⌁ Chapter Forty One

1.5K 273 235
                                    

جونگ‌کوک بعد از اینکه نیم‌نگاهی به کمد تهیونگ انداخت درش رو بست و به سمت اُمگا که روی تخت نشسته بود و نگاهش می‌کرد برگشت. لحنش تعجب‌زدگیش رو لو می‌داد.

«تهیونگ تو چرا هیچ لباس زردی نداری؟»

مرد اُمگا با تعلل بهش خیره شد و برای دادن جوابی که نوک زبونش بود کمی مردد به نظر می‌رسید، سرانجام با تسلیم شدن در برابر صدای مغزش زمزمه‌وار گفت:

«فیلم‌هایی که دیدی رو یادته؟ توی همشون من یه تیشرت زرد پوشیده بودم، از اون موقع که بابام به اجبار اون لباسِ لعنتیو تنم می‌کرد از این رنگ متنفر شدم. بخاطر همین هیچ لباس زرد رنگی ندارم. رنگش باعث می‌شه اون لحظه‌ها بیان جلوی چشمام.»

آلفا با دلسوزی نگاهش کرد، چند قدم به جلو برداشت و سر آخر جلوی تهیونگی که روی تخت نشسته بود زانو زد، بازوهاش رو توی هم قفل کرد و روی ران‌های اُمگا گذاشت. سرش رو روی بازوهاش قرار داد و با سری کج کرده و چشم‌های درشتش به مرد زل زد. لحنش مثل اکثر اوقات صبورانه و متواضع بود.

«بعد از اون اتفاق‌ها اصلاً قصد پوشیدن همچین رنگی رو داشتی؟»

مرد کوچیک‌تر سرش رو به معنای "نه" حرکت داد و دستش رو توی موهای نسبتاً کوتاه آلفا فرو برد و به جلو و عقب رفتن انگشت‌هاش حین نوازش سر و موی جونگ‌کوک نگاه کرد. لب زد:

«مادرم عاشق رنگ زرد بود، چند روز بعد از اینکه لیدر پک شدم به کما رفت. از اون موقع تا الان پوشیدنش رو امتحان نکردم.»

"اوه" کوتاه و ضعیفی از بین لب‌های مرد آلفا خارج شد، فکر نمی‌کرد پشت رنگ زرد نپوشیدنش هم فلسفه‌ای وجود داشته باشه که توضیحی بخواد. لبخند کوتاه و زیبایی زد و ایده‌ای که توی ذهنش بود رو به زبون آورد.

«خب چرا طیف‌های دیگهٔ زرد رو امتحان نمی‌کنی؟ مثلا خردلی، طلایی و... قرار نیست از همون اولش بری دنبال رنگ خودِ زرد که همچین حسی بهت دست بده.»

تهیونگ نیم‌نگاهِ متعجبی بهش انداخت و لب‌هاش کمی غنچه شد و سرش رو بالا و پایین کرد. فکر بدی به نظر نمی‌رسید، البته حالا جونگ‌کوک رو کنار خودش داشت و مثل قبل نمی‌ترسید، می‌دونست که مرد می‌تونه آرومش کنه. خیلی اوقات این رو ثابت کرده بود!

«باشه، فکر خوبیه. می‌تونیم یه روز که وقتمون خالی بود بریم خرید.»

جونگ‌کوک که انگار منتظر شنیدن همین حرف بود سریع سرش رو بلند کرد و با صدای هیجان‌زده‌ای گفت:

«عالیه! پاشو بریم.»

ابروی تهیونگ از روی گیجی بالا پرید، نگاهی که خوانا نبود به مرد آلفا انداخت، کوک دستش رو کشید و بلندش کرد. قرار شد تا همین الان به خرید برن که اُمگا رو کمی حیرت‌زده کرد. آلفا به جفتش اطمینان داد که این موقع بهترین زمانه و نامجون می‌تونه چند ساعت بیشتر کار‌ها رو مدیریت کنه. به مرد باور قلبی داشت.

𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」Where stories live. Discover now