شیش روز از مرخص شدن مادرش از بیمارستان میگذشت و تهیونگ هر وقت که زمانش در طول روز خالی بود، با اون حرف میزد و همچنین وادارش میکرد تا یونهی هم صحبت کنه و لکنتش کمتر بشه. حتی خیلی اوقات که تو خونه نشسته بودن یهو مرد بلند میشد و دست مادرش رو میگرفت؛ از روی ویلچر بلندش میکرد و طول و عرض خونه رو با حوصله و صبوری باهاش راه میرفت تا پاهاش کمکم عادت کنن و ماهیچههاش خوب کشیده بشه و انرژیش رو تخلیه کنه.
بعد از ظهرِ روز سه شنبه بود و تهیونگ توی خونه نشسته بود و از توی لپ تاپ همه چیز رو بررسی و نظارت میکرد، یونهی هم داخل سالن مشغول تماشای فیلمِ رمانتیکی بود. این یه مدت بخاطر مادرش فقط صبح زود برای نگهبانی و اکثراً گرم کردن افراد پکش توی باشگاه به پایگاه میرفت و سعی میکرد تا قبل از اینکه مادرش از خواب بیدار بشه خودش رو به خونه برسونه و صبحانهای برای دو نفرشون آماده کنه. میخواست طوری با مامانش وقت بگذرونه که بتونه تلافیِ اون ده سالی که پیشش نبوده رو در بیاره.
هوا گرمتر شده بود و نویدِ فرا رسیدنِ مارچ رو میداد. مرد اُمگا توی اتاق کارش نشسته بود و چیزی رو تایپ میکرد که تلفنش زنگ خورد. بدون اینکه چشمش رو از اسکرین بگیره، تماس رو جواب داد و به اسم کسی که بهش زنگ زده بود توجه نکرد. همینطور عادی داشت مینوشت و "الو" ای گفت ولی با شنیدن صدای جونگکوک از پشت خط، لحظهای شوکه شد. به محض سلام گفتن آلفا، تهیونگ لبخندِ ناشیانه و معصومی زد و باهاش صحبت کرد.
«مادرت بهتره شیرینم؟»
تهیونگ در حالی که روی صندلیِ چرخدارش تاب میخورد و چرخ میزد، دستش رو توی موهاش فرو برد و به سمت عقب هدایت کرد که رشتههاش کمتر جلوی چشمش بریزه و براش مزاحمت ایجاد کنه.
«آره کوکی، مدام توی خونه با هم وقت میگذرونیم.»
مرد آلفا از اون طرفِ خط همونطور که پشت چرخ خیاطی نشسته بود چشمی براش چرخوند و لحنِ ناراحتش رو به گوشِ دوست پسرش رسوند و بهش نشون داد که حسودیش شده.
«اوه واقعاً؟! چقدر خوب. عمیقاً دوست دارم که الان جای مادرت میبودم.»
اُمگا خندهای بلند سر داد و سرش رو به چرمِ صندلی تکیه زد. زبونش رو دور لبهاش چرخوند، میخواست چیزی بگه که جونگکوک پیش قدم شد و این بار با صدای عادیش اضافه کرد:
«به هر حال... میخواستم بهت بگم لباس دیگه دوختش تکمیل شده، کت رو هم آماده کردم. دوست داری ببینی و پرو اش کنی؟»
مرد کوچیکتر صدای ذوقزدهٔ آرومی از خودش آورد و پاهاش رو بالا آورد و روی میز گذاشت. به دکمههای لپ تاپ خیره شد و با لبخند جواب داد.
«البته که دوست دارم! امروز وقتت آزاده؟»
«آره، این عصرو سرم خلوته. میتونی الان هم بیای اگه مشکلی نداری.»
KAMU SEDANG MEMBACA
𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」
Fiksi Penggemar[زِفیر] [این عجیب و محالترین واقعهای بود که میتونست رخ بده! چون جونگکوک هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که جفت مقدر شدهش رو زمانی ببینه که برای اتحادِ دو منطقه، پا به اون اتاق برای مذاکره میذاره! اما الههٔ ماه و همینطور سرنوشت همیشه چیزی فراتر...