⌁ Chapter Thirty

1.8K 339 71
                                    

تهیونگ حس می‌کرد هر چیزی که در رگ‌هاش حرکت و جریان داشت به سرعت متوقف شد. اون از ترسِ اینکه کسی بفهمه اُمگائه رایحه‌ش رو آزاد نمی‌کرد ولی حالا اون دیکهد چطور فهمیده بود که ته یه پسر اُمگاست؟ نیشخندِ پررنگی روی لب‌های سهو می شکل گرفت که فقط به بدتر شدن حالِ اْمگا دامن می‌زد.

پسر اُمگا لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست تا بتونه آرامش خودش رو حفظ کنه و استرس نگیره. اما سهو می از اون فرصت استفاده کرد...
اولین چیزی که تهیونگ بعد از سیاهیِ پشت پلک‌هاش متوجهش شد، دستِ آلفای نوجوانی بود که جلوی شلوارش خزید و از روی فاق شلوار دستمالیش کرد. با این تماس؛ اُمگا چشم‌هاش رو با شتاب باز کرد و وحشت‌زده به دست پسر دیگه که روی عضوش قرار داشت و سعی می‌کرد از روی پارچهٔ خشن شلوار اون رو بماله خیره شد.

از سر تا پاهاش، جرقه‌ای عبور کرد. به نظر خیلی سریع میومد ولی مثل رعد و برق قوی و تکان‌دهنده بود. به خودش لرزید و مردمک‌های گشاد شده از هراسی که در دلش افتاده بود رو به پسر آلفایی داد که در کمال پررویی نگاهش می‌کرد. لحنش برعکس قیافهٔ شبیه به گچ سفید شده‌اش تخس بود.

«همین الان دستت رو از روی شلوارم بردار.»

سهو می ابرویی بالا انداخت و فشار انگشت‌هاش رو روی پارچه که مستقیماً روی دیک پسر تأثیر می‌گذاشت بیشتر کرد. زبونش رو مثل شکاری که طعمه‌اش رو گیر انداخته باشه با طمع و فریب‌کاری روی لب‌هاش کشید و با کشیدن لبش رو گوش اون جواب داد: «و اگه نکنم؟ چه کاری ازت برمیاد اُمگای خوشگل؟»

تهیونگ داشت درد می‌کشید ولی نمی‌خواست بهانه‌ای به دست اون آلفای عوضیِ کم سن و سال بده. ناگهان ذهنش نسبت به مسائل ٱگاهی بیشتری پیدا کرد. حرکتی که دیروز توی کلاس یاد گرفته بود رو به یاد آورد. می‌تونست با زانوش محکم بکوبه وسط پای پسر ولی باید تمام زورش رو جمع می‌کرد چون فاصلهٔ چندانی با هم نداشتن و این کار رو برای اُمگا سخت‌تر می‌کرد. اگه شانس می‌آورد می‌تونست بعدش فرار کنه ولی اگه نمی‌شد...
حتی نمی‌خواست بهش فکر کنه! تهیونگ تا حالا انقدر در دو راهیِ ریسک شدن یا نشدن قرار نگرفته بود.

نامحسوس پاش رو بالا آورد و در یک ثانیه، نیشخندی مغرور زد و تمام قدرتش رو توی مفصلش و کاسهٔ زانوش جمع کرد و محکم بین پای سهو می کوبید. پسر آلفا داد کوتاهی زد و چند قدم به عقب تلوتلو خورد. با دست آروم اون قسمت که ضرب دیده بود رو پوشوند و اخم‌هاش رو در هم کرد. تهیونگ هم از این شانس به درستی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن، با تمام سرعت!

صدای عصبانیِ سهو می رو شنید اما حتی برنگشت تا به پشت سرش نگاه کنه، پاهاش فقط برای پشت سر گذاشتنِ راهی که از اول اون رو اومده بود همکاری می‌کردن. هر زمان که هوا رو به داخل بینیش می‌فرستاد، قسمت گلو و سینه‌اش می‌سوخت. وقتی از پایگاه زد بیرون، داخل کوچه‌ای پیچید. به دیوار تکیه زد تا از سوزش ریه‌هاش کم بشه.

𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」Where stories live. Discover now