⌁ Last Chapter

2K 294 245
                                    

آلفا، دوست پسرش رو هل داد تا روی مبل بیفته، بعد از اینکه بدنِ درشتش روی تهیونگ سایه انداخت؛ مُچ‌های دست اُمگا رو بین یه دستش گرفت و به پشتِ مبل فشار داد. با دلتنگی بوسه‌ای ملایم رو شروع کرد ولی انگار مرد کوچیک‌تر خیلی تشنه‌تر از این حرف‌ها بود! چون بلافاصله پس از لغزیدنِ لب آلفاش روی لب‌های گوشتیِ خودش، چشم‌هاش رو بست و متقابلاً لبای مرد رو مکید. جونگ‌کوک دو زانوش رو در دو سمت پهلوی اون روی کاناپه گذاشته بود و دست دیگه‌ش، با سرعتی نسبتاً تند دکمه‌های کت و پیراهن میتش رو باز می‌کرد.

وقتی سرانگشت‌هاش بی‌ قید و شرط و آزادانه پوست لطیف و نرم اُمگا رو لمس کردن، وجودش در لذت غوطه‌ور شد. انگشت‌های فرز و بلند تهیونگ هم بیکار ننشستن و متقابلاً دکمه‌های لباس مرد آلفا رو باز کردن. مرد کوچیک‌تر کمرش رو یکم از مبل فاصله داد تا لباس‌هاش رو در بیاره، بوسه‌ای عمیق روی لب‌های کبود شدهٔ جونگ‌کوک گذاشت و آهِ کوتاهی کشید. بعد از اینکه کت و بقیهٔ لباس‌هاشون رو روی مبل انداختن؛ جونگ‌کوک دست‌هاش رو زیرِ ران‌های تو پُر و خوش‌فرم دوست پسرش برد و اون رو بلند کرد. همین‌طور که لب‌هاشون بازیِ عاشقانه‌ای رو که شروع کرده بودن، ادامه می‌دادن، آلفا مرد کوچیک‌تر رو که روی دستاش بلند کرده بود به سمت اتاق برد.

بدنِ تهیونگ کمی توی تشک فرو رفت و بدنِ طلاییش در مقایسه با ملحفهٔ سیاه رنگی که روش خوابیده بود مثل طلا، بین انبوهی از ذغال سنگ‌ها می‌درخشید. آلفاش نفس‌نفس زد و سینهٔ برجسته شده‌اش، بالا و پایین رفت. چشم‌هاش از حالت گردیِ معمولش در اومده و یکم خمار تر جلوه می‌کرد. با نگاهِ خیره و داغی سراسرِ تنِ میتش رو از نظر گذروند، نوعی خیرگی که با پرستش همراه بود...

مرد بزرگ‌تر خم شد و از پیشونیِ اُمگاش شروع کرد؛ بعدش دو پلک نازک و چشماش رو بوسید که تار های مژه‌ی لطیفِ اون، لبش رو قلقلک دادن. لالهٔ گوشش رو بوسه‌ای کوتاه زد، پایین‌تر رفت و نوک بینی، لب‌ها و چونه‌ی دوست پسرش رو با لب‌هاش ستایش کرد.

سیبک گلوش و همونطور مارکی که خودش روی جفتش گذاشته بود رو بوسید. چند لحظه به کبودی‌ای که مثل سوختگی به نظر می‌رسید چشم دوخت، انگار گرگش با دیدن مارکِ اُمگا می‌خواست بهش غلبه کنه و تونست چون چشم‌های جونگ‌کوک به طوسی تغییر رنگ دادن، انگشتش رو خیلی ملایم روی اون اثرِ قرمز رنگ کشید و با صدای بم‌تر شده‌ای زمزمه کرد:

«دلم می‌خواد تا ابد همین‌طور کنار خودم نگهت دارم و هر سلول از تو رو بپرستم اُمگا، ای تمامِ من!»

این حرف چیزی نبود که فقط گفتهٔ گرگِ جونگ‌کوک باشه، بلکه خودش هم این بار با گرگش هم نظر بود. مرد اُمگا که انگار گرگ اون هم با حس کردن کشش قوی‌ای، به تهیونگ چیره شده بود و حالا چشم‌های اون هم هاله‌ای از رنگِ آبیِ یخی که به سفیدی می‌زد داشت، متقابلاً جواب داد:

𝖹𝖾𝗉𝗁𝗒𝗋 ✔︎「KV」Donde viven las historias. Descúbrelo ahora