دقیقاً موقعی که صدای جونگکوک رو شنید، برای لحظهای انگار قلبش دوباره به حالت عادی برگشت و عضلات بدنش که ناخودآگاه منقبض کرده بود شل شدن. ولی یه چیزی این وسط اشتباه به نظر میرسید...
آلفا هیچوقت اینطور آروم و با حالت خاصی صحبت نمیکرد، انگار درد داشته باشه!
تهیونگ سریع گفت: «جونگکوک حالت خوبه؟»
نفسهای سنگینی که از سینهٔ مرد آلفا خارج میشد صدای بلندی داشت که حتی از پشت تلفن هم شنیده میشد و این به جفتش دلشورهٔ بیشتری میداد. آلفا بهسختی جواب داد.
«تهیونگ...یه نفر چند دقیقهٔ پیش بهم حمله کرد و چاقوم زده.»
مرد اُمگا هوا توی ریههاش گیر کرد. با شتابی که خودشم نمیدونست چطور توی ثانیه داشت، کتش و سوییچش رو چنگ زد و همینطور که از واحدش بیرون میرفت رو به جونگکوک، پشت خط تندتند سعی میکرد تا به مرد قوت قلبی بده.
«من دارم میام جونگکوک، مانستر و شوگا رو خبر کن.»
نفسِ آلفا به سختی در میومد.
«هیچکدوم از پسرا امروز نیستن.»
باید میفهمید همه از قبل برنامه ریزی شده تا دقیقاً موقعی باشه که فقط بتونن لیدر پک رو هدف بگیرن! تهیونگ حین اینکه یکی از ماشینهاش رو روشن میکرد گردنش رو کج کرد و گوشی رو بین شونه و گوشش نگه داشت.
«خیلیخب به من گوش کن، نفس عمیق بکش باشه؟ کجات زخمی شده؟»
«پهلوم رو زده.»
تهیونگ با استرس لب پایینش رو گاز گرفت ولی سعی کرد اول به خودش مسلط باشه تا بتونه به میتش کمک کنه.
«یه پارچه اگه نزدیکت هست بذار روی زخمت و فشار بده، احتمالا تا ده دقیقهی دیگه میرسم.»
با اکراه قطع کرد و پاش رو تا جایی که میتونست روی گاز فشار داد تا زودتر برسه. تمام مدت کل بدنش از فرط استرس و اضطراب گز گز میکرد.
زمانی که اونجا رسید نگهبانها خیلی عادی مشغول انجام وظیفهشون بودن و این یعنی اون بین دوباره شیفتشون عوض شده و کسی که به جونگکوک حمله کرده تونسته در وقت مناسب و قبل از اینکه بقیه بیان سر جاهاشون و مستقر بشن، از اونجا خارج بشه.
از دروازه عبور کرد و سریع وارد منطقه شد، با سرعتی باورنکردنی خودشو به خونهٔ جونگکوک رسوند. پیاده شد و از پشت ماشینش جعبهی کمکهای اولیهای که داشت رو قاپید و به سمت خونه دوید، درِ بیرون باز بود و نشون میداد اون آدم کارش رو با عجله انجام داده تا بتونه وقتش رو ذخیره کنه و قبل از اینکه کسی بگیرتش در بره.
پا تند کرد و از پلهها بالا رفت، واقعاً نمیدونست باید با چه صحنهای مواجه بشه ولی تلاش میکرد نفسهای عمیق بکشه. در اتاقها رو هول کرده باز میکرد و با جای خالیِ مرد آلفا روبهرو میشد تا اینکه به اتاق خوابش رسید.
ESTÁS LEYENDO
𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」
Fanfic[زِفیر] [این عجیب و محالترین واقعهای بود که میتونست رخ بده! چون جونگکوک هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که جفت مقدر شدهش رو زمانی ببینه که برای اتحادِ دو منطقه، پا به اون اتاق برای مذاکره میذاره! اما الههٔ ماه و همینطور سرنوشت همیشه چیزی فراتر...