قلبِ آلفا میخواست اونقدری محکم بتپه که سرانجام سینهاش رو بشکافه، تهیونگ همینطور بالاتر میومد، به طوری که حالا دو پاش رو دو طرف پهلوهاش گذاشته بود. اُمگا زبونِ جفتش رو با لبهاش گیر انداخت و آروم اون رو مکید، بعد با ملایمت و نرمی دهانش رو باز کرد و اینبار زبون اون بود که حفرهٔ داغ دهان میتش رو کند و کاو میکرد.
دستش که روی شونهٔ جونگکوک بود حالا دور گردنش حلقه شده بود و دست دیگهاش به آرومی تنِ گرم آلفا رو نوازش میکرد و عضلاتش رو لمس.
مرد آلفا غرق در بوسهش شده بود و لبهاش فقط برای بوسیدن و بوسیده شدن همراه، و زبونش برای جست و جو و رقصیدن روی زبونِ تهیونگ حرکت میکردن.اُمگا دست جونگکوک رو حس کرد که از پشت گردنش شل شد و پایین اومد. مسیر سرانگشتهاش ستون فقرات میتش بودن و ارتعاشی به بدن تهیونگ مینداختن. دست مرد روی کمر اُمگا نشست و پایینتر نرفت، حقیقتا اینکه جونگکوک حد و مرز خودش رو رعایت میکرد برای تهیونگ خوب و دلنشین جلوه میکرد.
جونگکوک لب پایین جفتش رو مکی عمیق زد. انگشتهای تهیونگ همچنان بدنش رو کاوش میکردن تا زمانی که بدون داشتن قصدی زخم روی پهلوی مرد رو لمس کرد و فشار داد که آلفا میون بوسیدنش چهرهاش در هم رفت و "آخ" دردناکی گفت و منجر به قطع بوسهشون شد. اُمگا با نگرانی به چهرهٔ جمع شده از دردش نگاه کرد و ثانیهای بعد از اینکه به اشتباهش پی برد با ترس خودش رو عقب کشید و از روی مرد بلند شد.
«م-متاسفم، واقعاً حواسم نبود... بذار ببینم!»
هولشدگیش باعث میشد لکنت بگیره و تهیونگ از این تنفر داشت. دستش رو جلو برد تا وضعیت زخمش رو بررسی کنه ولی جونگکوک مچاش رو گرفت و حالت صورتش رفتهرفته نرم شد، دیگه اثری از اون اخم وجود نداشت، با صدای آروم و لحنی که قوت قلب میداد گفت: «من خوبم، فقط یه دردِ محو و لحظهای بود.»
جونگکوک نگاه خیرهش رو روی میتش نگه داشت، اُمگا با اون پیراهنِ زرشکی رنگ، گونه، گوش و لبهایی که حالا هم رنگ با لباسش شده بودن واقعا هات و در عین حال کیوت به نظر میرسید. ردِ بزاقِ به جا مونده از بوسهٔ خیسشون زیر نور اتاق روی لب تهیونگ میدرخشید. آلفا میتونست با دیدنِ اُمگا هزاران بارِ دیگه عاشق بشه و این لحظه هم دقیقاً یکی از اونها بود...
مرد آلفا ابرویی بالا انداخت.«این وجههٔ نگرانت خیلی کمیابه...»
تهیونگ دست به سینه موند و با صورتی سرگرم شده، اون هم یک تای ابروش رو بالا داد.
«دوستش نداری؟»
صداش ردی از غم یا ناراحتی نداشت، برعکس جوری بود که انگار برای بازی کردن با مرد این سوال رو پرسیده و صرفاً برای سرگرمیه! جونگکوک لبخند محوی زد و همونطور که تلاش میکرد که کمی روی تخت جابهجا بشه تا بدنش خشک نشه با ملایمت جواب داد: «دارم، یهجورایی... شیرینه!»
YOU ARE READING
𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」
Fanfiction[زِفیر] [این عجیب و محالترین واقعهای بود که میتونست رخ بده! چون جونگکوک هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که جفت مقدر شدهش رو زمانی ببینه که برای اتحادِ دو منطقه، پا به اون اتاق برای مذاکره میذاره! اما الههٔ ماه و همینطور سرنوشت همیشه چیزی فراتر...