Part3

160 34 15
                                    

ووت بدین😍🙃

ساعت عدد1ظهرونشون میداد، غلطی روی تخت اتاق اربابش زد ووقتی چشماشو بازکردبه پنجره روبه روش خیره شد، بعداز5دقیقه بابی حوصلگی ازروی تخت بلند شد ووقتی مطمئن شد که رئیس منحرفش پاشو فراترنذاشته خیالش راحت شد، به سمت دررفت وازاتاق خارج شد خودشو به آشپزخونه رسوند وسمت اجومارفت، اجومابه سمتش برگشت وکیونگوکه دید‌اونوبه آغوش کشیدوگفت
اجوما:وایی پسرم حالت خوبه چراازهوش رفتی؟ اونم یهویی، خیلی نگرانت بودم خداروشکرکه ارباب زود، دست جونبوندن وزنگ زدن، دکتراومدبالاسرت چرا بهم نگفتی مشکلی قلبی داری... ازاین به بعد کارهای آشپزخونه رو می‌سپرم به کوین توفقط روکارایی که برای ارباب باید انجام بدی تمرکزکن. کیونگ ازاغوش گرم اجومابیرون اومد وگفت
کیونگسو:نمیشه به جای من کوین دستیارشخصی ارباب باشه؟ من نمیخوام این کارو انجام بدم بالاخره کوین ازمن باتجربه تره من تازه دو روزه به کادراضافه شدم اجوما.
اجومابرای لحظه ای دلش به حال پسرکه چشم درشت سوخت ولی به یاد حرف کای افتاد
پس اربابش درست پیش بینی کرده بود. سری به دوطرف تکون دادونگاهی به پسرک چشم درشتی که خیره نگاهش می‌کردانداخت وگفت
اجوما:کیونگسویامتاسفم پسر نازنینم میدونم تازه دو روز شده که اینجااومدی ولی ارباب عمرکردن که باید خودت باشی، و گفتن که وقتی اومدن ببینن نیستی خیلی عصبانی میشن، توکه عصبانیت ارباب جوان ونمی خوای، کیونگ دوباره سرشو بالااوردونگاهی به اجوماکردتودلش تکرارمیکردکه نباید ازاجومای عزیزش توقع داشته باشه، پس صحبت اجومارو تایید کردو طبق گفتش رفت تواتاق تااربابش به عمارت برگرده.
خودشو روتخت انداخت وبه این دو روز فکرمیکرد، خودشو سرزنش میکردکه چرا اومده اینجا، چرابااون مردترسناک روبه روشده، توخیال خودش بودکه کوین سراسیمه وارد اتاقش شد واومد پیشش رو تخت، دستشو کشید وکیونگ ازخیال بیرون اومد
کیونگ:چته چیشده؟کوین:ارباب... ارباب اومده سراغتومیگیره، چه طورمتوجه اومدنش نشدی ناسلامتی پنجره اتاقت روبه محوطه عمارته، ناگهان ایستاد، ترس، لرز، استرس همه اینادوباره وبرای چندمین بارتو، وجودش بیدارشده بود ونمیدونست باید چیکارکنه، دسته دیگه ایشورودست کوین گذاشت وکوین ایستاد، کیونگسو:میشه خودت بری ببینی چیکار داره بگو کیونگسو حالش بدبوده خوابیده خواهش میکنم من ازارباب میترسم.
حتی کوین هم نمیتونست براش کاری بکنه چون هرچی ارباب جوان عمرمیکردن باید همون میشد، کوین خوب خبر داشت کای از مخالفت افرادزیردستش به شدت بدش میومد، بلایی سرشون نمیوردولی همونجاازعمارت اخراج میشدن، کوین نگاهی بهش انداخت وگفت

کوین:ببین سودوست دارم کمکت کنم اما ارباب،میدونی... خب..... حرف ،حرف اربابِ منم نمیتونم کاری انجام بدم وازاین بابت متاسفم، بهش نگاهی انداختو وکوین اونو تااتاق کای همراهی کرد وباگفتن همه چی به زودی درست میشه راهشو به سمت پایین واشپزخونه گرفت ورفت، کیونگ نگاهی به درقهوه ای رنگ اتاق ارباب جوان انداخت...
کیونگ:آروم باش کیونگ تو فقط یه دستیارساده ای نه کمترنه بیشتر، نفس عمیقی کشید ودرزد، به ثانیه نکشید که صدای کای اومد وباگفتن بیا تودروبازکرد
وارداتاق شد ودید که رئیسش باتیپ مشکی وموهایی به رنگ سیلور به میز تکیه داده وبااخم به اون نگاه میکنه، درو بست وهمونجامنتظرسرشو انداخت پایین، کای به کیونگ نگاهی انداخت، اینکه میدیدخدمتکارکوچیک وکیوتش سالم وسلامتِ نفس راحتی کشید میزو دورزد، وروی صندلی نشست وصداشو صاف کرد وگفت
کای:بیا نزدیک ترکیونگسو
کیونگسو ازاینکه رواسمش تاییدمیشد متنفربودبه نزدیکی میزرفت وهمونجاایستاد
کای :خیلی خوبه که حالت خوب شدواینکه... مکثی کرد وازسرجاش بلندشد کیونگ وقتی دید که کای داره به سمتش میادناخوداگاه به سمت عقب رفت.. بارفتاری که کای تو این دو روز ازخودش بروز داده بود، یه جورایی ازپسربزرگترمیترسید، اماکای دست اونو کشید ودوباره مجبورش کرد اونجا بایسته خم شد وانگشت اشارشو زیرچونه پسرک گذاشت وچونشو اوردبالاحالا کامل میتونست اون چشمهای درشت ولب های حجیم وقلبی شکل پسرووارثی کنه، مکثی کردکامل چهره پسره وارث‌ کردوگفت
کای:خب خبر رسیده که میخواستی یه نفردیگه به جات باشه درسته کیونگ؟
کیونگ نمی‌دونست چه جوری این خبر به همین سرعت بهش رسیده ولی خجالت وبرای مدتی کوتاه گذاشت کنار وباجدیت تمام گفت
کیونگ:درسته ارباب من گفتم من نمیتونم دستیارشخصی شماباشم.
کای همینجوری شم ازاینکه پسر مشکل قلبی داشته وپنهان کرده ووقتی پیش سهون بودِفهمیده نصف جنسشون توی راه دزدیده شده اعصابش بهم ریخته بودو باشنیدن این حرف دست کای روی یقه پیراهن کیونگ نشست واونو بلند کردو به دیوار کوبید، آه ازنهادکیونگ بلند شد وچشمش به چشمهای قرمزکای افتاداون نمیتونست به خاطره این حرف ناراحت شده باشه نه؟

⫷𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚖𝚎⫸Where stories live. Discover now