لو : دوباره ؟؟؟ من اون مرتیکه رو میکشم
لویی وقتی لاوبایت های گردن زین رو دید با حرص آشکاری گفت و خواست از جاش بلند شه که زین مانعش شد .
زی : نه لو صبر کن باید یه چیزی بهتون بگم
لو : چی بگی ؟
زی : خ..خب من و لیام الان با هم تو رابطه ایم .
لری و نارا : چییییی ؟؟؟؟؟
هز : یعنی الان دیگه دوست پسرشی ؟
زی : اره
کا : واااااییییی مالیک عوضی تبریک میگمممممم
کارا با جیغ گفت و پرید بغل زین ؛ نایل هم خندید و آروم تبریک گفت .
هز : زیییین الان که با لیام تو رابطه ای من چجوری ببوسمت ؟؟؟؟؟
زی : خب تو هم با لو تو رابطه ای ولی بازم همو میبوسیم خب
هز : آره ولی تو لیامو هنوز نمیشناسی اون عوضی نمیزاره
زی : امکان نداره بالاخره عادتش میدیم
هز : گودرت زری
زی : یسسس ... عااام لویی ؟
زین به لویی که تمام مدت اخم داشت نگاه کرد .
زی : چیزی شده ؟
لویی که انگار منتظر یه حرف بود تا منفجر شه پرید رو زین و یقه اش رو گرفت .
لو : تو غلط کردی عاشق شدی
بالافاصله چشماش پر شد ولی لحن تندش رو نگه داشت
لو : من برات خوشحالم ولی به هر حال غلط کردی
زین لبخند زد . اینم از تبریک مخصوص لویی
زی : مرسی داداش
لویی هم بالاخره لبخند زد و داداششو بغل کرد .
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
زی : اه لیام بگو کجا داریم میریم دیگه
لی : انقد سوال نپرس بچه میدونی که نمیگم
زین پولی کشید و روشو سمت پنجره ماشین برگردوند . بعد اون روز لیام ازش خواست تا چند تا لباس برداره و همراهش به جایی بره ولی نگفت گفت کجا .
لی : خیله خب رسیدیم پیاده شو
زی : جنگل ؟
لی : اره ولی جلوتر کلبمون هست .
زی : اره بدو دیگه !
زین ابرو بالا انداخت و پیاده شد . یه مقدار کنار هم قدم زدن تا به مکان مورد نظر رسیدن .
زی : خ..خدای من ای..اینجا خیلی قشنگه لیام .
لیام لبخند زد و دستشو پشت کمر زین انداخت . وارد کلبه شدن .
اون کلبه نقلی و قشنگ بود . یه پیانو اون گوشه و تخت دو نفره داشت .
زی : لیام اینجا خیلی قشنگه ، ازت ممنونم
لی : لیاقت تو خیلی بیشتر از ایناست بیب .
اونا لباس راحتی پوشیدن و از کلبه خارج شدن . غروب بود و هوای پاییزی اون جنگل بیش از حد زیبا بود . مقداری چوب جمع کرد و آتش درست کردن و کنار هم دور آتش نشستن .
زی : یه سوال بپرسم ؟
لی : اوهوم
زی : از کی فهمیدی دوسم داری ؟
لی : خب حدود یه ماه بعد اینکه استخدامت کردم فهمیدم یه حسای عجیبی نسبت بهت دارم . اونجا که لویی رو تو مراسم بوسیدی از عصبانیت داشتم منفجر میشدم .
زین خندید و گفت
زی : اون مال جرعت و حقیقت بود . کارا برای لویی حکم کرد . اها و چرا انقد دیر بهم گفتی ؟
لی : خب میدونی ... من از عاشق شدن میترسیدم . از اینکه اون شخص به اون اندازه ای که دوسش دارم دوسم نداشته باشه یا ازم خسته شه و ترکم کنه یا حتی خودم براش کافی نباشم برای همین میترسیدم بهت اعتراف کنم و سعی داشتم اون حس رو از بین ببرم ولی نشد ؛ وقتی اون روز با گریه اوم حرفا رو بهم زدی قلبم فشرده شد و با خودم گفتم بهتره اون ترس لعنتی رو کنار بزارم و بهت بگم و خوشحالم که دوسم داری .
آخر جملش لبخند زد و به زین تمام مدت با چشمای براق و لبخند بهش زل زده بود نگاه کرد .
زی : لیام من ... تو فوق العاده ای اینو میدونستی؟ من عاشقتم لیام عاشقتم
لی : منم عاشقتم کیتن
و بعد اون لباشون بود که روی هم قرار گرفت . آروم و با عشق همو میبوسیدن .
بعد از اون آتش رو خاموش کردن و به سمت کلبه رفتن . کنار هم روی تخت دراز کشیدن و جفتشون بعد مدتها خواب آروم و راحتی رو کنار هم تجربه کردن .
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
سلام رفقا اینم از پارت ۱۵ ام و زیام مومنت .
میدونم کوتاه بود ولی برای پارت های هیجانی آماده باشین 😁✌🏿
ووت یادتون نره گایز . اگه هم خواستین کامنت بزارین و نظرتون رو بگین .
Love you all
Zed
YOU ARE READING
Beautiful accountant
Fanfiction_ اسمت چیه؟ + زین مالیک هستم . _ خب تو از شرکت قبلی اخراج شدی نمیتونم استخدامت کنم . +خواش میکنم آقا من ب این شغل نیاز دارم ...