اُمگا در طِی یک هفتهٔ گذشته کاملاً خوب شده بود. روز پنجشنبه تقریباً برای تهیونگ روزِ کم مشغلهای به حساب میومد، قبل از شام بود که جونگکوک باهاش تماس گرفت و گفت که اگر وقتش آزاده بیاد دنبالش تا با هم شام بخورن و تغییرات نهاییای که روی کراپ تاپ و شلوار انجام داده رو ببینه و امتحانش کنه تا آلفا بتونه دوختن نیم کت رو شروع کنه. تهیونگ در این مدت علاقهی بیشتری به گذروندن وقتش با جونگکوک پیدا کرده بود و از این پیشنهادش به خوبی استقبال کرد.
وقتی که پا به خونهٔ مرد گذاشت، بوی بولگوکی سرش رو پر و اشتهاش رو برای صرف شام بیشتر کرد. رنگ غذاها و ظاهرشون هوس انگیز به نظر میرسیدن و هر کسی رو برای خوردن ترغیب میکردن. شام با شوخی و خنده و حتی گاهی با وجود تنش خورده شد. وقتی تهیونگ کراپ تاپ و شلوار رو برای بار دوم به تن کرد، لباسها طوری دوخته شده بود که انگار جز برای پوشیده شدن توسط اُمگا ساخته نشده.
به همین آسونی و سرعت، یه شب دیگه هم در کنارِ همدیگه به پایان رسید. جونگکوک با ماشین خودش اُمگا رو به خونهاش رسوند. تهیونگ قبل از پیاده شدن به طرفش برگشت و با مهربونی گفت: «خیلی ممنون جونگکوک، امشب خیلی بهم خوش گذشت.»
جونگکوک فشارِ سرانگشتهاش روی فرمون رو بیشتر کرد تا از ترکیدن قلبش بخاطر چهرهٔ معصومِ اُمگا که مقابلش قرار داشت جلوگیری کنه. لبخندی زد و زمزمه کرد: «منم، مرسی که قبول کردی.»
اُمگا سرش رو با لبخند تکون داد و پیاده شد. جونگکوک از توی ماشین به مسیری که تهیونگ طی کرد تا جلوی درِ آپارتمانش برسه خیره شد. حس میکرد قلبش میخواد منفجر بشه. تحمل کردنِ احساساتی که درونش وجود داشت بیش از حد تحملش بود و همین حالاش هم خیلی صبوری کرده بود تا اونها رو جلوی اُمگا فاش نکنه!
ولی دیگه کافی بود!
ذهنش دیگه نمیتونست فکرهای بیش از حد و مرزی که آلفا در هر ثانیه داشت رو در خودش نگه داره. جسمش خسته از تنشهایی بود که مرد جلوی جفتش میگرفت. و قلبش... اوه وضعیتِ اون از همه بدتر بود.
جوری که هر زمان فرومونهای میتش رو در نزدیکیش احساس میکرد، کنارش میبود یا حتی موقعی که لبخند هاش رو میدید جوری ضربانش بالا میرفت که اگر دستگاهی بهش وصل بود قطعاً بخاطر تعداد تپشهای زیادش که در ثانیه میزد، از کار میافتاد.ناگهان؛ یک احساسِ اعتماد به نفس و جسارت مضاعفی در وجودش شکل گرفت که خودش هم نمیدونست منشأ اش دقیقاً کجا بود. یا امشب همه چیز رو میگفت یا هیچوقت این فرصت رو پیدا نمیکرد و تنها چیزی که در پایان براش باقی میموند، پشیمونی بود.
آلفا معمولاً ریسکپذیر بود و در این موقعیت هم باید از این پتانسیلش استفاده میکرد. به هر حال اعتراف کردن به حس درونیش و رد شدن، خیلی بهتر از پشیمونی و حسرتِ همیشگی بود.
YOU ARE READING
𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」
Fanfiction[زِفیر] [این عجیب و محالترین واقعهای بود که میتونست رخ بده! چون جونگکوک هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که جفت مقدر شدهش رو زمانی ببینه که برای اتحادِ دو منطقه، پا به اون اتاق برای مذاکره میذاره! اما الههٔ ماه و همینطور سرنوشت همیشه چیزی فراتر...