تهیونگ با اشتیاق سری تکون داد و گوشهٔ ابروش رو خاروند، لبش رو کج کرد و گفت:
«هیچوقت نفهمیدم چرا بهش میگی آقای جئون، حتی اون شب که بهت گفتم بریم عمارتتون تو پرسیدی عمارت جئون. مگه اون عمارت شما نیست؟ چرا اینطور خطابش میکنی؟»
آلفا نفسش رو بیرون فرستاد .
«پدرم از همون موقع بهم گوشزد کرده بود که توی جمع، پایگاه یا جلوی بقیه آقای جئون صداش کنم چون میدونی؟»
چشماش رو به صورت نمایشی برای پدر خیالیش چرخوند و با پوکری ادامه داد:
«آخه در غیر اون صورت ابهتش از بین میرفت، منم سالهاست همونطور که دوست داره صداش میکنم. آقای جئون!»
امگا در جواب "هوم" کوتاهی کشید. جونگکوک از زیر مژههاش به میتش نگاهی انداخت و با صدای پایینی سوال کرد.
«دوست داری بدونی چرا با پدرم خصومت داشتم؟»
لبخندی روی لبهای تهیونگ پدید اومد و "البته" ای گفت، جونگکوک لبش رو خیس و به صندلی تکیه داد و بدنش رو شل کرد. گردنش رو عقب برد و به پشت صندلی چسبوند، چشمهاش بسته بود و مرد کوچیکتر این رو میدید. لحنش داستانی بود، جوری که انگار داره برای بچهش یه داستانِ قبل از خواب تعریف میکنه. سعی میکرد غم یا ناراحتیای رو توی صداش آشکار نکنه.
«ده سال پیش منطقهٔ غربی میخواستن بهمون حمله کنن. همیشه این قانون بوده لیدرهای پک و مخصوصاً خون خالصها باید در برابر حملههایی که به مرز و منطقهشون میشه پیش قدم باشن.»
مرد کوچیکتر بین حرفش پرید و با هیجان گفت:
«خوب یادمه، اون زمان که تازه لیدر شده بودم آوازهاش همه جا پیچیده بود که تو با اون سن تونستی لیدر پک منطقهٔ غربی رو شکست و محدودهٔ منطقهٔ شمالی رو گسترش بدی.»
جونگکوک لبخندی زد که امگا غمِ بین پیچشِ خط لبهاش رو متوجه شد. تبسمِ آشنایی به نظر میومد، انگار بارها اون صحنه رو دیده. مرد بزرگتر آه ای از بین لبهاش خارج شد.
«این چیزیه که بقیه فکر میکردن. اصلِ داستان یه چیز دیگهاس، من این تصور رو داشتم که حالا اگه قراره پک منطقهٔ غربی بهمون حمله کنه یعنی پدرم آماده میشه ولی هیچ چیز مثل تصوراتم نبود! اون یه روز منو صدا زد تا برم به اتاق کارش، اونجا بود که بهم گفت من باید به جای اون با جونگهوان مبارزه کنم.»
مرد امگا لبهاش از تعجب باز شده بودن و نفسش خیلی آروم از بین بینیش بیرون میومد، واقعاً تا حالا به ذهنش خطور نکرده بود که واقعیتِ پشت پرده همچین چیزی باشه. تهیونگ همون موقع با اینکه آشناییای با کوک نداشت ولی این شجاعتش رو تحسین میکرد. اما الآن فقط حس میکرد شوکه شده، یه پسرِ شونزده ساله یه ذره برای اینکار کوچیک نبود؟
YOU ARE READING
𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」
Fanfiction[زِفیر] [این عجیب و محالترین واقعهای بود که میتونست رخ بده! چون جونگکوک هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که جفت مقدر شدهش رو زمانی ببینه که برای اتحادِ دو منطقه، پا به اون اتاق برای مذاکره میذاره! اما الههٔ ماه و همینطور سرنوشت همیشه چیزی فراتر...