|𝗣𝗮𝗿𝘁:𝟭𝟴 - B|

237 20 16
                                    

Part:18 – بخش دوم
“Single digit”
"تک رقمی"

"آروم شدی؟"
تهیونگ سر تکان داد و با نوک چهار انگشت زیر پلک‌های خیسش رو خشک کرد.
"اگر بخوام از دید خودم به این قضیه نگاه کنم به‌نظرم کاری که شما انجام می‌دید اشتباهه نه کنار هم بودنتون. فاصله هیچ‌وقت گزینه‌ی خوبی نیست. یه جور فرار کردنه برای اینکه باهم روبه‌رو نشید و واقعیت‌ها رو نپذیرید."
"قطعاً اگر پدرم همچین کاری با من می‌کرد ازش متنفر می‌شدم. همچین کاری کرده، من ازش متنفرم برای اینکه به‌خاطر یه نفر دیگه مادرمو ول کرد، تصور اینکه یه روزی اون دخترم بخواد همچین فکری درباره‌ی من بکنه داره دیوونه‌‌ام می‌کنه."
بینیش رو بالا کشید و خودش رو جمع کرد. راحت‌تر شده بود و حس می‌کرد می‌تونه آزادانه‌تر از قبل نفس بکشه. فقط از شدت سرما فکش داشت می‌لرزید و برای اینکه بتونه بهتر با نامجون حرف بزنه به ماشین اشاره کرد:
"بریم توی ماشین حرف می‌زنیم."
از روی صندلی بلند شد. با چند قدم خودش رو به ماشین رسوند‌. در رو باز کرد و داخل نشست.
نامجون هم کف دو دست‌هاش رو روی ران پاهاش قرار داد و با رها کردن نفس حبس توی سینه‌‌اش، سمت ماشین حرکت کرد. روی شونه‌هاش خیس شده بود و سنگین، سنگین به اندازه‌ی رازهای کوچک و شیرینی که تهیونگ برملاشون کرده بود. در ماشین رو باز کرد و همزمان که داخل می‌نشست در رو بست.

-‌ اینجا چیکار می‌کردی؟

-‌ دستگاه کپی اداره خراب شده، اومده بودم چندتا فایل از توی گوشم کپی بگیرم ماشین تو رو دیدم، بعدشم خودتو.

-‌ اصلاً حواسم نبود این خیابون به پزشک قانونی ختم می‌شه.

منتظر بود بخار سفید رنگی که روی شیشه‌ی ماشین نشسته بود از بین بره و درهمین حال استارتی زد. هوا به‌قدری سرد بود که حتی فرمون ماشین‌هم یخ کرده بود.
"گفتی پدرت، باید یادآوری کنم ازش متنفر نیستی، خودتو گول نزن."
بار اول توی روشن کردن ماشین ناموفق بود و برای برای دوم استارت زد. کمی لب‌هاش رو روی هم فشرد و بالاخره با روشن شدن ماشین شروع به حرکت کرد.

"شاید، ولی حس من نسبت به اون باعث نمی‌شه ذهنیتم دربارش تغییر کنه. قبل از اینکه به عنوان یه شاغل بیام توی این جامعه شب و روز کنار مادرم بودم، می‌دیدم چطوری سختی می‌کشید فقط به‌خاطر دوری پدرم. نمی‌تونم بذارم اون بچه‌ای که هنوز به دنيا نیومده منو مقصر خراب شدن رابطه‌ی پدر و مادرش بدونه و به‌خاطر خودم باعث بشم جونگکوک بلایی که پدرم سر مادرم آورد رو سر یوجین بیاره. نه می‌تونم جلو برم نه می‌تونم به عقب برگردم و مقصر تمام این اتفاقا رو فقط پدرم می‌دونم. دلیلی که من الان اینجام و دارم به عنوان یه افسر پلیس کار می‌کنم فقط اونه."
"هرکسی ندونه من می‌دونم بین تمام آدمایی که کمبود عشق دارن تو سرشار از عشقی از طرف پدر و مادرت. پس بهتره قبل از قضاوت کردن یه نگاه به گذشته و زندگیِ بی‌نقصی که داشتی بندازی‌."
نیم نگاهی از توی آینه به پشت سرش انداخت و خیابون رو دور زد. کف دستش رو روی فرمون گذاشت و درحالی‌که اون رو به حالت اول برمی‌گردوند خیابون مقابلش رو مستقیم رفت.
نامجون تا حدودی درست می‌گفت، زندگیِ سرشار از عشق و محبت، درکنار مادری که در هر شرایط ازش حمایت می‌کرد، خوشی‌های نوجوانی و اوایل جوانیش مسائلی نبود که برای هرکسی عادی باشه. فراوانیِ عشق توی دنیایی که همه از کمیابی محبت شکایت می‌کردند، برای اون مرد عادی بود درصورتی‌که برای یک‌نفر، درگوشه‌ای و جایی حسرت و آرزوی محال بود.
"حداقل می‌تونم بگم کمبود عشق و محبت نداری."
"کمبود عشق و محبت ندارم، اینو مدیون پدرمم؛ ولی اون خودش باعث شد شک کنم هیچ عشقی وجود نداره وقتی بی‌هیچ شرمی از خیانتش به مادرم حرف می‌زد. می‌گفت عاشق یه نفر دیگه شده، می‌شه وقتی توی یه زندگی مشترکی عاشق کسی دیگه‌ای بشی؟"
"امکانش نیست وقتی برای جونگکوک همچین اتفاقی افتاده؟"

نامجون یکی از ابروهاش رو بالا فرستاد و سوالی پرسید و وقتی نیم نگاه تهیونگ رو به خودش دید، راضی از اینکه منظورش رو رسونده گفت:
"شاید اونم دلیلی داشته، به محکمیِ دلیل جونگکوک."
"میای اداره؟"
"به‌نظرت جای دیگه‌ای هم می‌تونم برم؟"
نامجون با سوال جواب سوال تهیونگ رو داد و بهش فهموند نمی‌تونه حرف‌هاش رو نادیده بگیره و بحث رو عوض کنه. می‌خواست بیشتر درباره‌ی پدر تهیونگ صحبت کنه چون از اهمیت تهیونگ نسبت به پدرش آگاهیِ کامل داشت. همچنین می‌دونست یکی از مهم‌ترین مسائل زندگی تهیونگ، به پدرش مربوط می‌شه؛ ولی دلیل دلسرد شدن تهیونگ نسبت به اون مرد رو نمی‌‌دونست.
"پس امکانش هست و غیرممکن نیست! فرق پدرت با جونگکوک اینه که پدر تو با حضور تو و با وجود چندین سال عشق ورزیدن به مادرت به دلبر دیگه‌ای دلبست، درصورتی‌که جونگکوک قبل از حضور اون بچه بدون هیچ عشقی به اون زن به تو دلبسته. و اینو هم باید بهت بگم که ممکنه هیچ عشقی هم در کار نبوده و مادرت مجبور شده همچین چیزی رو بهت بگه. مثلاً یوجین، هیچ‌وقت نمیاد به دخترش بگه پدرش هیچ حسی به مادرش نداشته و پدر و مادرش همیشه از هم دور بودن، مجبوره واقعیت رو پنهون کنه و وقتی از رابطه‌ی خودش و جونگکوک حرف می‌زنه از یه سری چیزا چشم پوشی کنه. حالا مادر خودت، تو از سن کم پدرت رو ندیدی و فکر می‌کنی مادرت میاد گذشته رو اون‌طوری که بود برای تو تعریف می‌کنه؟ اصلاً پدرتو یادت میاد؟"
"توی تموم این سالا که نبود باور می کردم یه مشکلی داشته که رفته، حرفای مادرمو باور می‌کردم که می‌گفت دوستش داشته و این حس متقابل بوده. تموم این باورا باعث شد حس کنم عشق واقعی وجود داره تا زمانی که برگشت و دیدم تموم این سال‌ها به کسی دیگه‌ای دلبسته بود. من هنوزم بهش باور دارم، می‌خوام باور داشته باشم اون مرد یه عاشق واقعی بوده چون اگر غیر از این باشه دیگه نمی‌تونم عشق رو قبول کنم."
"خودت داری با زبون خودت می‌گی به حرفای مادرت باور کردی، می‌خوای باورش کنی حتی اگر دروغ باشه."
اون مرد درست می‌زد و با یک مثال ساده تونسته بود تهیونگ رو قانع کنه. ولی باز هم اون مثال برای تغییر کردن حس تهیونگ نسبت به پدرش کافی نبود و دوباره حرف خودش رو زد:
"خیانت خیانته؛ و من حس می‌کنم مقصر اصلی خیانتی که جونگکوک داره در حق یوجین می‌کنه منم."
نامجون نفس کلافه‌ای کشید. آرنج دستش رو چهارگوش شیشه‌ی ماشین گذاشت و با فشار پیشونیش رو مالش داد. همیشه به سختی نظرهای متفاوت رو می‌پذیرفت و مخالفت تهیونگ با حرف‌هاش براش قابل تحمل نبود.
"مطمئنی پدرت به مادرت خیانت کرده بود؟"
"نمی‌شناسی ملکه رو؟ تاحالا شده دروغ بگه؟"
نامجون خواست از راه دیگه‌ای وارد بشه، برای همین سمت تهیونگ چرخید و گفت:
"می‌دونم، ولی شاید یه اشتباهی رخ داده. شاید یه اشتباهی کرده که بعد از این همه سال هنوز هم نتونستی پیداش کنی یا یه اتفاقی براش افتاده. باید بدونی پدر و مادرا یه سری حرفا رو هیچ‌وقت به بچه هاشون نمی‌زنن. به سرنوشت اعتقاد داری؟‌"
"ندارم."
"ولی واقعیه، شاید بگی نیست اما واقعیت داره‌. همه‌ی ما سرنوشت جداگونه‌ای داریم ولی از نظر بعضیا این‌طوری نیست. به‌خاطر این می‌گم واقعیه چون فقط کافیه یه نگاه به اطرافت بندازی، زندگی همه‌ی ما داره توی دستای نویسنده می‌چرخه و همه‌چیز طبق میل اون نوشته می‌شه. می‌خوام الان از این نظر باهات صحبت کنم، نویسنده وقتی قلم به دست می‌گیره همون اول کار دو نفر رو برای یک سرنوشت و برای هم انتخاب می‌کنه. حالا قبل از رسیدن اون دو نفر به‌هم هزار آدم هم بیان توی زندگیت، همه نقش فرعی‌ هستن. تهش قراره به یه نفر برسی."
تهیونگ پشت چراغ قرمز نگه داشت. آرنج دستش رو گوشه‌ی شیشه‌ی ماشین قرار داد و برای اینکه توجهش رو به نامجون نشون بده کمی سمتش چرخید.
"حالا یه سریا یه اعتقاد دیگه دارن، فکر می‌کنن همه‌چیز طبق میل و خواسته‌ی خودشون پیش می‌ره و می‌تونن خودشون داستان خودشون رو بنویسن. ولی یه چیزایی رو نمی‌شه تغییر داد، مثل همون عشق که تو هیچ دخالتی توش نداری. یه سریا به سرنوشت اعتقاد دارن یه سریا هم ندارن."
نامجون انگشت اشاره‌ا‌ش رو چندبار به شقیقه‌‌اش زد و گفت:
"ولی من می‌گم همه چیز به اینجا مربوط می‌شه. اتفاقاتی که میفته، آدم‌هایی که باهاشون برخورد می‌کنیم، تصمیماتی که می‌گیرم و حس حالی که داریم همه‌‌اش انعکاسی از اتفاقاتی هست که توی ذهنمون رخ می‌ده‌. به‌نظر من این دنیا بازتابیه از تصاویر توی ذهنمون و اگر به این باور برسیم می‌تونی دنیا رو زیر و رو کنیم. کافیه به ذهنت باور داشتی باشی، سرنوشت وجود داشته باشه می‌تونی تغییرش بدی، نداشته باشه می‌تونی خودت بنویسیش، با میل و علاقه‌ی خودت. سرنوشت شما نوشته شده، الان دیگه از چی می‌ترسی؟ از آدمایی که به هیچ وجه نمی‌تونن توی این نوشته دستکاری کنن یا ذهنت که قدرتمندتر از سرنوشته؟"
تهیونگ با شنیدن بوق ماشین‌های پشت سرش به مقابلش خیره شد. چراغ سبز شده بود و تا صدای بوق ماشین‌ها سرش رو به درد نیاورده بود شروع به حرکت کرد و برای اینکه دیر تر به اداره‌ای برسند که فاصله‌ای آنچنان باهاشون نداشت، سرعتش رو کم‌تر کرد.
"باید زودتر باهات حرف می‌زدم."
"مشکل اینجاست تو فکر می‌کنی این دوست داشتن اشتباهه، منم نمی‌گم درسته، ولی نباید از این نظر بهش نگاه کنی. تاحالا به این فکر کردی کسی که اومد ذهنیت اشتباه رو برای مردم ساخت شاید یه سودی توش دیده ولی دیدگاه همه رو نسبت بهش بد کرده تا فقط خودش سود ببره؟ یا یه نفر کاملاً برعکس، یه کاری کرد و ضرر دید بعد از اون اومد این ذهنیت اشتباه رو ساخت تا مردم سمت اون کار نرن، صرفاً چون اشتباهه. می‌بینی؟ اگر بخوای پایبند حرف و اعتقادات مردم باشی هیچ‌وقت به حقیقت نمی‌رسی، تجربه کسب نمی‌کنی چون به حرف مردم گوش دادی. یا اصلاً اشتباه نکن یا اگرم می‌کنی تا آخرش برو، تا پای خاکستر شدن برو نه که تا درد سوختن رو تجربه کردی پا پس بکشی."
تهیونگ توی کوچه‌ی پهنی پیچید که به اداره‌ی پلیس ختم می‌شد که نامجون نفسش رو با کلافگی آزاد کرد و انگشت‌هاش رو لای موهای لختش فرو برد.
"فقط خاموشش نکن، بذار انقدر درگیرت کنه تا به سوختن برسی، همون‌طوری که اون پسر توی آتش عشق به تو داره می‌سوزه توهم ادامه بده، نه تو کسیو داری نه اون پسر پس وقتشه تنها داراییِ هم بشید، به هر سختی که شده. حداقل این‌طوری می‌دونی برای هیچ و پوچ تموم نشدی."

تهیونگ فرمون رو سمت چپ چرخوند و ماشین رو گوشه‌ای از اداره‌ی پلیس نگه داشت. حرف‌های نامجون درست بود، حتی خودش هم نمی‌دونست برای چی داره انقدر از اون پسر دوری می‌کنه در صورتی‌که باید کنارش باشه. ولی تهیونگ، فقط نیاز به یک هم صحبتی و فکر کردن با خیال آسوده داشت تا بتونه تصمیم بگیره.
"همون پسریه که شب تولدش می‌خواست فرار کنه؟"
تهیونگ سر تکان داد. نامجون حرف‌های زیادی داشت که بعد از تأیید تهیونگ بخواد سر بحث رو دوباره بار کنه، اما خسته بود و می‌دونست تهیونگ هم دست کمی از خودش نداره. تنها جمله‌ای که نیاز بود بزنه رو به زبان آورد:
"بهت گفت اسیره، تو آزادش کن."
بعد از اتمام حرفش از ماشین پیاده شد و در رو بست. تا به اون لحظه حرف‌های نامجون به تهیونگ اطمینانی گرم بخشیده بود تا از محفظه‌ی سرد و تاریک ذهنش بیرون بیاد. شاید بهتر بود که نگرانی‌هاش رو کنار بذاره و به واقعیت‌ها دل ببنده.
نه فکر و خیال‌هایی که به آینده مربوط می‌شد و بخشی از تهیونگ رو درگیر افکار سیاه می‌کرد. به این فکر می‌کرد بره خونه و استراحت کنه، اما قبلش باید یک‌سری از کارهاش رو انجام می‌داد. خودش رو از افکار به‌هم پیوسته‌اش نجات داد و با باز کردن در ماشین از ماشین پیاده شد. در رو بست و خواست قدمی سمت جلو برداره که درست وسط راه پاهاش به زمین گره خورد و اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد سرخیِ نقش بسته روی گونه‌های پسری بود که به موتور تکیه داده و با سری پایین به پاهاش نگاه می ‌کرد.
مثل اینکه اون پسر هم با افکار تاریک ذهنش در جنگ بود و به‌نظر می‌رسید متوجه تهیونگ نشده باشه. شاید هم متوجه شده بود و فقط بهش نگاه نمی‌کرد. اما این تصور زمانی که پسر سر بالا آورد و نگاهش رو به نگاه تهیونگ گره زد از بین رفت.
تهیونگ نمی‌خواست توی دام نگاهی که بیشتر از همیشه بهش نیاز داشت بیفته، توجهش رو از پسر گرفت و سمت اداره‌ی پلیس حرکت کرد. همین که از پله‌های اداره بالا رفت جونگکوک هم تکیه‌اش رو موتور گرفت و پشت سرش از پله‌ها بالا رفت.
"چرا اومدی؟"
"برای اینکه می‌خوامت، واضح نیست؟"
قدم‌های محکم و مقتدر جونگکوک رو پشت سرش حس می‌کرد. درحاای که داخل راهرو قدم برمی‌داشت، هر دو طرف راهروی کنارش رو از نگاه گذروند و گفت:
"تو باید به فکر زندگی خودت باشی، این همون کاریه که باید انجام بدی. باید خودتو با این شرایط وفق بدی و من نمی‌تونم به خاطر هوس خودم زندگی بچه‌ای که چندوقت دیگه به دنیا میاد و خراب کنم. "
"توهم داری باور می‌کنی اون بچه مال منه ولی من اصل-"
"دی ان ای، این تست به اندازه‌‌ای دقیق هست که هیچ اشتباهی توش رخ نده."
جونگکوک درحالی که از تهیونگ عقب افتاده بود، چندگامی بلند‌ برداشت و سعی کرد بهش برسه. نیم نگاهی به راهروی مقابلش انداخت و برای قانع کردن تهیونگ تند تند شروع به حرف زدن کرد:
"حتی اگر این واقعی هم باشه من نمی‌تونم قبولش کنم! من دارم درباره‌ی خودمون حرف می‌زنم، درباره‌ی من و تو نه اون بچه!"
تهیونگ در اتاق فرمانده‌شون رو با شدت باز کرد و جونگکوک قبل از اینکه اون در بسته بشه خودش رو داخل کشید. در رو نیمه باز رها کرد و قدم‌هاش رو سمت تهیونگ که سمت میز خم شده بود و چیزی تایپ می‌کرد برداشت.
"چرا مسائل دیگه رو قاطی بحثمون می‌کنی؟"
"موضوع اصلی بحث‌های دیگه هم دقیقا خودتی، من می‌دونستم ازدواج کردی، ولی فکر می‌کردم اجبار بوده."
"اجبار بوده!"
"آدم به اجبار می‌تونه ازدواج کنه ولی به اجبار نمی‌تونه با یه نفر همخواب بشه!"
حرفش رو با صدای بلند و قاطعيت تمام زد و با پلک‌های درشت شده به جونگکوک نگاه کرد.
افسری که گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و برگه‌ها رو از روی میز جمع می‌کرد بدون اینکه نگاهی به اون دو نفر بی‌اندازه از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش روی هم گذاشت.
"چی‌ گفتی؟"
لحن آروم و سوالی پسر توی گوشش پیچید و تهیونگ که با پلک‌های گشاد شده به جونگکوک نگاه می‌کرد، پلک آرومی زد و به خودش اومد.
به حرفی که زد فکر کرد و لحظه‌ای که فهمید چی گفته فحشی نثار خودش کرد. تا به اون لحظه توی تمام موقعیت‌ها حواسش رو جمع کرده بود به این موضوع اشاره نکنه، صداش رو بالا نبره و هیچ شکایتی نکنه ولی انگار اسرار توی دلش خواستار برملا شدن بودند. خیلی مستقیم، رک و رو راست مشکلش رو به اون پسر گفته بود و حالا دیگه برای انکار کردن خیلی دیر شده بود.
"همه‌ی این دوری و کارایی که کردی به‌خاطر اون همخوابی و نتیجه بعدش بود؟ به‌خاطر یه سکس مسخره؟"
تهیونگ نگاهش رو از جونگکوک گرفت و از کنارش رد شد.
"بهتره برای چند لحظه دهنتو ببندی جونگکوک."
قبل از اینکه بخواد قدمی جلوتر برداره جونگکوک از کنارش رد شد، مقابلش ایستاد و صورت‌اش رو جلو آورد.
"می‌بندم ولی توهم بهتره تا زمانی که برات بازه امتحانش کنی، مطمئنم دیگه این فرصت گیرت نمیاد!"
بوم! شنیدن همون جمله از دهان جونگکوک کافی بود تا قلبی توی سینه‌‌اش منفجر بشه، سکوتی مطلق همه جا رو در بر بگیره و اون مرد وارد ساید دیگه‌ای از خودش بشه. درواقع توی اون لحظه هردوشون خاموش بودند و قبل از فکر کردن حرف می‌زدند. جونگکوک هم همین رو می‌خواست، خاموشی ذهن مشغول تهیونگ و بیخیالی. مشکل منطق تهیونگ بود که سر راهشون قرار می‌گرفت و هربار مانع می‌شد به‌هم نزدیک‌تر بشن. مشکل آگاهیِ اون مرد بود، وگرنه وقتی که هردوشون به‌هم نیاز داشتند، مسئله‌ی دیگه‌ای وجود داشت که مانع بشه؟!
"فکر می‌کنی هوسه، باشه؛ ولی اول منو از خودت سیراب کن و اگر خودت تشنه‌تر از من از این اتاق بیرون نرفتی دیگه هیچ‌وقت سراغت نمیام."
تهیونگ قدمی سمت پسر برداشت و جونگکوک همون یک قدم رو عقب کشید. اون چشم‌های خمار، بی‌حس، سرد، خنثی، برای جونگکوک ترسناک به‌نظر می‌رسید اما بَد پر جذبه بود.
وقتی در سکوت هیچ پلکی نمی‌زد و به سمتش قدم برمی‌داشت بی‌شک ترسناک ترین موجدی بود که روی زمین نفس می‌کشید اما کی بود که اون ترس رو به جون نخره؟
ناچار قدم دیگه‌ای به عقب برداشت و قبل از اینکه بذاره تهیونگ به کارش ادامه بده، براش نشون دادن شهامتش از حرکت ایستاد‌.
"امشب من تورو می‌خوام!"
این‌بار خودش قدمی به سمت جلو برداشت و فاصله‌ی ناچیز بینشون رو از بین برد. صورتش رو جلوتر برد و روی لب‌های مرد زمزمه کرد:
"به هر قیمتی که شده!"
"دیوونه‌ی وقتی‌ام که وحشی‌گری نگات روحیه‌ی سلطه طلبی درونمو بیدار می‌کنه."
تهیونگ بدون اینکه نگاه از چشم‌های پسر بگیره، دو انگشتش رو زیر چونه‌ی پسر گرفت و اون رو وادار کرد تا سرش رو بالا بگیره تا بهتر بتونه بهش نگاه کنه. اون مرد هنوز هیچ کاری انجام نداده بود، هیچ لمسی بینشون صورت نگرفته بود و با همون نگاهِ هشیار و حرف‌هایی ساده، کل سلول های تن جونگکوک رو باهم به لرز انداخته بود.
"دیشب وقتی روت اسلحه کشیدم بهم چی گفتی؟"
درحالی که سرش رو کمی بالاتر می‌گرفت، پلک سریعی زد. نگاهش رو بین چشم‌های مرد چرخوند با آروم ترین لحن ممکن پرسید:
"چی گفتم؟"
تهیونگ دو انگشتش رو از زیر گلوی پسر پایین کشید. برای حس کردن نبض جونگکوک، گردن پسر رو لای انگشت‌هاش گرفت و با انگشت شست و فشاری نرم قسمتی از پوستش کنار سیب گلوش رو لمس کرد. همزمان با حرکت انگشت شست به بالا و پایین، سرش رو به نرمی کج کرد و نگاهش رو از چشم‌های جونگکوک سمت رگ گردنش کشید.
"وقتی اسلحه رو سمت قلبت نشون گرفتی، به اشتباه یه اعتراف کردی."
فشار انگشت شست مرد روی شاهرگ گردنش بیشتر شد و جونگکوک به‌طور ناخواسته آب دهانش رو قورت داد. همون حرکت کوتاه سیب گلوی پسر کافی بود تا تهیونگ دست از لمس کردن شاهرگ پسر برداره و نگاهش رو سمت چشم‌های درشت و منتظرش بکشه.
"حالت خوب نیست."
همه چیز آروم و بی سر و صدا بود تا اینکه صدای قفل شدن در به گوش رسید و قلب جونگکوک فرو ریخت.
"تپش قلب گرفتی."
و بار دیگه بعد از حرف مرد صدای قفل شدن در به گوش رسید و قلبش مثل گلوله‌ی داغ آتش استخوان های سینه‌اش رو به آتش کشید.
تهیونگ گردنش رو با ملایمت نوازش می‌کرد، پلک نمی‌زد و با لحنی بم شده باهاش حرف می‌زد. اون مرد داشت باهاش بازی می‌کرد و جونگکوک از مقدمه متنفر بود. از مقدمه متنفر بود و می‌خواست کاری انجام بده اما پاهاش به زمین گره خورده بود، نفسش توی سینه راه گم کرده بود و چشم‌هاش پلک زدن رو از یاد برده بودند.
"تنتم گُر گرفته."
درحالی که رو قفل کرده بود دستش رو روی کمر پسر گذاشت و دست مخالفش رو به آرومی از گردن پسر به سمت قلبش حرکت داد.
لمس کرد، نوازش کرد و بازی کرد تا به قلبش برسه و دستش رو روی ماهیچه‌ی چپ سینه‌ی پسر قرار داد. اون ماهیچه بدجوری به آتیش کشیده شده بود. نیازی به صدا نبود، ضربه‌هایی که از پشت اون حصار به دستش می‌خورد کافی بود تا متوجه بشه اون پسر توی چه حالتی قرار داره و چه آشوبی توی وجودش به پا شده.
"باید باور کنم همه‌ی اینا به خاطر منه؟" 
"خوب نیستم."
نوک انگشت‌های دست مخالف مرد که پشت کمرش بود، روی مهره‌های کمرش می‌خزید و جونگکوک می‌‌تونست حس کنه اون مرد قصد داره تمام زخم و انحنای کمرش رو لمس کنه. بخیه‌ها، زحم‌ها، سوختگی‌ها، اون مرد داشت تمام برجستگی‌های روی کمرش رو نوازش می‌کرد و جونگکوک می‌تونست برای ظرافتی که مرد توی کارش به خرج می‌داد در عرض همون چندثانیه بمیره و زنده بشه. انگشت‌های مرد از زیر لباس بالاتر رفت و جونگکوک سرش رو به چپ و راست تکان داد:
"مثل باروت می‌‌مونم، کافیه کبریت بزنی تا آتیش بگیرم."
"تا وقتی خودم هستم به کبریت نیاز داری؟"
تهیونگ بالاخره نگاهش رو پایین کشید و به دو باریکه‌ی گل‌بهی رنگ لب‌های جونگکوک و نرم نگاه کرد.
"کاری می‌کنم فکر آتیش گرفتن یادت بره و هروقت گرمارو حس کردی فقط به فکر من بیفتی."
"تهیون-"
با قفل شدن لب‌های مرد روی لب‌هاش به سرعت نفسش رو توی سینه حبس کرد و به طورخودکار دست‌هاش رو روی بازوهای تهیونگ فشرد. قبل از اینکه پسر بخواد حرفی درباره‌ی نیازش بزنه، خودش نیازش رو تأمین کرد و بوسه‌ای پرحرارت و عمیق روی لب‌های پسر کاشت.
به طوریکه می‌تونست نرمی لب‌های خوشفرم و باریک پسر رو میون خط لب‌هاش حس کنه و با یک حرکت طعمشون رو بچشه. دستش رو از پوست پر خط و خراش پسر بالاتر کشید و همراه با جونگکوک سرش رو بالا گرفت و جهت بوسه رو تغییر داد.
می‌خواست با لب‌هاش ردی گل‌بهی و سرخ روی جا به جای پوست پسر بذاره و تمام نقاط بدنش رو لمس کنه. با حرکت سرش به سمت بالا، لب‌هاش رو از هم فاصله داد و اطراف لب‌های باریک پسر رو با زبانش خیس کرد و عمیق اون‌ها رو  مکید. طعمشون رو می‌چشید و بی صبرانه می‌خواست زبانش رو میون اون لب‌ها فرو ببره و بزاق دهان پسر رو مک بزنه ولی اون مانع می‌شد. با فشاری کوتاه جونگکوک رو وادار کرد قوسی به کمرش بده و از جهت دیگه‌ای اون دو باریکه رو مکید. انگشت‌های جونگکوک توی بازوهاش فشرده شد و اون رو متوجه کرد باید فاصله بگیره. نمی‌خواست ازش دل بکنه، ولی طبق خواسته‌ی پسر لب‌هاش رو عقب کشید و با نفس‌های پر حرارت به لب‌های پسر بوسه زد.
"به چیزی که می‌خواستی رسیدی؟"
جونگکوک دست‌هاش رو از روی شونه‌ی مرد پایین تر کشید و سراغ اولین دکمه‌ی پیراهنش رفت. می‌خواست به مالکیت نگاه اون مرد که متعلق به خودش بود مغرور بشه، حتی به باز کردن اون دکمه‌ها و داشتن اون لمس‌ها، می‌خواست به هرچیزی که از اون لحظه به بعد متعلق به خودش بود مغرور بشه.
"لبات.."
تهیونگ کف دستش رو کنار کمر جونگکوک به در تکیه داد و با سری کج شده به چشم‌های پر ستاره‌ی جونگکوک نگاه کرد. 
"لبام چی؟"
بدون اینکه نگاه از چشم‌های خمار تهیونگ بگیره، سومین دکمه‌ی پیراهنش رو هم باز کرد و با خفه کردن صداش زمزمه کرد:
"یه نوع مخدره خطرناکه.."
بعد از باز کردن آخرین دکمه‌ی پیراهن مرد، انگشت اشاره‌ش رو روی جناغ سینه‌ی مرد گذاشت و انگشت‌هاش رو همزمان با حرکت نگاهش به سمت پایین کشید.
برجستگی شکم مرد رو از زیر دست‌هاش رد کرد و به محض رسیدن به کمربندش، دو طرف سگک کمربند رو گرفت و اون کمبرند چرم رو از دور کمرش باز کرد.
"درست مثل خودت که از هر مخدری خطرناک تری."
دستش رو توی شلوار مرد فرو برد و بعد از لمس کردن عضو مرد از روی پارچه‌ی نازک، عضو مرد رو توی دستش فشرد و نگاهش رو سمت تهیونگ کشید و وقتی هیچ ری‌اکشنی ازش ندید با فشار بیشتری عضو مرد رو توی دستش مالش داد. اون مرد هنوز هم نمی‌خواست مقاومت رو کنار بذاره، اما جونگکوک خوب می‌دونست چطور با نگاهش اون مرد رو وادار کنه مقاومت رو کنار بذاره‌ و از خود بی خود بشه. برای هرکسی عجیب بود که تهیونگ هیچ واکنشی نسبت به اون لمس نشون نمی‌داد؛ اما سختیِ رفتار اون مرد برای جونگکوک که بازی با کلمات رو بلد بود عجیب به نطر نمی‌رسید. فقط به اون ارتباط چشمی ادامه داد و اینبار همزمان با حرکت دستش توی شلوار مرد گفت:
"نمی‌تونی تصور کنی تاحالا چندبار برای پاهای بازت ضعف کردم!"
تهیونگ مچ دست پسر رو گرفت و با یک قدم پسر رو به دیوار کوبید و مک عمیقی به لب‌هاش زد. پلک‌های پسر به نرمی روی هم افتاد و تهیونگ بالاخره زبانش رو توی دهان پسر فرو برد و با هر بوسه نفسی عمیق کشید. برای داشتن تسلط کافی روی اون بوسه‌ها، مچ جفت دست‌های پسر رو به دیوار تکیه داد و با هر بوسه سرش رو جلوتر برد. لب‌هاش رو برای گرفتن نفسی از هم باز کرد و اینبار به لب بالای پسر مک خیسی زد. بی وقفه لب‌های پسر رو می‌کید و جونگکوک با هرفاصله از فرصت استفاده می‌کرد و لب‌هاش رو از هم فاصله می‌داد. هرجفتشون نفس کم آورده بودند و جونگکوک برای اینکه نشون بده بیشتر اون بوسه‌هارو می‌خواد، سرش رو از دیوار جدا کرد و جلوتر برد. اینبار خودش، با زبانش عشق بازی وحشانه‌ای درون دهان مرد راه انداخت و تعادل رو میون بوسه‌هاشون برقرار کرد. وقتی سرش رو جلو می‌برد و خودش هم به لب‌های مرد مک می‌زد، تهیونگ سرش رو عقب می‌برد و دوباره جلو می‌اومد. دوَران به سمت چپ و راست، بالا و پایین، این بود تعادل میون بوسه هاشون که باعث ترشح بزاق دهانشون شده بود.
سوراخ بینیِ پسر با هر نفس کشیدن به‌هم می‌چسبید و با زبانش تمام گوشه و کنارهای دهان مرد رو لمس می‌کرد و تهیونگ؟ اون مرد فقط درگیر بازیِ وحشیانه‌ی پسر توی دهانش بود. همونطوری که قبلا هم بهش فکر کرده بود، رابطه داشتن با اون پسر مثل یک رابطه‌ی معمولی نمی‌موند. اون پسر اوج نوجوانی خودش رو سپری می‌کرد، میل و هوس، خواسته و عطشی که داشت به اوج خودش رسیده بود درحالی که تهیونگ خیلی وقت بود اوج اون عطش دیوانه‌وار رو پشت سر گداشته بود. با این حال، نگاه اون پسر، لمس‌های ماهرانه‌ اش و لب‌هاش هر دین داری رو بی ایمان می‌کرد و هر عاقلی رو دیوانه!
صدای بوسه‌های خیسشون تنها چیزی بود که به گوش می‌رسید و در یک لحظه هرجفتشون از هم فاصله گرفتند. صدای نفس‌های سنگینشون که تقلا می‌کرد آزاد بشه توی اتاق پیچید و قفسه‌ی سینه‌هاشون بالا و پایین می‌شد. بزاق دهان پسر از لب‌های نیمه بازش روی چونه‌اش کش اومد و تهیونگ در حین نفس گرفتن زمزمه کرد:
"تلاش نکن پسر، نیاز نیست برای تحریک کردن من تلاش کنی وقتی با نگاهت تمام هورمون های بدنم می‌ریزه به‌هم! تو خیلی وقته برای این مرد اغواگری!"
سمتش خم شد و با کج کردن سرش، زبانش رو روی چونه‌ی خیس پسر کشید و انگشت‌های کشیده‌‌اش رو از مچ دست پسر بالاتر برد.
لب‌هاش رو از هم فاصله داد و زبان داغش رو از روی خط فک پسر به سمت شاهرگ باد کرده‌ا‌ش کشید. همون رگی که قبل از هرچیزی شمار نبض‌‌هاش رو زیر انگشت‌هاش به یاد سپرده بود و با همون فشار قرمزش کرده بود. بوسه نزد بلکه اون شاهرگ رو مکید و نفس‌های عمیقی کشید، انگار که طعم شیرین و موردعلاقه‌‌اش روی گردن اون پسر نشسته و با مکیدن پوست پسر به درون دهانش طعمش رو تست می‌کرد.
"نقطه‌ای که ما ایستادیم جاییه که نه می‌شه عقب رفت نه جلو، نه می‌شه حمله کرد نه دفاع، جایی که ما الان قرار داریم کیش و ماته افسر. کیش و مات!"
هربار که لب‌هاش رو بیشتر از هم فاصله می‌داد سرش رو جلوتر می‌برد و با فشار بیشتری رگ گردن پسر رو می‌مکید و جونگکوک از گرمای اون لب‌ها، پلک آرومی باز و بسته می‌کرد. سرش رو بالاتر گرفت و وقتی تیزی دندون های مرد رو روی پوستش حس کرد، نفسش رو از لب‌های نیمه بازش به‌ داخل کشید.
"فکر می‌کردم می‌تونم فراموشت کنم ولی همون لحظه فهمیدم فراموشی تو زمانی اتفاق میفته که روی موهام.."
با حس گزیده شدن پوست گرمش میون تیزی دندون‌های تهیونگ، پلک‌هاش رو از هم باز کرد و سرش رو بالاتر برد. نفس پر از لذتی کشید و درحالی که شونه‌ی تهیونگ رو می‌فشرد ادامه داد:
"رنگ سفید بشینه.. نفود کردی به من.. ذهن من.. قلب من و وجود من.. به وجود من نفوذ کردی!"
تهیونگ بی‌توجه به فشار انگشت‌های پسر روی شونه‌هاش، کف دست‌هاش رو آزادانه از روی پهلوی پسر بالاتر کشید و وادارش کرد‌ دست‌هاش رو بالا بگیره و وقتی به خواسته‌ا‌ش رسید، لباس رو از تنش درآورد و اون رو روی زمین انداخت.
"من نمی‌خوام اذیتت کنم پسر، دیشب در عوض اون اعتراف می‌خواستم خستگی رو از تنت بیرون کنم، درست همونطوری که می‌خواستی."
سمتش رفت و اینبار با تشنگی بیشتر ترقوه‌ی برجسته‌ی پسر رو مکید‌. حتی نمی‌خواست یک نقطه از بدن اون پسر رو از دست بده، دلش می‌خواست کوچک‌ترین نقطه از تن اون پسر رو خیس از بزاق دهانش ببینه.
"خودت رفتی و نذاشتی ادامه پیدا کنه!"
جونگکوک دست‌هاش رو دو طرف صورت مرد گرفت‌ و موهاش رو با فشار عقب زد.
"توی دستشویی..(نفس عمیقی کشید) نمی‌تونستیم راحت باشیم."
به خاطر فشار بوسه‌ها سرش رو توی دیوار فشرد و نفسش رو همراه با لبخندی دندون نما بیرون فرستاد.
با شدت گرفتن حرکت لب‌های تهیونگ روی سینه‌ی برجسته‌‌اش، سرش رو کج کرد و برای بیشتر تحریک کردن تهیونگ نفس داغش رو توی گوش مرد بیرون فرستاد.
"لبات.. عاح کارشو خوب بلده پیرمرد!"
از عمد با نفس‌هاش به گوش تهیونگ بوسه زد و دست‌هاش رو از دو طرف لای موهای مرد فرو برد. پیچیدن همون صدای شهوت انگیز توی گوشش کافی بود تا ذهنش رو خاموش کنه، برجستگی سینه‌ی پسر رو به دندون بگیره و سوزشی کمرنگ رو به تن پسر منتقل کنه. زبانش رو بالا کشید و دوباره شاهرگ پسر رو هدف تیزی دندون‌هاش قرار داد.
"مشکل تو فکر کردنه، از این به بعد به چیزی فکر نکن."
جونگکوک برای از بین بردن تمرکز مرد، کف دست‌هاش رو روی شکم مرد گذاشت و قوسی به کمرش داد که باعث شد عضوش برخوردی کوتاه با عضو تهیونگ داشته باشه.
با کشیده شدن دندون تهیونگ روی پوستش، نفسش رو آزاد کرد و بعد سرش رو به دیوار تکیه داد‌.
"هرجا خواستی هنر دستاتو بهم نشون بده، بدون فکر کردن به مکان و زمان! فقط-"
قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه زبان مرد توی دهان نیمه بازش فرو رفت و دوباره نفسش رو برید. همراه با مرد دَورانی به سرش داد و یقه‌ی پیراهن مرد رو توی جفت دست‌هاش فشرد. تازه داشت از اون بوسه‌های خیس و فشار لب‌های تهیونگ اطراف پوست لب‌هاش لذت می‌برد که لحظه‌ای دردی نه چندان به پایین تنه‌‌اش وارد شد شد و تهونگ ازش فاصله گرفت.
"هنر دستام درد داره."
با حس خزیدن انگشت‌های تهیونگ وسط پاهاش از روی شلوار، نیم نگاهی متعجب به پایین تنه‌‌اش انداخت و با چشم‌هایی جا خورده به مرد نگاه کرد.
"می‌تونی دردشو تحمل کنی؟"
تا اون لحظه خیلی سعی کرده بود جلوی خودش رو بگیره و اجازه بده اون مرد راحت کارش رو انجام بده، اما با اون حرکت که کل وجودش رو به لرز انداخته بود، برای هشدار انگشت‌هاش رو دو طرف پهلوی مرد فرو برد و به محض کشیده شدن انگشت شست مرد روی عضوش، لب‌هاش رو روی لب‌های مرد کوبید و نفس عمیقی کشید.
درحالی که پهلوی مرد رو گرفته بود سمت جلو قدم برداشت و به محض برخورد تهیونگ به میز، لیوانی از پشت روی زمين افتاد و شکست. جونگکوک فاصله‌‌ای گرفت و بی توجه به اون شکستگی دوباره سمت مرد رفت و اینبار روی گردن گندم رنگش رو بوسید. تهیونگ می‌دونست اون پسر داره کنترل خودش رو از دست می‌ده، برای همین اجازه داد هرطوری می‌خواد اون رو ببوسه‌. فقط اون پسر نبود که داشت کنترل خودش رو از دست می‌داد، جونگکوک به‌قدری بازی با لب‌هاش رو بلد بود که داشت اون مرد رو هم از خود بی‌خود می‌کرد و کنترلش رو به دست می‌گرفت.
"آروم باش بانیِ وحشی."
با مکیده شدت گردنش میون لب‌های پسر، به نرمی گردن پسر رو از پشت گرفت و نفسش رو همراه با خنده‌ای دندون نما بیرون فرستاد. درحالی که با نیشخند باز نفس می‌گرفت، گردن پسر رو توی دستش فشرد و زمزمه کرد:
"هرچقدرم مقاومت کنی آخرش رام من می‌شی."
جونگکوک به توجه به حرف مرد دو طرف پیراهن مرد رو گرفت و به محض اینکه اون پیراهن رو از تنش درآورد، زبان داغش رو روی شونه‌ی مرد گذاشت و تهیونگ فرصتی پیدا کرد، سرش رو کج کرد و بوسه‌ای گرم روی گردن پسر که به شونه‌ا‌ش مک می‌زد گذاشت.
"می‌‌خوام این ذهنیت غلط تورو از بین ببرم."
جونگکوک بی توجه به حرف مرد انگشت‌هاش رو از پشت کمر مرد پایین تر کشید و دو طرف لگن مرد رو گرفت. برخلاف انتظار مرد، با انگشت شست باکسر مرد رو پایین‌تر کشید و با پیدا شدن خط کنار پای مرد زبانش رو روی همون نقطه گذاشت و مک خیسی بهش زد. تهیونگ به خاطر اون حرکت دست‌هاش رو لبه‌ی میز گرفت و نگاهش رو سمت پایین کشید و به جونگکوک که زبانش رو روی نقطه به نقطه‌ی قسمت های بالای باکسرش می‌کشید نگاه کرد.
"قرار نیست چیزی که می‌خوای رو الان بهت بدم."
انگشت‌هاش رو لای موهای لَخت پسر فرو برد و قبل از اینکه بخواد باکسرش رو پایین بکشه، انگست‌هاش رو دور گردن پسر گره زد و وادارش کرد از روی زمین بلند بشه.
"بیا اینجا."
دو طرف گردن پسر رو گرفت و بوسه‌ای گرم و پر حرارت روی لب‌های پسر گذاشت و با جلوتر اومدن جونگکوک و قرار گرفتن وزن پسر روی بدنش، کمرش رو به سمت عقب متمایل کرد و لب هاش رو از هم فاصله داد تا زبان پسر آزادانه گوشه و اطراف دهانش بچرخه. بوسیدن لب‌هاش، لمس کردن تن برهنه‌اش، همه‌ی‌ اون‌ها برای تهیونگ مثل فرصتی می‌موند که باید نهایت استفاده رو ازش می‌برد. می‌خواست بیشتر ادامه بده که جونگکوک لب‌هاش رو ازش جدا کرد و با کج کردن سرش به زیر خط فک مرد مک زد.
"کنترل خودتو از دست می‌دی، ولی نمی‌تونی منو به ارضا برسونی، نه به این راحتی."
لب‌هاش رو کنار گوش پسر گرفت و درحالی که یکی از دست‌هاش رو لای موهای پسر فرو می‌برد، برجستگی باسن پسر رو زیر انگشت‌های از هم باز دست مخالفش لمس کرد و کنار گوش پسر زمزمه کرد:
"خودتو خسته نکن."
"اشتباه نکن افسر!"
تهیونگ با لب‌های بسته نفس صدا داری کشید و جونگکوک با شنیدن اون صدا، میون بوسه‌‌ای که از سیبک گلوی مرد رو خیس می‌کرد زمزمه کرد:
"من برای تو حریص و  وحشی تر می‌شم، درست مثل الان که برات حریصم و می‌خوام وحشانه با من بازی کنی!"
تهیونگ نگاهش خمارش رو به دری که دور تر از خودش بود داد و انگشت‌هاش رو از زیر ران پسر پایین‌تر کشید. اون پسر واقعا داشت کنترلش رو به دست می‌گرفت و نمی‌ذاشت هیچ حرکتی انجام بده. درواقع لب‌های نرم، باریک، پرحرارت و خیس پسر که حاصل از ترشح شدن بزاق دهانش بود خواستنی‌تر از چیزی بود که بخواد بهش دست رد بزنه. به‌قدری توی خیس کردن تنش خوب پیش می‌رفت که فکر نمی‌کرد پوست خشکی براش باقی مونده باشه.
"قبل از اینکه کسی بیاد باید تمومش کنیم."
جونگکوک لب‌هاش رو از تن داغ مرد جدا کرد و نفس سنگینش رو کنار گوش مرد فرو فرستاد‌. نگاهش رو سمت پایین کشید و به برجستگی عضو مرد که از زیر شلوار بود نگاه کرد و خودش رو به سمتش حرکت داد و به نرمی فاصله‌ای گرفت. برای دیدن ری‌اکشن مرد نگاهش رو سمت تهیونگ کشید و بار دیگه عضوش رو به عضو مرد کشید و عقب اومد.
"سخت عنصری، برای همین نمی‌تونم باور کنم به خاطر من بیدار شده. مرد سی ساله!"
جونگکوک دوباره لب‌های داغش رو روی شاهرگ مرد گذاشت و اون رو به خوبی لیس زد. دست‌هاش رو دو طرف میز گرفت و با هر مک، فشاری طولانی با پایین تنه‌‌اش به عضو مرد وارد کرد و تهیونگ ناخواسته انگشت‌هاش رو بیشتر توی گردن جونگکوک فرو برد.
"بهتره لباتو ببندی، چون تنها دلیلی که اون بیدار شده لبای از هم بازته."
جونگکوک نگاهش رو به لب‌های مرد داد و با هربار جلو و عقب اومدنش لب‌هاش رو بیشتر از هم باز کرد تا حرکتی از اون مرد بینه. اما تنها چیزی که نصیبش می‌شد تنها انگشت‌هایی بود که توی گردنش فرو می‌رفت.
"لبای من همیشه برات بازه، مثل لای پاهام افسر، می‌تونی جفتشو امتحان کنی."
تهیونگ نگاه برق زده‌‌اش رو به چشم‌های جونگکوک سپرد. اون پسر لعنتی، می‌دونست باید چه حرفی بزنه تا تحمل تهیونگ رو از بین ببره و صبرش رو لبریز کنه. اون پسر با وجود شلواری که هنوز به پا داشتند روی عضوش جلو و عقب می‌شد و نفس‌هاش رو کنار گوش تهیونگ بیرون می‌فرستاد.
"پشیمون می‌شی."
"هوسی که ازش حرف می‌زدی بدجوری به تن این هوسباز افتاده تا با مهر بردگی تو روی تنش پشیمون بشی افسر!"
بی توجه به عقب و جلو شدنش به‌خاطر پسر، دست‌هاش رو از کمر پسر پایین‌تر کشید و برجستگی باسنش رو لمس کرد. پایین‌تر رفت و به‌قدری انگشت‌هاش رو توی گوشت زیر ران پسر فرو برد که اون رو وادار کرد زانوش رو بالا بیاره و به محض اینکه پسر طبق خواسته‌‌اش عمل کرد، توی یک حرکت چرخید و کمر پسر رو به میز کوبید.
"تا وقتی نگفتم روی میز نشین. باهات کار دارم."
جونگکوک نمی‌تونست ببینه اون مرد مشغول پایین کشیدن شلوارشه. فقط نگاهش رو به حرکات دست مرد دوخته بود و تهیونگ مقابلش کارش رو انجام می‌داد. اگر کسی از پشت جونگکوک به تهیونگ نگاه می‌کرد می‌تونست متوجه‌ی خونسرد بودن مرد بشه و اگر کسی از پشت تهیونگ به جونگکوک نگاه می‌کرد، می‌تونست متوجه بشه اون پسر چقدر بی صبرانه به حرکات دست های مرد نگاه می‌کنه.
"شرط می‌بندم آدمای زیادی رو باهاش بفاک دادی."
جونگکوک نگاهش رو از پایین تنه‌ی برهنه‌ی مرد بالا کشید و دست‌هاش رو دو طرف لبه‌ی میز فشرد.
"و شرط می‌بندم هیچکسی به خوبی من تحملشو نداره."
مرد همزمان که فاصله‌شون رو به صفر می‌رسوند شلوار و باکسر پسر رو از پاهاش پایین کشید که جونگکوک هم با برخورد عضو مرد بهش نفس عمیقی به درون سینه برد و آب دهانش رو قورت داد.
"لعنتی- !"
تنها برخورد کوتاهی از عضو مرد به عضو تحریک شده‌‌اش کافی بود تا نفسش جایی توی سینه‌‌اش حبس بشه و لب‌هاش رو روی هم فشار بده. سعی داشت درست مثل اون مرد، بدون پلک زدن بهش نگاه کنه ولی با برخورد پر از فشار و مالش به عضوش، نفسش رو با دهان بسته آزاد کرد. می‌خواست خودش رو کنترل کنه اما اون مرد به نرمی جلو و عقب می‌شد و طاقتش رو از بین برده بود. 
"اون خوی وحشی گریتو برای خودت نگه دار، وقتی مال منی باید اهلی باشی، رام دستای من نه حریصشون."
جونگکوک نفسش رو توی سینه حبس کرده بود و با هربار برخورد عضو مرد به عضو تحریک شده‌‌اش پلک آرومی باز و بسته می‌کرد چشم‌هایی که از حالت گرد حالت خمار می‌گرفتند، پلکی که با هربرخورد باز و بسته می‌کرد، برای تهیونگ دیدنی ترین صحنه‌ای بود که وجود داشت.
"من با کاری که می‌کنی مشکل دارم."
"ک- کار من؟"
"اغواگری، هروقت پشت اون میز می‌شینی و بدون پلک زدن به حریفات نگاه می‌کنی دلم می‌خواد چشمای تک به تکشونو کور کنم تا نبینن نگاتو، اگر اینطوری پیش بری به مشکل برمی‌خوریم."
جونگکوک با لب‌های بسته نفس خفه‌ای کشید. نگاهش رو سمت پایین داد و وقتی ملایمت کار مرد رو دید پرسید:
"نمی‌شه سریع تر انجا.."
با فشاری که بهش وارد شد حرفش رو خورد. فقط پلک‌هاش رو بست و به لبه‌ی میز رو به محکم ترین شکل ممکن توی دستش فشرد.
"خودت از من خواستی شطرنج بازی کنم، حالا ازم می‌خوای.."
لب‌هاش رو روی هم فشار داد و نفسش رو خفه کرد. هنوز داشت با تهیونگ ارتباط چشمی برقرار می‌کرد و زمانی که مرد به حرکاتش سرعت بیشتری بخشید، سرش رو پایین گرفت و به پایین تنه‌شون نگاه کرد که دست‌های تهیونگ دو طرف کمرش نشست و لگن پسر رو جلوتر کشید.
"ازت نمی‌خوام کنار بذاری، ازت می‌خوام از ترفندی که برای مات کردن من استفاده کردی برای بقیه استفاده نکنی."
جونگکوک نگاه خمارش رو سمت چشم‌های مرد کشید. درحالی که تمام تنش به لرزش افتاده بود، نفسش رو همراه با تک خنده‌ای دندون نما بیرون فرستاد و سرش رو بالا گرفت. دست‌هاش رو دو طرف میز گرفت و همین که سرش رو عقب برد، لب‌های گرم تهیونگ روی سیبک گلوش نشست و جونگکوک با نیشخند پلک‌هاش رو روی هم انداخت. اون مرد تعادل رو بین همه چیز نگه داشته بود. گردن اون پسر رو می‌بوسید و پایین تنه‌ا‌ش رو با هر بوسه با فشاری بیشتری روی عضو پسر می کشید.
"مگه از چه ت.. ترفندی استفاده کردم؟"
نفسش رو از میون دندون‌هاش داخل کشید. حالا تهیونگ بود که نیشخندی روی لب می‌نشوند و چونه‌‌‌اش رو روی چونه‌ی پسر قرار داد. وقتی ابروهای پسر بیشتر به‌هم گره‌ خورد با لب‌های از هم باز نیشخندی زد و گفت:
"بهت گفتم نفس بکش، تا اینطوری راهش رو گم نکنه."
جونگکوک دوباره سرش رو عقب برد که لب‌های مرد از روی شکمش به سمت بالا کشیده شد و جناغ سینه‌ا‌ش رو خیس کرد. جونگکوک آروم بود، از همیشه آروم‌تر به نظر می‌رسید ولی درونش غوغا به پا بود وقتی جا به جای تنش از فشار لب‌های اون مرد می‌سوخت و خیس می‌شد.
تهیونگ با بالاتر رفتن پاهای پسر از روی زمین متوجه شد که می‌خواد سریع‌تر کارشونرو شروع کنند.
فکر می‌کرد اون پسر مشکلی داشته باشه اما انگار داشت خودش رو با شرایط وفق می‌داد. وقتی با هر مالش پسر از ران پاهاش رو بالاتر می‌کشید تهیونگ دست‌هاش رو دو طرف میز گرفت و هربار با فشار بیشتری عضوش رو روی عضو پسر مالش داد.
"سکوت می‌کنی، پلک نمی‌زنی و از طریق ارتباط چشمی ذهن فرد مقابل رو تحت فشار قرار می‌دی."
"عااح افسر! نمی‌شه حرف نزنی و فقط کارتو انجام بدی؟!"
صدای بم شده و خش‌دار پسر تهیونگ رو متوجه می‌کرد به اندازه‌ی کافی کنترلش رو به دست گرفته.  توی اون لحظه فقط کم طاقت‌تر شده بود و می‌خواست سریع‌تر کار رو پیش ببرند.
"از طریق همون نگاه به فرد مقابلت می‌فهمونی هیچ راه فراری نداره، درست مثل من که با همون نگاه فهمید گیرت افتادم."
تهیونگ به کارش ادامه داد و درحالی که دو طرف کمر جونگکوک رو گرفته بود اون رو جلو کشید. مطمئن شد اون پسر قبل از درد از اون مالش و برخورد لذت کافی رو می‌بره و پرسید:
"رازت چیه؟"
جونگکوک نگاه خمارش رو به چشم‌های مرد داد. بی توجه به حس درد و لذتی که بهش وارد می‌شد و استخوان‌هاش رو به لرز درآورده بود، با لحن آرومی زمزمه کرد:
"انحراف، ذهنشون رو منحرف می‌کنم."
تهیونگ یکی از دست‌هاش رو زیر ران پای پسر کشید و وقتی پسر پاش رو بالا آورد، دست مخالفش رو هم زیر ران پای مخالف پسر فرو برد و توی یک حرکت اون رو بالا کشید و روی میز کوبید.
"تهیونگ م- من.."
خواست حرف بزنه ولی وقتی لب‌های گرم مرد روی لب‌هاش نشست پلک آرومی روی هم انداخت و دست‌های آزادش رو دور گردن مرد حلقه کرد. خواست خودش رو عقب بکشه که زیر ران پاهاش توسط تهیونگ گرفته و سمت جلو کشیده شد. مجبور شد به خاطر ارتفاعش با تهیونگ سرش رو بالا بگیره تا به اون بوسه ادامه بده و تهیونگ با سری پایین، دو طرف گردن پسر رو گرفته بود و لب‌های پسر رو می‌مکید. سرش رو از جهات مختلف می‌چرخوند و از هر طرف زبانش رو روی لب‌های پسر می‌کشید که میون اون بوسه اومی خفه از طرف جونگکوک شنیده شد. به خوبی می‌دونست دلیل اون صدا چیه، داشت عضو پسر رو توی دستش می‌فشرد و جونگکوک فقط انگشت‌هاش رو توی بازوهای های مرد فرو می‌برد.
جونگکوک حال خوبی نداشت، برای همین انگشت‌هاش رو از پشت بازوی مرد پایین‌تر کشید و توی مهره‌های کمرش فرو برد. می‌خواست به اون بوسه خاتمه بده، ولی نباید فرصتی که برای لمس کردن کمر مرد به دست آورده بود رو از دست بده. پس تنها دستهاش رو روی کمر مرد کشید و سرش رو برای بهتر بوسیدن تهبونگ بالا گرفت.
تهیونگ بدون اینکه فاصله‌ای به بوسه بندازه، دستش رو به نرمی روی میز کشید و دستبندی که با فاصله ازش بود رو برداشت. اون رو به آرومی جلوتر کشید و پلکهای خمارش رو از هم باز کرد که لحظه‌ای نگاهش طرحی که روی گردن پسر حک شده بود
افتاد. به طور ناخواسته لب‌هاش از لب‌های پسر جدا شد و به خودش اومد. بی توجه به بوسیده شدن شونه‌هاش توسط جونگکوک اون دستبند رو رها کرد و اعداد روی اون کد رو خوند. 00.16.38.22R تمام اعداد رو به یاد سپرد و همون لحظه با فهمیدن معنی اعداد کل وجودش فرو ریخت. بیشتر از همیشه می‌خواست ادامه بده، اما میلش از بین رفته بود و ذهنش دوباره به زمانی برگشت که برای قصد انجام دادن کاری به اداره اومد اما جونگکوک رو دید. اون پسر، ذهنش رو منحرف کرده بود ولی حالا دوباره همه چیز به حالت قبل برگشته بود.

-‌ حالت خوبه؟

-‌ تمومش کن.

جونگکوک که با نگاهی خمار و نگران به تهیونگ نگاه میکرد، گره‌ی اخم روی ابروهاش رو از هم باز کرد و با لحنی بم شده پرسید:
- چی؟

رنگی پریده، لب‌هایی خشک، گودی زیر چشم و تنی که سرد بود.
تهیونگ تازه می‌تونست متوجه بشه اون پسر چرا یک‌دفعه بی حال و خسته شد. حالا می‌تونست دلیل تمام حالت‌های جونگکوک رو متوجه بشه و تازه فهمید قبل از دونستن ماجرا چه گندی زده!

- چیشد یهو؟

- یوجین حالش خوب نیست، این که من و تو به فکر نیاز خودمون باشیم درست نیست.

-‌ چه ربطی داره؟

-‌ گفتم باید تمومش کنی، درخواست نبود.

جونگکوک با چشم‌هایی گشاد شده نگاهش رو بین چشم‌های مرد چرخوند. ماتش برده بود؛ در عرض چندثانیه نوع نگاهش متفاوت شده بود و لحنش سردتر از همیشه.

-‌ منم بهت گفتم بحث بقیه رو وسط نکن، اگر دلت نمی‌خواد می‌تونیم ادامهش ندیم، ولی بهونه نیار!

با سکوت تهیونگ، با وجود تردیدی که داشت یکی از دست‌هاش رو لای موهای مرد فرو برد و اون تارهای پریشون رو از توی صورتش کنار زد. بار دیگه اون کار رو تکرار کرد و به نرمی کف دستش رو روی صورت مرد کشید و خواست اون رو نوازش کنه که مچ دستش توسط تهیونگ گرفته شد و پایین رفت.
"فقط درست نیست وقتی هنوز متاهلی با یه نفر دیگه همخواب بشی."
نباید اون حرف رو می‌زد. جونگکوک کسی نبود که بخواد ناراحت یا دلخور بشه، ولی هنوز هم یک‌سری چیزها از گذشته به یاد داشت که باعث می‌شد افکار متفاوتی به ذهنش خطور کنه. کاری که مرد داشت می‌کرد درست مثل خاطره‌ای بود که از گذشته به یاد داشت و باعث می‌شد دوباره فکر کنه به اندازه‌ی کافی، کامل نیست؛ ولی حقیقت فرق می‌کرد. تهیونگ جنون وار اون پسر رو می‌خواست، فقط به موقع فهمیده بود که نباید بهش آسیب میزد و بی ملاحظه پیش میرفت.
"الان باید به فکر این بیفتی که من متاهلم و درست نیست ادامه بدیم؟ الان که نصف کار رو جلو رفتیم؟"
نگاهش رو از چشم‌های پسر گرفت و به طرف دیگه‌ی اتاق دوخت.
"همون اولشم بهت گفتم درست نیست."
یه چیزی درست نبود. نوع حرف زدنش مثل همیشه نبود و بدون جدیت حرف می‌زد. انگار که اون حرف‌ها رو از حفظ می‌گفت، هیچ دخالتی توی درست کردن جمله‌اش نداشت و مهم‌تر از همه، داشت بهش دروغ می‌گفت و برای همین بهش نگاه نمی‌کرد.
"خودت شروع کردی."
جونگکوک در سکوت منتظر نگاه مرد موند و به محض اینکه نگاه تهیونگ رو روی خودش دید، مشتش رو جمع کرد و ضربه‌ای به شونه‌ی مرد زد تا از جلوش کنار بره.
"حالم دیگه داره از این کارات به‌هم می‌خوره."
بی توجه به تهیونگی که به خاطر اون ضربه چندگام عقب رفته بود، از روی میز پایین پرید و با وجود دردی که توی پایین تنه‌اش حس می‌کرد، شلوارش رو بالا کشید و به سختی زیپ شلوارش رو بست. با چند گام خودش رو به در اتاق رسوند و توی یک حرکت پیراهن گشادش رو از روی زمین برداشت و با خشم و سرعت رو به تن کرد. موهای به‌هم ریخته‌اش رو به چپ و راست تکان داد و خواست در رو باز کنه که متوجه شد در قفله. برای همین دوباره برگشت و کف دستش رو مقابل تهیونگ گرفت.
"کلید رو بده بهم."
وقتی هیچ حرکتی از تهیونگ ندید نگاهش رو سمت چشم‌های مرد کشید و ای کاش اون کار رو انجام نمی‌داد و اجازه می‌داد برای چندلحظه هم که شده نفرت توی قلبش جا بگیره. حتی بعد از اون گستاخی، رفتار مزخرف یا هرچیزی که می‌شد اسمش رو گذاشت هم اون مرد رو می‌خواست و اگر درخواست می‌کرد بمونه می‌موند. نمی‌تونست رفتار اون مرد رو درک کنه و برای یک لحظه همه چیز رو نادیده گرفت و مشتی سنگین به سینه‌ی لُخت مرد زد.
"من بازیچه‌ی دستت نیستم تهیونگ!"
صبر نکرد و بلافاصله ضربه‌ی محکم دیگه‌ای به سینه‌اش زد و با نفرت غرید:
"من بازیچه‌ی دست تو نیستم که هروقت نیاز داشتی قبولم کنی و هروقت سرت شلوغ بود کنارم بذاری! می‌فهمی چی می‌گم؟"
مکثی کوتاه کرد و چندلحظه بعد با ضربه‌ای پرتوان تهیونگ رو به دیوار کوبید.
"من بازیچه‌ی دست تو نیستم که وسط خیابون با صدای بلند برای داشتنت داد بزنم و تو از کنارم رد شی، غرورمو برات کنار بذارم و تو خودت اون رو بشکنی!"
درد زیادی رو روی شونه‌‌اش نشسته بود و سرخی روی تن گندم رنگش نقش بسته بود، اما سکوت کرد و همون سکوت باعث شد مشت‌هایی محکم توی سینه‌اش فرو بره و به دیوار کوبیده بشه.
"منو مسخره کردی! با وجود شرایطی که دارم می‌دونی چقدر سخته بخوام باهات راحت باشم، همخواب بشم و ببوسمت و تو، توی یه لحظه پشیمون بشی و یادت بیاد کار ما درست نیست و من مناسب تو نیستم! چرا از همون اول منو پس نزدی؟ چرا همون لحظه که می‌خواستم ببوسمت نگفتی درست نیست و خودت مشتاقم کردی ببوسمت؟ تو اصلا می‌دونی توی این چندوقت با نبودت چی به سرم اومد؟ می‌دونی چقدر تلاش کردم افکار مزخرفمو از خودم دور کنم و خودمو قانع کنم برات کافی‌ام و مناسبم درصورتی که مي‌دونستم نیستم؟ اینارو می- ‌دو- نس- تی؟"
هر جمله‌ی آخر رو همراه با مشت‌های یکی درمیون توی سینه‌ی مرد کوبید و بعد دست‌هاش رو عقب کشید. تهیونگ حتی سعی نکرده بود دست‌های پسر رو بگیره و اون رو از کاری که انجام می‌داد متوقف کنه درصورتی که احساس می‌کرد استخوان‌هاش از درد داشت می‌‌ترکید. روی شونه‌های برهنه‌اش از شدت ضربه‌ها قرمز کرده بود و درد می‌کرد، اما حتی دهان باز نکرد تا شکایتی بکنه. نمی‌خواست شکایتی داشته باشه، چون اون پسر رو درک می‌کرد و بهش گوش می‌کرد.
"به‌خاطرت هرکاری می‌تونم انجام بدم، هرکاری! همه‌ی حرفامو امشب بهت زدم، هر حرفی که پیش خودم نگهش داشته بودمو برای تو گفتم، ولی از یه جایی به بعد که بگذره دیگه نمی‌تونم باهات کنار بیام و هرچی گفتی فقط سکوت کنم."
هیچ‌کدوم از حرف‌های پسر رو نمی‌شنید؛ هرکسی جای اون بود به‌خاطر شنیدن اون حرف‌ها قلبش خرد می‌شد اما تهیونگ همونطوری که قبلا هم با شنیدن واقعیت از قبل خودش رو آماده بود، برای شنیدن اون حرف‌ها هم خودش رو آماده کرده بود.
"از یه جایی به بعد منم می‌تونم کنارت بذارم، مثل کاری که تو انجام می دی."
می‌خواست تا میشه به اون پسر نگاه کنه و از نداشتنش حسرت بخوره، برای همین سکوت کرده بود. ولی وقتی اون حرف رو شنید، تکانی به نگاهش داد و زمزمه کرد:
"چشات رنگ دروغ گرفته."
"درست مثل حرفای تو که بوی دروغ می ده!"
درحالی که تا اون لحظه قفسه‌ی سینه‌اش به‌خاطر بلندی صداش بالا و پایین می‌شد، دستش دو جلوتر برد و با لحنی جری تر گفت:
"کلید رو بده بهم!"
انتظار هر حرکتی رو داشت جز اینکه تهیونگ اون کلید رو کف دستش بذاره. بیشتر از این اونجا نموند، نگاه خشمگینش رو از تهیونگ گرفت و قدم‌هاش رو سمت در خروجی برداشت و قفل در رو باز کرد. با چندبار حرکت دادن اون در رو باز کرد و بدون ایجاد سر و صدایی بیرون رفت. 
در رو به آرومی روی هم گذاشت و تهیونگ همچنان به جای خالیش خیره موند. چیزی که روی گردن پسر دیده بود، هنوز هم نگهبان ذهنش بود و کل تنش رو می‌لرزوند‌. درواقع اگر اون علامت رو ندیده بود، به هیچ وجه به ترسی که جونگکوک از بسته شدن دست‌هاش داشت فکر نمی‌کرد و فقط طبق میل و خخواسته‌ی خودش پیش می‌رفت. اگر اون دستبند رو به دستش زده بود و بی خبر از همه چیز ادامه می‌داد بهش آسیب می‌رسوند و اونوقت جونگکوک از اعماق وجودش می‌تونست بگه از اون مرد متنفره.
"کد شانس، تک رقمی."
تهیونگ خم شد و پیراهنش رو از روی زمین برداشت. توی یک حرکت اون رو تنش کرد و درحالی که دست هاش رو توی آستین‌هاش فرو می برد، قدم‌هاش رو سمت سیستمی برداشت که چندلحظه پیش به‌خاطر کنجکاویش نسبت به جونگکوک اون رو روشن کرده بود و برای چنددقیقه اون موضوع رو فراموش کرد.
سیستم رو روشن کرد و به سرعت روی صندلی پشت میز نشست و انگشت‌هاش رو برای دادن اطلاعات به سیستم روی کیبورد به حرکت درآورد. نور کدهایی که روی صفحه بالا می‌اومد از توی چشم‌هاش دیده می‌شد و تهیونگ مدام نگاهش رو بین اون جمله‌ها می‌چرخوند.
فایلی رو روی صفحه باز کرد که از بالا تا پایین سی و هشت عکس در کنار هم به همراه اسم و فامیل پایینشون قرار داشت. همه ی عکس‌ها کد هایی مشابه به 00.16.38.22R داشتند. با این تفاوت که عدد دورقمی سوم هرکدوم از اون ها از  38به مراتب کمتر می شد تا به صفر برسه. روی گردن جونگکوک در کنار اون کد حرف R هم داشت و دارای دو تک رقمی مشابه بود. زیر همه‌ی عکس‌ها اطلاعات و کد‌ها وجود داشت جز عکس سی و هشتم که خالی از اطلاعات و عکس فرد قربانی شده بود و تهیونگ همون لحظه با پیدا کردن نفر آخر مثل یک ساختمان در اثر زلزله‌ی چند ریشتری فرو ریخت و زیر زمزمه کرد:
"جونگکوک."
دست‌هاش رو رو دهانش گذاشت و لب‌هاش رو فشارداد. اون فرد بی‌هویت از باند قربانی‌ها، جونگکوکی بود که دوسال قبل از هجده سالگیش زندگیش رو باخته بود.


"هفت سال پیش- ایستگاه پلیس سئول - واحد مبارزه با جرایم خشونت آمیز"
کلاه همرنگ لباس آبی تیره‌ی توی تنش رو از روی سرش برداشت و موهاش رو به‌هم ریخت. از شدت گرمای هوا دو دکمه‌ی اول پیراهنش رو باز کرد و دستش رو روی گردن عرق کرده‌اش کشید و وارد اداره شد.
"وقت بخیر."
درجواب حرف نگهبان سرش رو به نشونه‌ی احترام خم کرد و با چند قدم سمت میزی که گوشه‌ی ایستگاه قرار داشت حرکت کرد.
"فرمانده."
مردی که پشت یکی از میزها نشسته بود و مشغول حرف زدن با تلفن اداره بود، نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و انگشتش رو به نشونه‌ی سکوت روی بینیش قرارداد. دوباره رو از تهیونگ گرفت و حرف فرد پشت خط رو تایید کرد.
"درسته من حتما بهشون یادآوری میکنم قبل از هماهنگی با من کاری انجام ندن، متاسفم که بی تجربگی یه سری افسرهام که جدا از تیم کار می‌کنن باعث می‌شه انقدر نگران بشید. "
پره‌ی پروانه پنکه‌ی قدیمی و خاک خورده آروم می‌چرخید و با هرچخش صدای دلخراشی تولید می‌کرد. پنج میز اونجا وجود نداشت. چهار میز مقابل هم و یک میز که بالاتر از همهی اونها. روی هرکدوم از اون میزها تعداد زیادی برگه و کارتون های پر شده از پرونده بود. یک نفر از بازرس ها روی صندلی لم داده و با گذاشتن کلاهش روی صورتش خوابیده بود، می‌هو خودش رو مشغول کار با سیستم نشون میداد و جی‌هوون، فرمانده‌شون مشغول حرف زدن بود.
"فرمانده."
مرد دوباره دستش رو به نشونه‌ی سکوت روی لب‌هاش گذاشت و
ابروهاش رو بالا فرستاد تا تهیونگ صداش نزنه. درحالی که به تهیونگ نگاه می‌کرد تن صداش رو پایین‌تر برد و گفت:
"دیگه تکرار نمی‌شه قربان، شما آروم باشید من حتما به این قضیه رسیدگی می‌کنم."
تهیونگ نگاه کلافه‌اش رو از مرد گرفت و پلک چپش رو برای کنترل کردن خشمش ریز کرد. نفس‌هاش رو آروم و شمرده به بیرون فرستاد تا بالاخره جی‌هوون تماس رو قطع کرد و کامل سمتش چرخید.
"نمی‌بینی دارم حرف میزنم؟"
می‌هو که پشت سیستم نشسته بود و خودش رو مشغول نشون می‌داد، نیم نگاهی به تهیونگ انداخت تا وضعیتش رو ببینه و به مخص دیدن نگاه مرد روی خودش دوباره خودش رو مشغول نشون داد.
"می‌دونی کی زنگ زده بود؟"
تهیونگ نگاهش رو از اون زن گرفت و روبه جی‌هوون کرد. می‌دونست کی زنگ زده بود و این رو هم خوب می‌دونست اون مرد قراره چه رفتاری باهاش داشته باشه؛ خودش رو خسته نکرد و به جای اینکه حرف بزنه، سکوت کرد تا اون مرد شروع کنه.
"دادستان چانگ‌هو باهام تماس گرفته بود! می‌گفت تورو توی پزشک قانونی دیده درحالی که سعی داشتی یه سری مدارک رو پنهونی از یه پرستار بگیری! بعدشم که معلوم نیست با لباس شخصی کدوم سازمان که بازم تورو دیده و شاکی شده! داری جدا از تیم کار می‌کنی؟ عقل توی سرت هست؟"
تهیونگ برگه‌های پر ضخامتی که به دست داشت رو روی میز انداخت و بی توجه به حرف‌های مرد گفت:
"یه مرد ناشناس یک ماه پیش گزارش یه سازمان صادرات و واردات رو داده بود ولی شما حرفشو نادیده گرفتید، من نزدیک به یک ماهه پیگیر اون سازمان شدم و زیر نظرش داشتم. همونطوری که اون مرد ناشناس گزارش داده بود، اون سازمان صادرات و واردات کارای غیرقانونی انجاممی‌داد د، اونم نه هرکاری.
پاکت نسکافه رنگ زیر بغلش رو به دست گرفت و چند عکس ازش بیرون آورد. عکس‌های رو اول زیر رو کرد و و بعد همه‌شون رو روی میزانداخت.
"این عکسا رو نگاه کن، من اون سازمان رو زیر نظر داشتم، خانواده‌ب کسایی که توی این عکسا می‌بینی توی این یک ماه اخیر چندبار به این سازمان رفت و آمد داشتن، شاید بگی افراد زیادی به اینجا می‌رن، ولی یه سری افراد با گریه و زاری می‌رفتن اونجا، منم دنبالشون کردم و ازشون اطلاعات خواستم تا کمکشون کنم، همه‌شون می‌گفتن بچه‌شون عضوی از اون سازمان بوده ولی نزدیک به یک ماه می‌شه غیبشون زده. هر روز از یک نفر از اون خونواده ها بازجویی کامل کردم، واکنش تمام پدر و مادر هارو دیدم، همه‌شون نگران بودن تا چندروز پیش وقتی داشتم با مادر یکی از همین بچه هایی که گم شده حرف می‌زدم متوجه شدم داره دروغ می‌گه، زیر چشم‌هاش کبود بود، گوشه‌‌ی سرش قرمز کرده بود و وقتی باهام حرف می‌زد مدام به شوهرش نگاه می‌کرد. ازش خواستم با من رو راست باشه ولی گفت واقعیت رو می گه. رفتم و دوباره روز بعد وقتی شوهرش می‌رفت سر کار رفتم خونه‌ش، اولش نمی‌خواست بذاره برم داخل ولی بعد باهاش حرف زدم و قانعش کردم مشکلی براش پیش نمیاد."
"باهاش حرف زدی؟"
صدای متعجب می‌هو به گوش رسید و تهیونگ با سردی سرش رو بالا و پایین کرد.
"بهم گفت شوهرش وقتی متوجه‌ی گرایش پسرش شده سریع گزارشش رو به اون سازمان داده و ازشون درخواست کمک کرده برای حل کردن این مشکل. همون لحظه فهمیدم درواقع پدر تمام خانواده های قبلی که بازجوییشون کردم از این موضوع خبر داشتن، فقط برای همرنگ نشون دادن خودشون با زناشون تظاهر به نگرانی می‌کردن. تفاوت مادری که ازش حرف میزدم با بقیه‌ی مادرها این بود که از گرایش پسرش خبر داشت و چون می‌دونست شوهرش چجور آدمیه ازش پنهان کرده بود. وقتی برخورد شوهرش رو با پسرش می‌دید متوجه شد شوهرش از اون قضیه مطلع شده و به محض گم شدن پسرش فهمیده بود چه اتفاقی براش افتاده."
هیچکسی جز می‌هو به حرف‌هاش توجه نمی‌کرد اما مهم نبود. باید درباره‌ی اطلاعاتی که به دست آورده صحبت می‌کرد و جدیت مشکلی که پیش اومده بود رو به جی‌همون گوشزد می کرد.
"من به عنوان یه فرد عادی رفتم توی اون سازمان و ازشون درخواست کردم بهم کمک کنن، به همین راحتی ولم نکردن، مثل یه مأمور اطلاعاتی از فرق سر تا نوک پامو بازرسی کردن و ازم اطلاعات گرفتن. بعد که مطمئن شدن شرایطشون رو به من گفتن."
"چیکارشون می‌کنن؟"
تهیونگ نگاهش رو سمت می‌هو کشید، نمی‌خوات توضیح بده و مختصر گفت:


-‌ با روش های غیرقانونی درمانشون می‌کنن، واضح تر بخوام بگم سعی دارن گرایش جنسیشون رو تغییر بدن و تحت فشار قرارشون می‌دن، اگر از طریق روش های مختلف موفق نشدن یه جراحی روی مغزشون انجام میدن.

-‌ چه جراحی؟

-‌ بهتره دربارهش سوال نپرسی.

-‌ تهیونگ!
تهیونگ می‌دونست آگاهی از این موضوع و جواب دادن به این سوال به روحیه‌ی اون زن آسیب می‌زنه، حتی خودش هم به سختی تونسته بود توضیحاتی که اون مرد درباره‌ی جراحی می‌داد رو درک کنه پس قرار نبود کاملا راجع بهش توضیح بده.
از طرفی می‌دونست اون زن هم ول کن نیست، تنها راهی که جلوی پاهاش قرارداشت توضیح دادن بود اون هم به طور سر بسته.
"یه جراحی که از طریقش قسمت جلوی مغز از بین میره و فردی که روش این جراحی انجام شده درک و فهمش رو از زندگی از دست می‌ده. این جراحی خیلی وقته غیرقانونی شده و تمام سازمان های بهداشتی ردش کردن چون خطرناکه و سطح هوشیاری فرد رو به پایین ترین حد خودش می‌رسونه. حدود صد سال پیش به عنوان یه راه درمانی برای افرادی که مشکلات روانی داشتن به کار می‌رفته و بعد از جراحی قربانی به عنوان یک فرد بی حس و عاطفه به زندگی ادامه می‌داد. درواقع این جراحی کاری می‌کنه که چیزی هیچ حسی نداشته باشی، نه اینکه گرایش جنسیت تغییر کنه."
وقتی نگاه متعجب می‌هو رو روی خودش دید برای از بین بردن ابهامات ادامه داد:

"البته، توی توضیحات گفت افراد خیلی کمی به این مرحله می‌رسن، اون سازمان سعی می‌کنه توی همون مرحله‌ی اول کارش رو درست پیش ببره. از طریق قرص‌های تهوع آور و شوک‌های الکتریکی و روان درمانی که بازم به هیچ وجه روی فرد تاثیرات مثبت نمی‌ذاره قربانی‌ها رو تحت فشار قرار می‌دن و اگر ناموفق بودن اونوقت با رضایت پدر و فردی که مراجعه کرده جراحی رو انجام می‌دن. با توجه به خونواده هایی که من بازجویی کردم می‌شه گفت سی و هفت نفر الان قربانی شدن، علاوه بر فرد ناشناسی که گزارش یه پسر شونزده ساله رو داد می‌شن سی و هشت نفر. من اطلاعات همه‌شون رو دارم جز اون فرد شونزده ساله، هیچ خونواده‌ای نبود که بخواد پیگیر اون باشه و اگر از طرف فرد یه ناشناس به دست ما نمی‌رسید ما حتی نمی‌دونستم نفر سی و هشتمی هم وجد داره. همونطور که الان ممکنه بیشتر از سی و هشت نفر درگیر این قضیه شده باشن."
نیم نگاهی به جی‌هوون انداخت و وقتی دقت اون رو توی بررسی
عکس‌ها دید، کامل سمت مرد چرخید و خطاب بهش گفت:
"فقط این نیست، من یه سری پیگیری های دیگه انجام دادم، با یه
سری افراد برخورد کردم که راهشون رو از جامعه جدا کردن، وقتی دربارشون تحقیق کردم متوجه شدم یه تعدادشون درگیر این قضیه شده بودن از چندین سال پیش. اونا به مرحله‌ی جراحی نرسیدن، ولی توی روان درمانی به قدری تحت فشار قرار گرفتن که دیگه نتونستن با جامعه ارتباط بگیرن، بعضی هاشون حتی حرفم نمی‌زنن و دچار حملات و تیک‌های عصبی‌ان، یه تعدادی تونستن خودشون رو با شرایط جور کنن ولی هنوز هم اثری از گذشته باهاشون همراهه. واکنش های ناخودآگاه مثل گرفتن گوش در مقابل فریاد و صدای بلند، یا گرفتن دست‌هاشون روی سرشون وقتی کسی به سمتشون حمله می کنه، بیشتر وقتام به خاطر تاثیرات داروهایی که می خورن رنگشون پریده.. یه سری واکنش های ناخودآگاهه که بعد از روان درمانی باهاشون می‌مونه. و یه چیز مهمتر.."
تهیونگ دوباره از توی اون پاکت نسکافه رنگ چند عکس دیگه بیرون آورد و اون‌ها رو روی میز گذاشت. عکس‌ها همه از نقاط مختلفی از بدن بود و مرد با مبهمی بهشون نگاه کرد.
"خب، ادامه؟"
تهیونگ بی توجه به فرمانده‌ای که با مبهمی به عکس نگاه می‌کرد،
نگاهش رو سمت می‌هو کشید و با لحن آرومی زمزمه کرد:
"کسایی که قرار بوده به مرحله‌ی جراحی برسن ولی خودشون رو
تسلیم کردن.. روی بدنشون کد متفاوت دارن. "
تهیونگ نگاه لرزانش رو پایین انداخت. مکان‌هایی که رفته بود، اطلاعاتی که داشت، چیزهایی که به چشم دیده بود برای اون مرد با بیست و شیش سال سن، به قدری سنگین بود که نمی‌تونست درک و هضمش کنه. اگر می‌تونست ذهنش رو به زمانی برمی‌گردوند که گزارش ناشناسی به دستش نرسیده بود و هیچ تحقیقی درباره‌ی قربانی ها نکرده بود.

-‌ بهشون میگن کدِ شانس، به کسایی که تا یک قدمی اون جراحی رفتن ولی درگیرش نشدن می‌گن کدِ شانس روی بدنشون مهر شده. اون کد تا آخر عمر روی بدنشونه و تنها کسی که می‌تونه معنی اعداد روی کد رو بفهمه فقط کسایی هستن که قربانی شدن، چون برای هرشکنجه و راه درمان یک عدد خاص وجود داره، درواقع اون اعداد نماد نوع درمانشونه، البته این حدس منه وگرنه همونطور که گفتم  فقط خود قربانی ها جریان این کدها رو می‌دونن.

-‌ فرق کد شانس با بقیه‌ی کدها چیه؟ از کجا فرق اونایی که جراحی شدن و اونایی که جراحی نشدن رو فهمیدی؟

-‌ کسایی که جراحی شدن روی اون کد یه خط ساده دارن که نشون می‌ده کارشون تموم شده. فرق کسی که جراحی شده با کسی که توی مرحله‌ی آخر خودش رو تسلیم کرده از توی رفتارهاش مشخصه.

-‌ باورم نمیشه، چطور میتونن همچین کاری کنن؟

تهیونگ نگاهش رو از می‌هو گرفت و روبه فرمانده‌اش کرد. دلش می‌خواست جواب اون زن رو با گستاخی تمام بده. همونطوری که اون زن با گستاخی به خاطر گذشته‌ تهیونگ اون رو طرد کرده بود، دلش می‌خواست همونقدر گستاخانه اون زن رو مثل یخ آب روی زمین کنه. بهش بگه چنین کاری از افرادی مثل اون هم برمیاد، می‌خواست بهش بگه چنین کاری از زنی که به خاطر روابط گذشته‌ی پارتنرش اون رو طرد می‌کنه بر میاد و حتی بدتر! می‌خواست حرفی بزنه ولی اون رو حتی لایق پاسخ دادن هم نمی‌دونست.
"ما باید کمکشون کنیم."
"نمی‌شه."
حتی مردی که با حالت لم دادگی روی صندلی خوابیده بود هم کلاه رو به آرومی از روی سرش برداشت و با ابروهای بالا رفته به جی‌هوون نگاه کرد. چشم‌های همه تا حد امکان گرد شده بود و دهان تهیونگ به کف زمین رسید. چند پلک سریعی زد و اخم‌هاش رو توی هم کشید. قبل از اینکه بخواد حرف بزنه آب دهانش رو قورت داد و با لحنی آروم پرسید:
"یعنی چی؟"
مرد تمام عکس‌های توی دستش رو روی میز گذاشت و همراه با صندلیش سمت تهیونگ چرخید.
"گفتم که نمی‌شه! تو بدون هماهنگی با ما این اطلاعات رو به دست آوردی، پزشک قانونی رفتی مدرک جمع کردی توی اون سازمان با یه هویت دروغی حضور پیدا کردی، اگر کسی متوجه‌ی اینا بشه برات چندسال حبس می‌برن پسر!"
"داری اشتباه می‌کن-"
"من نمی‌تونم هیچ کمکی توی این موضوع بهت بکنم، داری می‌گی با رضایت پدراشون، وقتی رضایت دادن تو اینجا چیکار می‌کنی دیگه؟ اصلا می‌دونستی از مقامات بالا درخواست کردن از پرونده کنار بکشی و حکم انتقال برات صادر کردن؟"
تهیونگ با دهانی نیمه باز نیم نگاهی به می‌هو انداخت و بعد به افسری که از خواب بیدار شده بود نگاه کرد. حتی نمی‌تونست یک درصد به اینکه اون پرونده رو ول کنه فکر کنه، تمام وقتش رو صرف پیدا کردن اون اطلاعات کرده بود، ذهنش رو قربانی کرده بود و به خودش آسیب رسونده بود، که حالا بخواد پرونده‌اش رو رها کنه؟
"دوباره باید برگردی واحد مواد مخدر افسر کیم."

•|𝗖𝗛𝗘𝗖𝗞 𝗠𝗔𝗧𝗘|•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora