⌁ Chapter Forty Three

1.3K 291 143
                                    

گز گز کردن دست‌هاش رو احساس کرد، گیجگاهش شروع کرد به نبض زدن، یهو تحمل کل وزنش برای پاشنه و کفِ پاهاش سخت شد. یعنی چی؟
پلکی زد تا شاید چشم‌هاش از حالت تاری خارج بشن ولی سیاهی‌ای در یک ثانیه پشت پلک‌هاش رو پوشوند. سرش رو پایین آورد و با بهت‌زدگی به میز خیره شد. همه از این رفتارش متعجب و شوکه شده بودن. جونگ‌کوک چند بار صداش زد ولی انگار گوش‌هاش سنگین شده بودن و هیچ چیزی رو جز کوبشِ محکم قلبش به قفسه‌ی سینه‌اش رو نمی‌شنید.

ناگهان سرش رو بالا آورد و با حیرتی که توی صداش هم مشهود بود گفت:

«ا-الان به هوش اومده؟ چشماش رو باز کرده؟»

«بله، یک‌بار چشماشون رو باز کردن ولی بعد از تکرار کردن جملهٔ "پسرم کجاست؟" دوباره خوابیدن، الان دارن استراحت می‌کنن.»

تهیونگ به حدی بهش شوک وارد شده بود که نمی‌دونست چه جوابی بده.

«باشه، مراقبش باشید لطفاً؛ الان دارم میام اونجا.»

بدون اینکه اهمیتی به اون جلسه بده با عجله لباسش رو برداشت و با عذرخواهیِ زیر لبی در رو باز کرد و تقریباً به بیرون دوید. مرد آلفا هم که دید این‌طور نمی‌شه از بقیه پوزش خواست و دنبال میتش رفت. توی راهرو با عجله حرکت می‌کرد تا به تهیونگ برسه. وقتی باهاش هم پا شد پرسید:

«چی‌شده تهیونگ؟»

تهیونگ فقط به جلوش نگاه می‌کرد و با تمام سرعتی که داشت حرکت می‌کرد، در همون حین جواب سوالش رو داد.

«مامانم جونگ‌کوک، مامانم بالأخره از کما در اومده!»

چشم‌های آلفا گرد شدن، ولی سعی کرد همراه با اُمگاش پیش بره، اون‌قدری تند رانندگی کرده بودن که کوک حس می‌کرد حالت تهوع گرفته. بهتره بگیم تهیونگ با ماشین مرد تا اونجا رونده بود، با بالاترین سرعت و بدون توقف یا ترمز...

تهیونگ همیشه به این فکر می‌افتاد که چرا مادرش از کما در نمیاد، تقریباً از همون روزی که زن بیهوش توی خونه‌اش پیدا شد و بخاطر ضربه‌ی شدیدی که سرش دیده بود و به بیمارستان منتقلش کرده بودن. ولی چیزی که خیلی سورپرایزش کرد این بود که این اتفاق زمانی به واقعیت مبدل شده بود که اُمگا تقریباً حال مادرش رو از یاد برده و روی چیزهای دیگه تمرکز داشت.

شنیده بود که می‌گفتن بهتره بعضی اوقات یه سری چیزها رو به حال خودشون رها کنی تا اوضاع بهتر بشه اما خبر نداشت یک روزی این مصداق بارز قراره دربارهٔ خودش هم به صحت برسه.

وقتی که پا به بیمارستان گذاشت؛ حتی با کسی سلام و احوال پرسی نکرد چون با سرعت قابل توجهی مشغول دویدن بود تا به اتاقی که مادرش در اون قرار داشت برسه. جونگ‌کوک هم پشت سرش می‌دوید، می‌ترسید بخاطر هیجانی که به مرد اُمگا وارد شده یهو بلایی سرش بیاد یا از حال بره بنابراین باید پیشش می‌بود تا اگر اتفاقی افتاد کنارش باشه.

𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」Donde viven las historias. Descúbrelo ahora