⌁ Chapter Forty Five

1.5K 267 165
                                    

شیش روز از مرخص شدن مادرش از بیمارستان می‌گذشت و تهیونگ هر وقت که زمانش در طول روز خالی بود، با اون حرف می‌زد و همچنین وادارش می‌کرد تا یونهی هم صحبت کنه و لکنتش کمتر بشه. حتی خیلی اوقات که تو خونه نشسته بودن یهو مرد بلند می‌شد و دست مادرش رو می‌گرفت؛ از روی ویلچر بلندش می‌کرد و طول و عرض خونه رو با حوصله و صبوری باهاش راه می‌رفت تا پاهاش کم‌کم عادت کنن و ماهیچه‌هاش خوب کشیده بشه و انرژیش رو تخلیه کنه.

بعد از ظهرِ روز سه شنبه بود و تهیونگ توی خونه نشسته بود و از توی لپ تاپ همه چیز رو بررسی و نظارت می‌کرد، یونهی هم داخل سالن مشغول تماشای فیلمِ رمانتیکی بود. این یه مدت بخاطر مادرش فقط صبح زود برای نگهبانی و اکثراً گرم کردن افراد پکش توی باشگاه به پایگاه می‌رفت و سعی می‌کرد تا قبل از اینکه مادرش از خواب بیدار بشه خودش رو به خونه برسونه و صبحانه‌ای برای دو نفرشون آماده کنه. می‌خواست طوری با مامانش وقت بگذرونه که بتونه تلافیِ اون ده سالی که پیشش نبوده رو در بیاره.

هوا گرم‌تر شده بود و نویدِ فرا رسیدنِ مارچ رو می‌داد. مرد اُمگا توی اتاق کارش نشسته بود و چیزی رو تایپ می‌کرد که تلفنش زنگ خورد. بدون اینکه چشمش رو از اسکرین بگیره، تماس رو جواب داد و به اسم کسی که بهش زنگ زده بود توجه نکرد. همین‌طور عادی داشت مینوشت و "الو" ای گفت ولی با شنیدن صدای جونگ‌کوک از پشت خط، لحظه‌ای شوکه شد. به محض سلام گفتن آلفا، تهیونگ لبخندِ ناشیانه و معصومی زد و باهاش صحبت کرد.

«مادرت بهتره شیرینم؟»

تهیونگ در حالی که روی صندلیِ چرخدارش تاب می‌خورد و چرخ می‌زد، دستش رو توی موهاش فرو برد و به سمت عقب هدایت کرد که رشته‌هاش کمتر جلوی چشمش بریزه و براش مزاحمت ایجاد کنه.

«آره کوکی، مدام توی خونه با هم وقت می‌گذرونیم.»

مرد آلفا از اون طرفِ خط همون‌طور که پشت چرخ خیاطی نشسته بود چشمی براش چرخوند و لحنِ ناراحتش رو به گوشِ دوست پسرش رسوند و بهش نشون داد که حسودیش شده.

«اوه واقعاً؟! چقدر خوب. عمیقاً دوست دارم که الان جای مادرت می‌بودم.»

اُمگا خنده‌ای بلند سر داد و سرش رو به چرمِ صندلی تکیه زد. زبونش رو دور لب‌هاش چرخوند، می‌خواست چیزی بگه که جونگ‌کوک پیش قدم شد و این بار با صدای عادیش اضافه کرد:

«به هر حال... می‌خواستم بهت بگم لباس دیگه دوختش تکمیل شده، کت رو هم آماده کردم. دوست داری ببینی و پرو اش کنی؟»

مرد کوچیک‌تر صدای ذوق‌زدهٔ آرومی از خودش آورد و پاهاش رو بالا آورد و روی میز گذاشت. به دکمه‌های لپ تاپ خیره شد و با لبخند جواب داد.

«البته که دوست دارم! امروز وقتت آزاده؟»

«آره، این عصرو سرم خلوته. می‌تونی الان هم بیای اگه مشکلی نداری.»

𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang