«زمانی که نوجوون بودم اون و پدرش سعی کردن بهم تجاوز کنن.»
چشمهای جونگکوک درشت شدن، حتی یک درصد هم همچین چیزی به ذهنش خطور نمیکرد! بازوهاش محکمتر دور بدن مرد اُمگا قفل شد و نجوا کرد:
«کسی جز من هم میدونه؟»
نگاه تهیونگ انگار نمیخواست از روی اون دیوارِ لعنت شده برداشته بشه چون همچنان به اونجا خیره بود. "نه" تنها پاسخی بود که جونگکوک از جانب میتش دریافت کرد. مرد اُمگا دستش رو روی بازوی کوک که دورش پیچیده شده بود گذاشت و با تردید گفت: «میشه از اینجا بریم؟ لطفاً.»
مرد بزرگتر سری تکون داد، دستهاش رو از دور جفتش باز کرد و کمی از اونجا دور شد، وقتی یونگی رو دید بهش گفت: «آلفا کیم یکم حالش ناخوشاینده، به بقیهٔ افراد پک جنوبی و همینطور پک خودمون بگو حواسشون باشه.»
یونگی که کنار جیمین بود اطاعت کرد و جونگکوک با آرامشِ خیال، تهیونگ رو از اونجا بیرون برد. یکم سخت بود که حرف اُمگا رو هضم کنه. توی سکوت، لابهلای درختها و جادهٔ خاکی کمی پیادهروی کردن و از منطقهی شرقی دور شدن. وقتی به اندازهٔ کافی دور شدن؛ اُمگا پشتش رو به تنهی یک درخت تکیه داد، جونگکوک فقط نگاهش کرد و هیچی نگفت. اما دقیقهای بعد، مرد کوچکتر دستاش رو روی چشماش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن، حرفهایی که تموم این سالها توی دلش مخفی کرده بود، به شکل قطرههای اشک از وجودش بیرون میریختن و روی زمینِ گِلی چکه میکردن. آلفا با احتیاط طرفش رفت و سر مرد رو به سینهاش چسبوند.
تهیونگ بلند هقهق میکرد ولی صداش توی سینههای مرد خفه میشد، همونطور که صداش گرفته بود و بغض داشت گفت: «من میترسیدم، خیلی ضعیف بودم. اُمگا بودنم باعث نفرته چون در برابرشون ناتوانم. ه-هر وقت اون لمسها و نگاهاشون یادم میفته، میخوام بمیرم جونگکوک. خسته شدم از بس تظاهر کردم قویام در صورتی که نیستم!»
آلفا با شنیدن تکتکِ کلماتش حس میکرد قلبش داره از درد فشرده میشه، چونهش رو روی سر تهیونگ گذاشت و زمزمه کرد: «هیس! آروم باش عزیزم! هیچوقت این حرف رو نزن که میخوای بمیری، تجاوز چیزی نیست که به زن و مرد یا آلفا و اُمگا بودن ربط داشته باشه، میتونه برای هر کسی پیش بیاد.»
موهای اُمگاش رو نوازش کرد و سر مرد رو بالا آورد تا با چشمهای درخشان از اشکش بهش چشم بدوزه.
«هیچکس از اول قوی نبوده، همه یه وجه ضعیف دارن تهیونگ. زخمها و دردها هستن که ما رو بزرگ میکنن، زندگی با موانعش باعث میشه کمکم نسبت به مشکلاتِ پیش اومده قویتر بشیم.»
تهیونگ خیلی شبیه به خودش بود، توی نوجوونیش آسیب دیده بود، پنهانی رنج کشیده بود و به هيچکس چیزی نگفته بود. برقِ اشکی که توی قاب چشمهای اُمگا زیر نور ماه میدرخشید؛ باعث میشد خودش هم بغض کنه. لبخند غمگینی زد و با سرانگشتهای شستاش، اشکهایی که پوست جفتش رو مرطوب میکردن پاک کرد. اما این مصادف شد با ریختن اشکهای خودش، مرد اُمگا قرنیههاش روی اون قطرههای بلورینی چرخید که از چشمای میتش پایین غلتیدن.
YOU ARE READING
𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」
Fanfiction[زِفیر] [این عجیب و محالترین واقعهای بود که میتونست رخ بده! چون جونگکوک هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که جفت مقدر شدهش رو زمانی ببینه که برای اتحادِ دو منطقه، پا به اون اتاق برای مذاکره میذاره! اما الههٔ ماه و همینطور سرنوشت همیشه چیزی فراتر...