 . اون قسمتای هیجانی رو هم حتما براتون میزارم 😀✌🏿

ووت یادتون نره بیوتیز . اگه هم خواستین کامنت بزارین و نظرتون رو بگین .

چاکر شما
Zed

Beautiful accountantWhere stories live. Discover now