part17

1.2K 205 72
                                    

-یه بسته ی سیگار از هرکاری باشه

-بله بفرمایید

-چقدر میشه؟

(مثلا قیمتو گفت:/)

-ممنون

بعد از خوابوندن جونگکوک از بیمارستان خارج شدم و برای خودم یه بسته ی سیگار گرفتم
چون تنها چیزی که الان میتونه آرومم کنه سیگاره.

یک نخ سیگار از پاکت در اوردم و آتیش زدم و گذاشتم لای لبام و پُک عمیقی ازش کشیدم..

به اتفاقات چند ساعت پیش فکر کردم

چی شد که به اینجا رسیدن؟چی شد که اینجوری عاشق این بچه شده بود؟

من باید همه چی رو بهش بگم من نه میتونم بیخیال انتقامم باشم و نه میتونم بیخیال کوک بشم.

من باید کوک رو راضی کنم هرطور که شده..

(راستش خیلی گاوی)

Me pve

بعد از فکر کردن به سمت بیمارستان حرکت کرد خواست وارد اتاق بشه که دید کوک بیداره.

همین که خواست به سمتش بره فریاد جونگکوک اون رو متوقف کرد.

-وایسا سرجات کیم.

کاملا جا خورده بود.

-ج‌جونگکوک ع‌عزی...

-ساکت شو فقط ساکت شو

جونگکوک بعد از رفتن  تهیونگ بیدار شد و همه ی اتفاقات روبه یاد آورد.
به یاد آورد چجوری همه ی حرفاش دروغ بودن.
چجوری باهاش مثل یه هرزه رفتار شد
به یاد آورد چجوری بازیچه ی دسته کیم تهیونگ و انتقامش شده.
همه چی رو به یاد آورد.

تهیونگ بدون هیچ حرف به سمت تخت رفت و بی توجه به تقلا های کوک اون رو در آغوش گرفت.

-کوک لطفا به حرفم گوش کن لطفا.

وقتی دید تقلا های پسر کمتر شدن شروع به حرف زدن کرد:

-بزار از اول بهت بگم کوک لطفا فقط تا آخر گوش کن لطفا.

روی موهای پسر رو بوسید و دستاشو محکم تر کرد و شروع کرد:

-من کیم تهیونگ هستم در کره در سئول به دنیا آمدم ولی بزرگ شده ی اسپانیام.
مامانم همیشه بهم میگفت هرکی سر راهت رو دیدی و اذیتت کرد اذیتش نکن چون روزگارش اذیتش میکنه تو فقط ببخش.
ولی وقتی مامانم بر اثر بیماریش مرد‌دیگه نتوستم به حرف مادرم عمل کنم.
وقتی داییم نامجون بهم همه‌ی حقیقت رو گفت؛من نخواستم انتقام بگیرم ولی وقتی فهمیدن دلیل بیماری مادرم پدرم بوده دیگه نتونستم مثل قبل زندگی کنم و همه ی فکر زکرم یه چیز بود"انتقام از کیم"همه ی هدفم انتقام بود تا وقتی که نامجون هیونگ بهم گفت باید مدیر مدرسه بشم و مواظب تو باشم..
ولی وقتی برای اولین بار دیدمت ناخداگاه لبخند زدم.
اون اولین لبخندم بعد از دو دهه بود...
جونگکوک من فکر نمیکردم این انتقام تبدیل به عشق بشه.
من هیچوقت نمیخواستم عاشقه خواهر زادم بشم ولی جونگکوک چشمای تو منو تلسم کرد تخسیه تو منو به وجد آورد شیرینی تو موجب به قندیم شد لبخندات دلیل ضعیف دلم شد کل وجودت موجب به لبخند زدن قلبم شد.
جونگکوک تو جزئ از انتقام بودی ولی من چرا عاشقت شدم؟تو هم خونه دشمن توی رگاته نباید عاشقت میشدم ولی شدم.
دوریت موجب به درد آمدن که بدنم میشه.
ندیدنت باعث میشه قلبم به درد بیاد.
یه لحضه نبوسیدن لبات منو دیونه میکنه.
یه روز بغل نکردنت من رو روانی میکنه.
لطفا ازم نخوا ولت کنم جونگکوک تو بهترین اتفاق زندگیمی تو بخ جز مادرم باعث لبخند آوردن رو لبم شدی...
جونگکوک من بهت نیاز دارم.
من خودخواهم،من خودخواهم که میخوام تو مال من باشی چون من فقط تورو میخوام لطفا.

پسر از بغل مرد در آمد و نگاهش کرد:

-ولی من نمیتونم فراموش کنم که باهام مثل یه جنده ی توی بار رفتار کردی تهیونگ.
یادم نمیره چجوری بهم آسیب زدی.
یادم نمیره چجوری تهدیدم کردی.
یادم نمیره چجوری همه فرصت هامو ازم گرفتی‌.
یادم نمیره چجوری منو شکستی تهیونگ.
من احساس میکنم یه تیکه اشغالم که وقتشه وارد زباله ها بشه.
تهیوگ از من تقاضای بخشش و ترک نکردنت رو نکن؛
حتی اگه دوست داشته باشم بازم تو بهم آسیب زدی خیلی آسیب زدی جوری آسیب زدی که دیگه نمیشه درستش کرد.

دستشو گذاشت رو قلبش و با چشمای اشکیش به چشمای مرد خیره شد و قلبشو با دستش مچاله کرد:

-این قلب شبیه شیشه شده.
خوردش کردی اونم به ملیونها تیکه بعد الان با یه معذرت خواهی انتظار داری همه ی تیکه های قلبم برگردن و قلبم دوباره شکل اولش بشه.
مگه این یه انمیشنه که هروقت آسیب میبینی زود زخم از بین میره؟

تهیونگ خواست حرف بزنه که کوک بهش این اجازه رو نداد.

-تهیونگ فقط برو بیرون هیچوقت نمیخوام قیافتو ببینم.

تهیونگ با حسرت روشو از برگردوند و از اتاق خارج شد و درو پشت سر بست.

بسته شدن در مصادف شد با جاری دن سیل اشکای کوک و بالا رفتن صدای هق هق های کوک توی اتاق.

-مگه من چیکار کردم؟من فقط میخواستم دوستن داشته باشه همین نه به خاطر انتقام باهام بازی کنه..

فقط گریه هاش دل هر سنگدلی رو هم آب میکرد..
جوری که مظلومانه برای اعتمادی که زیر پا له شد و قلبی که خورد شد.هق میزنه و گریه میکنه.
دوست دارم قلبم رو حتی اگه خیلی درد داشته باشه رو بهش بدم و بگم من با این قلبم خیلی چیز هارو تحمل کردم و کلی جا داره بیا لازمت میشه برای تحمل اتفاقات چون اتفاقات بد هیچوقت تمومی ندارن..

ایکاش اتفاقات بد تموم بشن چرا همیشه اتفاقات خوب تموم میشن ولی اتفاقات بد نه؟چرا همیشه اتفاقات بد برندن؟چرا یه بار هم که شده اتفاقات خوب برنده نمیشن؟

_________

سلام...
ممنون برای‌کسایی که بهم نشون دادن فیکم براشون مهمه و ووت دادن:)
راستش این چند وقت حال روحیم زیر صفره...
حال نوشتنم ندارم...
جدیدن دارم احساسات واقعی خودم رو وارد فیک میکنم که دست خودم نیست مث تیکه ی آخر این پارت...
اگه دیدید دیر آپ کردم بدونید توی حال خوبی نیستم:)
من از واتپد نمیرم ولی حس نوشتن رو ندارم
فقط دیر به دیر آپ میکنم چون خستم خیلی خستم:)
من فقط به درکتون احتیاج دارم.
وقتی برگشتم دوست دارم ببینم ووت ها بیشتر باشن
آخه من بیشتر شما بهم انرژی میدید:)

خلاصه صبح بخیر
مراقب خودتون باشید
ووت یادتون نره
10:58

Mr kim/vkookDove le storie prendono vita. Scoprilo ora