هوسوک که داشت صبحانه میخورد صدای تقه خوردن به در رو شنید، با تعجب به اون سمت که در قرار داشت نگاه کرد. آشنایی نداشت با حسِ اینکه کسی بخواد توی اون وقت از صبح بیاد دمِ خونش، لبهاش رو به همدیگه فشرد و بلند شد و در رو باز کرد. نیکول پشت در بود!
بلافاصله لبخند بزرگی روی لبهاش شروع به شکل گرفتن کرد، جوری که نیکول با دیدنش انتشار پیدا کردنِ حرارتی رو توی قفسهی سینش احساس کرد که خزید و خزید تا به نوک سرانگشتها و گونه و گوشهاش رسید. سلامی گفت و مرد متقابلاً جوابش رو داد. هوسوک به داخل خونه دعوتش کرد و دختر اُمگا هم این پیشنهاد رو رد نکرد. نیکول بدون صبحانه خوردن اومده بود و محترمانه کنار مرد پیش میزش نشست. زمانی که هوسوک ازش خواست چند لقمه بخوره سری تکون داد و با آرامش مشغول لقمه گرفتن شد. مرد بتا هر از گاهی زیر چشمی نگاهش میکرد. با سوالی که پرسید دختر سرش رو بالا گرفت:
«به چهرهت میخوره آمریکایی باشی، توی کره چی کار میکنی؟»
نیکول همونطور که لقمهاش رو از گلو پایین فرستاد، جواب داد: «در اصل پدر من آمریکایی و مادرم کرهایه، یعنی من دورگهام. وقتی که بچه بودم بخاطر شغل پدرم اومدیم منطقهٔ جنوبی، اونجا توی مدرسه بود که با آلفا کیم آشنا شدم. چون که پدرم نمیتونست هِی بره و بیاد ما هم دیگه همونجا موندگار شدیم.»
هوسوک سری تکون داد و از این خشنود بود که دختر خیلی راحت براش داستان زندگیِ خودشو شرح داده.
................................................
صبحِ روز بعد؛ تهیونگ با انرژی زیادی که توی بند بندِ سلولش حس میکرد، از خواب بیدار شد. امروز میتونست اجازهٔ ترخیص مادرش رو بگیره.
وقتی که از پایگاهش بیرون زد تا به بیمارستان بره؛ خروجِ مشکوکانه و در سکوتِ سونگهیون نظرش رو جلب کرد. بیسروصدا پشت سرش سوار ماشین شد تا برای یکبار هم که شده تعقیبش کنه و ببینه مقصدش به کجا ختم میشه. با فاصلهٔ نسبتاً زیادی از ماشین سونگهیون توی جاده میروند، موقعی که در کمال تعجب به منطقهٔ شمالی رسیدن تهیونگ چشمهاش رو کمی ریز کرد. اون برای سهو می کار میکرد ولی حالا توی منطقهی شمالی چه کاری میتونست داشته باشه؟
با دیدن اینکه سونگهیون داره با یه مردی که جلوی دروازه ایستاده بود صحبت میکنه، هر لحظه افکار بیشتری توی مغزش شکل میگرفت و تا حدودی با چیدن همه چیز کنار هم، به مرور داستانِ پشت پرده واضحتر میشد و فهمیدنش آسونتر.
به نظر صمیمی میاومدن پس یعنی خیلی وقت بود که دوست بودن؟ یکم صبر کرد تا سونگهیون صحبتش با اون پسر تموم بشه و اونجا رو ترک کنه، ماشینش رو خاموش و دوربین گوشیش رو باز کرد. شروع کرد به فیلم گرفتن از اون صحنه و روی صفحه زوم کرد.
YOU ARE READING
𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」
Fanfiction[زِفیر] [این عجیب و محالترین واقعهای بود که میتونست رخ بده! چون جونگکوک هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که جفت مقدر شدهش رو زمانی ببینه که برای اتحادِ دو منطقه، پا به اون اتاق برای مذاکره میذاره! اما الههٔ ماه و همینطور سرنوشت همیشه چیزی فراتر...