⌁ Chapter Forty Nine

1.4K 265 163
                                    

چند دقیقه بعد از اینکه تهیونگ خوابش برد، مرد آلفا با وجود خستگی از روی تخت بلند شد و به طرف اتاق کارش رفت تا نقشه رو تکمیل کنه. اون حموم کوتاهی که داشتن باعث شده بود علاوه بر پُر شدن چشم‌های اُمگا از خواب، خودش هم پلک‌هاش سنگین بشن و بخواد استراحت طولانی ای داشته باشه. اما باید تمرکز می‌کرد، حدودِ دو ساعت بی‌وقفه بیدار موند و همه چیز رو به صورت نهایی بررسی و آنالیز کرد تا هیچ چیز از قلم نیفتاده باشه. تصمیم گرفت یه زنگ تفریحی به خودش بده پس دست‌هاش رو روی میز گذاشت و سرش رو روی ساعدش.

چشم‌هاش داشتن بسته می‌شدن که کشیده شدنِ پتویی رو روی پشتش احساس کرد. اونقدری غرق در کار بود که متوجه نشده بود تهیونگ کِی بیدار شده و از تخت بیرون اومده!
از زیر پلک‌های نیمه بازش که مرد کوچیک‌تر نفهمید اون رو دیده، تهیونگ رو تماشا کرد که جای لباس، ربدوشامبر سفیدی که برای خودش بود رو به تن کرده و اون جوری با پوست طلایی رنگش تضاد زیبایی ایجاد کرده بود که چشم برداشتن ازش کار سختی به نظر می‌رسید.

پاهای برهنه و کمی از قفسه‌ی سینه‌ش از زیر اون ربدوشامبر بیرون زده بود که به جذابیت‌هاش اضافه می‌کرد، موهاش یکم به‌هم ریخته بودن اما این کیوت‌تر جلوه‌اش می‌داد. تونست صدای تهیونگ که کمی پایین اومده بود رو بشنوه.

«تو زِفیرِ منی...»

جونگ‌کوک نتونست مقابل میل شدیدش برای پرسیدن بایسته، پس لای پلک‌هاش رو یکم بیشتر باز کرد تا چهرهٔ آروم و زیبای اُمگاش رو ببینه. صداش یکم خش‌دار شده بود:

«یعنی چی؟»

تهیونگ که انتظار نداشت اون بیدار باشه کمی شوکه شد اما مکث کوتاهی کرد و با آرامش، در حالی که موهای مشکیِ دوست پسرش رو نوازش می‌کرد با اشتیاق توضیح داد.

«زِفیر یک کلمهٔ یونانیه به معنیِ نسیم، فردی که توی روزهای گرم، بهت حسِ یه نسیمِ خنک رو می‌ده. در اصل یعنی چیزی که خوشحالت می‌کنه و بهت آرامش می‌ده. مامانم می‌گه حسِ زفیر رو می‌شه تو خیلی چیزها پیدا کرد... و من اون رو درون تو پیدا کردم.»

«تو مثل نسیمِ خنک توی روزهای خسته‌کننده و گرمِ من، میوزی و سلول‌به‌سلول پوستم رو با انرژی و حالِ خوب تسخیر می‌کنی. شبیه به بادهای شمالی در سینه‌ام دمیده می‌شی و توی رگ‌هام جریان داری. توی لحظه‌هایی که خودم رو دوست ندارم مثل قدرتِ گردباد منو بین بازوهای خودت می‌گیری و اونقدر شبیه به صدای بادی که لای درخت‌ها می‌پیچه و آرامبخشه توی گوش‌هام زمزمه می‌کنی که دوباره بتونم به خودم ایمان داشته باشم. تو تداعیِ کلمهٔ زِفیر ای!»

جونگ‌کوک از توصیف‌های دلپذیرِ میتش لبخندی درخشان زد، حس حرکت انگشت‌های بلند تهیونگ لا‌به‌لای موهاش بی‌نظیر بود، اون رو به سرزمینی از آرامش هدایت می‌کرد. صدای تهیونگ از طریق باندشون توی ذهنش پیچید.

𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」Where stories live. Discover now