جونگکوک سری به نشانهٔ منفی تکون و جواب داد:
«من یکم میشینم، تو برو.»
اُمگا تایید کرد و با قدمهایی آروم، به طرف جمعیتی که اکثراً توی همدیگه میلولیدن رفت. آلفا کلاه رو بیشتر روی موهاش جلو کشید و نفس لرزونش رو بیرون فرستاد. آرنجهاش رو روی زانوهاش گذاشت و انگشتهاش رو در همدیگه گره زد، از زیر کلاه، به تهیونگ خیره شد که چطور با رسیدن به مرکز سالن و عوض شدن آهنگ و پخشِ موسیقیای بیت دار، شروع به تکون خوردن میون اون جمعیت کرد.
دستاش رو هم تراز با شونههاش توی هوا نگه داشت و سرشو پایین انداخت. بخاطر اینکه کلاه نذاشته بود، موهای نرم و پشمکیِ مشکیش توی هوا جابهجا میشدن. جونگکوک از اون فاصله به خوبی چشمهای تیزش، لب پایین اُمگا رو که بین دندونهاش کشیده شده بود شکار کردن.
تهیونگ پایینتنهاش رو به نرمی تاب داد و مرد آلفا دید که چطور دختری به طرف جفتش اومد و باهاش صحبت کرد و مرد هم در مقابل حرفی زد و خندید، کوک زبونش رو با حرص به داخل گونهاش فشار داد و چشمی برای اون دختر چرخوند. دختر مو بنفش به سمت اُمگا خم شد و در گوشش چیزی رو بلند زمزمه کرد که ته به خنده افتاد و لبهاش به طور وسیعی از هم باز شد، دندونهای سفیدش زیر نور برق زدن، گوشهی چشمهاش بخاطر بسته شدن چین افتاد و خط خندههاش مشخص شد.
جونگکوک انگشتهاش رو به هم فشرد و گرگِ آلفاش بهش تشر زد: "چرا مثل شلغم اینجا نشستی؟ نمیبینی میتام داره با اون دخترهٔ کله بادمجونی خوش میگذرونه؟ یکم خجالت بکش. تو باید الان جای دختره میخندوندیش! پاشو جیگرم رو از اون زنیکه جدا کن!"
اُمگا دستِ دختر رو گرفت و اون با نگه داشتنِ انگشتهای بلند و استخونیِ مرد یکبار دور خودش چرخید، آلفا بلند شد و با خونسردی به طرف جایی که تهیونگ با اون دختر مو بنفش ایستاده بود و میرقصید رفت. چشمهاش اون دختر رو زیر نظر داشت که چطور با دیدن اون، به سمت تهیونگ خم شد و همونطور که مردمکهاش روی مرد آلفا ثابت بود چیزی بهش گفت و باعث شد تا اُمگا دست از خنده برداره و به جایی که جونگکوک داشت ازش میومد نگاه کنه. علامت سوال بزرگی توی چشماش وجود داشت و میخواست تا دلیل اومدنش رو بفهمه، هر چند که ازش نمیپرسید ولی اون مردمکهای گشاد شده همه چیز رو لو میدادن.
همزمان که جونگکوک جلوی تهیونگ ایستاد، دختر دستش رو توی هوا تکون داد و بلند اعلام کرد: «من دیگه میرم، خوش بگذره!»
چشمک ریزی زد و در بین افراد محو شد، انگار که از اول هم وجود خارجی نداشته. مرد آلفا دستش رو خیلی ملایم روی پهلوی تهیونگ گذاشت تا بهش حس بدی نده. به سمتش خم شد و توی اون موزیک بلند، سرش رو کج کرد و لبش رو نزدیک گوش مرد دیگه نگه داشت و با تُن صدای نسبتاً بلندی پرسید: «اون دختره چی میگفت که انقدر میخندیدی؟»
YOU ARE READING
𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」
Fanfiction[زِفیر] [این عجیب و محالترین واقعهای بود که میتونست رخ بده! چون جونگکوک هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که جفت مقدر شدهش رو زمانی ببینه که برای اتحادِ دو منطقه، پا به اون اتاق برای مذاکره میذاره! اما الههٔ ماه و همینطور سرنوشت همیشه چیزی فراتر...