part15

1.3K 185 15
                                    

-جونگکوک...لطفا به حرفام گوش کن فقط این یه بار...اگه...اگه راضی نشدی قول میدم دست از سرت بردارم لطفا.

مرد با خواهش به چشمای نمناک پسر خیره شد و با لکنت حرفش رو گفت.

ولی پسر با همون چشمای نمناک شونشو محکم از دسته مرد کشید و فریاد زد:

-چی رو باور کنم ها؟؟؟همه چی واضحه دیگه چیو میخای بگی ها؟وقتی میدونستی تو دایی من هستی چرا؟چرا باهام خوابیدی؟چرا کاری کردی که بهت دل ببندم؟لعنتی من حتی بایسکشوالم نبودم!!!!
بس نیست؟بس نیست به نظرت بازی دادن من بس نیست کیم تهیونگ؟تو دایی منی...

نتونست حرفشو کامل کنه و توی آغوش گرمی که قبلا براش ماننده سپر اهنی محافظ و امن بود ولی الان چیزی جز وحشت و نا امنی از اون بغل دریافت نمیکرد .

به هق هق افتاده بود میخواست...واقعا میخواست از بغله مرد در بیاد ولی با هر تقلاش حلقه های دسته مرد دور کمر و شونه هاش محکم تر میشد.

تقلا کردنش چه فایده ای داشت وقتی که با هر تقلاش گره ی دستای مرد روی بدنش بیشتر میشد؟!

-ولم کن لطفا...

پسر با بغضی که در گلوش گیر کرده بود با درماندگی لب زد و پیشونیشو روی شونِ ی مرد گذاشت و گذاشت اشکاش راه خودشون رو روی گونه هاش پیدا کنن.

-لطفا به حرفام گوش کن لطفا جونگکوک ازت خواهش میکنم فقط اینبارو..

-خسته نشدی از بس گولم زدی؟اینم روش؟

دستای مرد با شنیدن این جمله از طرف پسر شل شدن و کم کم از بدن پسر دور شدن و کنار بدنه خودش افتادن.

پسر راست میگه..دیگه چی بهش میگفت وقتی تمام مدت بهش دروغ گفته بود...

پسر با دیدن شل شدن دستای مرد از بدنش مرد رو هول داد و قدمی به سمته اونور خیابان رفت ولی لحضه ی که می‌خواست قدم برداره همه جا براش سیاه شد انگار اونجا هیچوقت روشنایی نبود.
حالا نه خبری از چراغ های برج بود نه خبری از چراغ های راهنمای ماشینا و نه گذر مردم...فقط سیاهی بود و سیاهی،احساس می‌کرد داره میوفته

-جونگکوک!!!

ولی با صدا شدن اسمش از شخصی و افتادن در یک جای نرمی دیگه چیزی رو حس نکرد نه صدایی و نه چیزی انگار هیچوقت اونجا روشنایی و صدای نبود.

این تهیونگی بود که با دو خودشو به جسمه ایستاده ی گیج جونگکوک رسوند و مانع افتادنش بر زمین شده بود.

مرد با انگشتاش اروم به گونه های توپور و رنگ پریده ی پسر ضربه میزد..

دستشو گذاشت روی پیشونیش و متوجه داغی بسیار زیاد پیشونی و بدنش شد...

لعنت بهش حتما به خاطر اون لباس های باز سرما خورده و الان بدون پوشش گرمی توی این هوای سرد و سوزناکه... صدرصد هم تب میکنه..

-ایششش...الان من چیکار کنمم؟؟

پسر رو بلند کرد و به سمته پارکینگ برج حرکت کرد و بعد از رسیدن به ماشین پسر رو گذاشت روی صندلی شاگرد و خودس روی صندلی راننده قرار گرفت و به سمته نزدیک ترین بیمارستان روند.

____

ببخشید زیادی کمه ولی خوب درک کنید
یک هفته کامل پشت سر هم امتحان داریم وقت حموم کردنم ندارم فردا هم امتحان زبان دارم:)

من زیاد از این فیکم راضی نیستم و حس میکنم ریدم ولی به احترام کسایی که میخونن متوقف نمیکنم

شب بخیر
22:51

Mr kim/vkookWhere stories live. Discover now