لی : واقعا نمیفهمم برای چی انقدر اصرار میکنین ؟
کا : پسرم تو 28 سالته و به نظر ما مگی زن مناسبی برای توعه .
جف : اون خودشم که تو رو دوست داره پس مشکل چیه ؟
لی : مشکل منم پدر ؛ مشکل منم . من از اون خوشم نمیاد چرا متوجه نمیشین ؟ من از هیچ زنی خوشم نمیاد .
لیام جمله آخرش رو با داد گفت و جف و کارن با تعجب بهش نگاه کردن .
کا : منظورت چیه لیام ؟
لی : من گی ام .
جف و کا : چیییی ؟؟؟؟؟
لی : همینی که گفتم .
رنگ نگاه جف تغییر کرد . نگاه برزخی به لیام انداخت . بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و از اونا فاصله گرفت .
کا : من بهت احترام میزارم لیام . هر چی خودت صلاح میدونی ولی راجع به پدرت مطمئن نیستم
کارن با لبخند گفت ولی آخر جملش لبخندشو خورد .
لی : مشکلی نیست .
گفت و از خونه بیرون رفت .
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
تری : زین من تو بردفورد حالم بهتر بود . تو ناراحت نمیشی اگه همراه عموت برگردم ؟
تریشا با حالت مظلومی گفت و دست پسرش رو گرفت .
زی : چرا باید ناراحت بشم مام ؟ هر جایی که آروم تری برو
زین با لبخند گفت و دست مادرش رو بوسید .
اونا آماده رفتن بود .
تری : مواظب خودت باش پسرم .
مح : آره زین مواظب خودت باش به ما هم زنگ بزن
زی : حتما . شما هم همینطور
رزی جلو اومد و زین رو محکم بغل کرد .
رز : خدافظ داداشی
زی : خدافظ سوییتی .
و زین دوباره تنها شد ...
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
لویی داشت دیوونه میشد . بعد از اون تماس آخر هر چی به زین زنگ میزد جواب نمیداد
لو : فاک فاک فاک . دارم دیوونه میشم . چیکار کنم هری ؟ تو رو خدا یه راهی پیدا کن بتونم ببینمش . بخدا بدون زین نمیتونم ؛ نه من بدون داداشم میمیرم
لویی همه اینا رو با گریه گرفت و کارا و هری با بغض نگاهش کردن .
کا : آروم باش لویی همین الان میریم ببینیمش .
هز : آره زودباش لاو میریم پیش زین .
اونا سریع حاضر شدن و به سمت خونه زین حرکت کردن .
از اون طرف زین یه پتو همراه خودش گرفته بود و روی کاناپه خوابیده بود .
وقتی لویی ، هری و کارا رسیدن چند بار زنگ خونه زین رو زدن ولی اون خسته تر از این بود که بخواد بیدار شه .
لو : هی بچه ها من کلید زاپاس اینجا رو دارم .
لویی گفت و در رو باز کرد . اونا وارد خونه شدن و زین رو دیدن که مچاله شده زیر پتو روی کاناپه خوابیده .
لویی دوباره بغضش گرفت . اونا رو به روی زین روی زمین نشستن .
زین با حس سنگینی نگاهی روی خودش آروم چشماش رو باز کرد و چشماش از تعجب گرد شد .
زی : شما اینجا چیکار میکنین ؟ چجوری اومدین ؟
هز : لو کلید زاپاس رو داشت .
چشم زین به لویی افتاد . بغض کرد .
زی : اینجا چی میخوای لویی ؟ گفتم که نمیخوام ببینَ ...
اما قبل اینکه بتونه حرفشو تموم کنه لویی بازوش رو گرفت و اونو توی بغل خودش انداخت و قبل اینکه زین اعتراض کنه به حرف اومد .
لو : منو ببخش زین . من اشتباه کردم که زود نتیجه گرفتم . اشتباه کردم که به تماست جواب ندادم . من واقعا متاسفم که وقتی حالت بد بود کنارت نبودم . اما زین خواهش میکنم منو ببخش من بدون تو نمیتونم التماس میکنم داداش . منو ببخش .
لویی همونطور که اشک میریخت بینیش رو به موهای زین چسبوند و نفس عمیق کشید و حلقه دستاش رو دور اون پسر تنگ تر کرد و زمزمه وار گفت :
لو : خواهش میکنم .
زین هم دستاش رو دور لویی حلقه کرد و داداشش رو بغل کرد . درسته اونا هم چقدر هم که همدیگه رو ناراحت کنن ولی بیشتر از یه روز نمیتونن از هم فاصله بگیرن ؛ خب ناسلامتی اونا زویی ان .
زی : منم بدون تو نمیتونم لو ...
قلب لویی بالاخره آروم گرفت . زین رو از خودش فاصله داد و تند تند صورتش رو میبوسید
لو : دوست دارم زین . خیلی زیاد دوست دارم داداش
زی : من دوست دارم لو .
کارا و هری که دین بالاخره اتفاقی که میخواستن افتاد ؛ سمت زین رفتن و بغلش کردن .
کا : واقعا متاسفم زین ، خداروشکر که اون اتفاق لعنتی نیوفتاد .
با بغض گفت سر زین رو بوسید .
هز : دیگه تموم شد زینی ؛ از شرش خلاص شدی ما همیشه پیشتم .
زین آروم شد ؛ اون نمیدونست اگه این دوستا رو نداشت چطور میتونست به زندگی کردن ادامه بده
زی : از همتون ممنونم بچه ها :)
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
سلام دوزتان . من آمدم دوباره 😁
زوییییی🥺💛💙
زیام مومنت هم در نظر دارم میزارم براتون 😁💕
بچه ها یه موضوعی رو باید بگم . اوضاع بیماری من وخیم تر شده برا همین مجبورم داستان رو کوتاه تر کنم . ولی همونطور که قبلا هم قول دادم باعث نمیشه که داستان رو نصفه ول کنم 🥲 . اون قسمتای هیجانی رو هم حتما براتون میزارم 😀✌🏿
ووت یادتون نره بیوتیز . اگه هم خواستین کامنت بزارین و نظرتون رو بگین .
چاکر شما
Zed
YOU ARE READING
Beautiful accountant
Fanfiction_ اسمت چیه؟ + زین مالیک هستم . _ خب تو از شرکت قبلی اخراج شدی نمیتونم استخدامت کنم . +خواش میکنم آقا من ب این شغل نیاز دارم ...