دو هفته؛ به سرعت از زمانی که جونگکوک و تهیونگ همدیگه رو ملاقات کرده بودن و اون بحث بینشون پیش اومده بود سپری شده و گذشته بود...
هر دوی اونها بابت حرفهایی که در اوجِ احساساتی بودن به یکدیگه زده، پشیمون بودن، مخصوصاً تهیونگ! اُمگا، خیلی وقتها به واکنشهایی تندی که نشون داده بود فکر میکرد. منتظرِ فرصتی بود تا بتونه جونگکوک رو ببینه و ازش بابت همهٔ اونها عذرخواهی کنه. در فکر و خیال به سر میبرد که صدای کوتاهّ گوشیش بلند شد و فهمید که پیامی براش اومده.
"سلام تهیونگ، نمیخواستم مزاحم بشم اما فقط میخواستم اطلاع بدم که شلوارِ طرح آماده شده. میخوای پرو کنی یا کلا بیخیالش بشیم؟"
اُمگا نفسش رو با کلافگی به بیرون فرستاد، خب اگر میخواست صادق باشه این فرصتِ خیلی خوبی بود تا دوباره بتونه مرد آلفا رو به یک بهانهای ببینه، میخواست اعتمادش رو با گفتنِ جزء کوچیکی از زندگیش به مرد، کامل کنه.
و البته که در عوض اون هم باید کاری رو انجام میداد، در هر صورت هر چقدر هم که جونگکوک رفتارهاش و حتی کلماتی که از دهنش خارج میشدن رو آنالیز میکرد، تهیونگ هم قادر بود تا یک آدم تیز و باهوش باشه. توی این چند روز مدام به این مسئله فکر کرده بود که به گذشتهٔ آلفا هم مربوط میشد.
.........................................
با نگرانی، از توی آیینه به یونگی خیره شد که رنگ رو داخلِ ظرفی گود میریخت و دستکشهای لاتکسی رو وارد دستهاش میکرد. لبهاش رو روی هم فشار داد و قبل از اینکه حالتِ نامطمئنش پدیدار بشه با تخسی و تهدید وارانه گفت: «مین یونگی! قسم میخورم اگه با اون رنگ گند بزنی به موهای خوشگلم؛ تیکهتیکه ات میکنم و میدم گرگهای جنگلِ اطراف به عنوان پیش غذا میلت کنن!»
اما واکنشِ یونگی تنها تک خندهای بود که باعث نمایان شدن نیشخندی روی لبهاش شد. دستاش رو که با دستکش پوشیده شده بود روی سرشونههای پسرِ مو صورتی گذاشت و به سمتش خم شد. لبش رو از پشت به گوشِ جیمین چسبوند و مستقیماً از توی آیینه به چشمهاش زل زد.
«فقط همه چیز رو بسپار به من و کمتر غر بزن آلبالو.»
جیمین با شنیدن لقب جدیدی که مرد با عنوانِ "آلبالو" بهش داده بود لرزی به ستون فقراتش افتاد و از سلولهای عصبیش عبور کرد. نگاهِ خیرهٔ یونگی براش بیش از توانِ تحملش بود و حس میکرد اون مردمکهای متمرکز شده تا روحش هم نفوذ میکنن و همهٔ سِر و راز هاش رو میفهمن. میخواست با پررویی جنگِ بین چشمهاشون رو ادامه بده اما طوری که قرنیههای زل زدهی اون از توی آیینه براندازش میکرد به طرز غیرقابلتحملی نفسگیر و نمادی از حس خواستن بود.
مردمکهاش رو به سمت دیگهای چرخوند و دیوارِ سفید که هیچ علاقهای به دیدنش نداشت خیره موند، حداقل تا موقعی که فشارِ انگشتهای مرد کمتر بشه و دیگه پشتش نایسته تا نفسهای گرمش پشتِ گوش و گردن جیمین رو قرمز کنه. اون میدونست داره چیکار میکنه، به خوبی هم میدونست!
اون یونگی نبود! با اون طرز نگاه و میمیکِ صورتش.. اون فقط آگوست دی بود...
کسی که بقیهی افرادی که توی پک شمالی نبودن ازش میترسیدن. مو صورتی احمق نبود، به خوبی کششِ یونگی نسبت به خودش رو حس میکرد. خب شاید... خودش هم برای داشتنِ اون مرد همچین بیمیل نبود؟
ESTÁS LEYENDO
𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」
Fanfic[زِفیر] [این عجیب و محالترین واقعهای بود که میتونست رخ بده! چون جونگکوک هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که جفت مقدر شدهش رو زمانی ببینه که برای اتحادِ دو منطقه، پا به اون اتاق برای مذاکره میذاره! اما الههٔ ماه و همینطور سرنوشت همیشه چیزی فراتر...