کای منتظربود، منتظرمیسنوکی که این همه وقت میدونسته کیونگسوش کجاست ودم نزده بود، درزده شده و کای بیا تویی گفت
مینسوک وارد شد وکای بادیدینش بلند شد، به سمت مینسوک رفت و دورش گشت
کای:فقط یه سوال یه جواب، اون شب مهمونی توبودی که بیرون از عمارت باکیونگسو صحبت کردی، مینسوک دیگه راهی نداشت، پس سرشو انداخت پایینو باصدایی آروم گفت
مینسوک:اره
کای صداشو بالابرد
کای:نفهمیدم بلندتر،
مینسوک :آره کارمن بود، مااونشب دیدیم، دیدیم که بادینارابطه داشتی، اون شب کذایی کیونگسو شکست، قلبش تیرکشیدازکارت، حتی منم وقتی دیدم ناراحت شدم ، ازم خواست کمکش کنم، چیکارباید میکردم ها؟ میگفتم وایسا، اون ازدستت ناراحت بود
مکثی کردو ادامه داد
+اونو... اونو بردم پیش مینهو برادرم تواسترالیا، 9ماه موندولی من هیچی دربارت نگفتم، نگفتم تو ازدواج کردی نگفتم دینارو برای اون کارش طلاق دادی
نگفتم یه پسره شیرین به اسمه خودش داری
من اینارو نگفتم کای گذاشتم خودت بگی، حالام به جای اینکه کاری کنی به جشن نامزدی سوهو و چانیول دعوتی بیا ببینش، سعی کن باهاش حرف بزنی
کای:مینهو برادرت همون پسرست که تو کافه دیدمش آره
کای:برادرتوازکیونگسوی من دور کن مینسوک، هرچه قدرکه میتونی ازکیونگسو، دورش کن، نمیخ وام به برادر، دوستم آسیب بزنم، متوجه ای؟
مینسوک ترسیده بود، کای هرکاری ازش برمیومد
مینسوک:دو... دورش میکنم، قول میدم دورش کنم ازکیونگسو، کای نگاهی بهش انداختو گفت
کای:ودیگه هیچ وقت سعی نکن اونو فراری بدی هیچ وقت
مینسوک:چشم رئیس، کای خوبه ای گفتو ادامه داد
کای:این مهمونی کی هست؟
مینسوک:فرداشب
کای پوزخندی زدوگفت :باید کمکم کنی مینسوک
مینسوک:نکنه اون فکری که میکنمه
کای:آره وقتشه کیونگ برگرده پیش خودمه
مینسوک:کای، سوهو نمیذاره واینکه اون همیجوریشم ازدیدن ناگهانیت توشوک
کای:شوک.... من که اینطورفکرنمیکنم، اون بوسه مدام جلوی چشماش بود، یقه مینسوکو گرفت وگفت
کای:جلوی چشمای من کیونگسو برادرت داشتن همدیگرومیبوسیدن، بعد تومیگی بادیدن ناگهانی من تو شوکه
مینسوک:کای... ازت خواهش میکنم، من برای برادرم نمیگم، بلکه برای کیونگسو ام هست، التماست میکنم خودسرتصمیم نگیر.. یکم دیگه فکرکن، این که... این که بخوای به زور بیاریش اینجا نه برای توخوبه.. نه برای اون، میدونی که اون قلبش مریضه.. کای یقشو ول کردوگفت
کای:میدونی چیه... مینسوک منتظربود، ولی ازحرفی که می خواست بزنه پشیمون شدو گفت
کای:برای فردا، بدونه اینکه کسی متوجه بشه کت وشلواریو براش میفرستی عکسو برات فرستادم
مینسوک بفهمم حرفی درمورد من زدی، دیگه چشمامو روی دوستی که داریم میبندم متوجه ای؟
مینسوک:متوجه ام
کای بغلش کردوگفت
کای:اون باید برگرده مینسوک، خودت ازمن دورش کردی حالا باید بهم کمک کنی تادوباره برش گردونم
مینسوک فقط سری تکون داد ازهم جداشدن
کای:تنبیهت نمیکنم ولی مراقب باش، مخصوصا برادرت یادت نره چه قولی بهم دادی، مرخصی
مینسوک:چشم رئیس.
کای روی مبل نشست چشماشو بست وزیرلب گفت
کای:تو ماله منی...
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
عمارت سهون
بک برگشته بودو سهونو توپذیرایی دید
سهون:حالش خوب بود
بکهیون:کی؟
سهون:پنگوئن فراریمون. باشنیدش بک از حرکت ایستاد
بکهیون:ببین سهونیی...
سهون به طرفش اومدوباصدایی بلندی گفت
سهون:همه برن بیرون، بک ترسیده بود ونمیتونست حرف بزن سهون شده بود مثله اون اولا که یه جواب رد شنیده بود ودیوونه شده بود.
سهون به شدت اونو به دیوارچسبوندشو
نگاه برزخشیوبه بک انداخت
+چندوقت خبرداشتی وچه جوری متوجه شدی که نیست ورفته، سکوت شدولی دوباره سهون به حرف اومد اینبارکنارگوشش گفت
سهون:حرف بزن بکهیون قول میدم ازکنترل خارج نشم، فقط بگو ازکی وچه جوری فهمیدی
بکهیون به سِکسِکه افتاده بودنفس عمیقی کشیدو شروع به صحبت کرد
بکهیون:ازروزبعدمهمونی اون روز که رفتیم پیش کای فهمیدم ازمینسوک
ازم خواهش کردچیزی بهتون نگم
سهون:وتوالان خونه سوهو بودی درسته؟
بکیهون سری تکون دادکه بلافاصله چونش گرفته شد
سهون:کیونگسو که هیچی چون بالاخره پروندش به دست کای بسته میشه.
مشکل من اینکه چرا به من نگفتی، چراترسیدی، برای چی، دیگه کم کم دارم ازاین رابطه خسته میشم تاکی می خوای همه چیو ازم پنهون کنی بک
بکیهون: اینطوری نیست من می خواستم بگم ولی
سهون:ولی چی، میترسیدی.... واین مثله شکنجه برام میمونه بک،
بک برای یه لحظه ترسیدحس وحشتناک تنهایی برای یه لحظه محکم بغلش کردوباعجزگفت
بکهیون:توام می خوای منو مثله چانیول ول کنی نه؟ باگفتن این حرف سهون علاوه براینکه آروم نشد، بلکه بدترم شد
سهون:اسم اون حرومزاده رو جلوی من نیارررررر، کی گفته که من می خوام ولت کنم هاااااا، کدوم اشغالی گفته می خوام ولت کنم، من فقط دارم میگم ازمن نترس وچیزیو ازمن قایم نکن.
بکهیون بالاخره بغضش ترکید وشروع کردبه گریه کردن، سهون باتعجب نگاهش کردولی خودشو جمع وجورکردواومد بغلش کنه که پس زده شد
بکیهون:گم شو انور، ازهمتون متنفرم
فقط بلدین دادبزنین، فقط بلدین قلب بکشونین، به سهون نگاه کردو چیزی که نبایدوگفت:ازت متنفرم اوه سهون
وسریع به اتاقش رفت،سهون چی شنیده بود، بک ازش متنفره، چندتا نفس عمیق کشیدو به سمت اتاقش رفت
بک می خواست درو قفل کنه که در، باشدت بازشد
سهون:یه باردیگه حرفتوتکرارکن
بکهیون دوباره اخم کردوگفت
بکهیون:ازت متنفرم
سهون پوزخندی زدوبه بک گفت
سهون:نباید اینو میگفتی
بکهیون چهره سهونو که دیدترسیدواب دهنشوصدادارقورت داد، اومد فرارکنه که سهون یقشو ازپشت گرفت وپرتش کرد رو تخت
سهون:چرا داری اعصابمومیسنجی ؟ مافقط داشتیم حرف میزدیم توحق نداری ازمن متنفرباشی فهمیدی وجای اعتراض برای بکهیون نذاشتو به لباش هجوم بردو میبوسید بعداز چنددقیقه ازش فاصله گرفت و در همون حالت لب زد
سهون:حق نداری ازم جدابشی هرچندبارم که بشه میگم توفقط وفقط برای منی.
بک حرفی نزد چی میتونست بگه میتونست کامل متوجه بشه که واقعا سهون دوستش داره.
♠️♠️♠️♠️♠️♠️♠️♠️♠️♠️♠️♠️
ساعت 8/30صبح عمارت سوهو
کیونگسو:هیونگ من نمیدونم چی بپوشم
چانیول:کت وشلوارامون الان میرسه کیوتیی.
سوهو:امشب شمادونفرباید بی نظریه نظربیاید
کیونگسو وچانیول سری تکون دادن که خدمتکار، اومد
خدمتکار:ارباب جوان کتوشلواری که گفته بودین رسید
کیونگسو باخوشحالی کت وشلوار شو گرفت و به چانیول نگاه کردوگفت
کیونگسو:ماله من زودتررسید☺️😂
چانیول حرصش گرفته بود وبه کسی که قراربود کتوشلواروبیاره زنگ زدو سوهو سرشو برای اون دونفرازتاسف تکون داد. کیونگسو به اتاقش رفت وکت وشلوار ازکاوربیرون آورد، لحظه ای محواون کت وشلوار شد، برادرش سلیقه خوبی داشت. کیونگسو خبرنداشت کت وشلوار عوض شده ودراصل این کت وشلوار وکای باسلیقه خودش به نحوی براش فرستاده....
آنقدر روز شلوغی بود که متوجه نشد زمان ازدستش دررفته والان دقیقا وسط مهمونی بود، مینهو به سمتش اومد، کیونگسو دیدش وبالبخند سلامی بهش کرد
مینهو:حالت خوبه، برای اون روز خوب من..
کیونگسو:چیزی نبود که به خاطرش ناراحت باشی، پس فراموشش کن
مینهو لبخند غمگینی زد، کیونگسو رو واقعا دوست داشت ولی... هیچ راهی نبود، جزاینکه تامیتونست کایو حرص بده ودل کیونگسوشو خنک کنه، کیونگسو لایق خیانت نبود، تواین فکرابودکه
چانیول به سمتشون اومدوگفت
چانیول:مینهو دست کیونگسو رو میگیری ومیبریش یه محوطه پشتی فهمیدی، کای اومده بهتر توتیر، راسش نباشین، مینهو و
کیونگسو سری تکون داد نورفتن، کای
واردمحوطه عمارت شد که اول ازهمه سوهو اومد جلو
سوهو:خوش اومدی کای
کای:بهت تبریک میگم سوهو
سوهو جوابشو ندادوگفت
+ازاینکه برادرم پیشمه که ناراحت نیستی؟
می خواست بگه چرا اون الان باید پیش من باشه نه تو ولی فقط به یه پوزخند اکتفاکرد، سرچر خوند ولی اثری ازش نبود، میتونست خوب متوجه بشه که کسی که کیونگسو رو قائم کرده چانیوله، بازوی چانیولوکشیدوبه سمت خودش اورد
کای:کارت خیلی بچگونه بود چان
چانیول:کای ازت خواهش میکنم بذار این مهمونی تموم شه بعد حرف میزنیم اوکی
کای:نه
خودش به سمت محوطه رفت و، ولی صدایی شنید
کمی جلوتر رفت تاگوش کنه
مینهو:کیونگسو، بگو چیکارکنم که اونوفراموش کنی.
کیونگسو ساکت بود حرفی نمیزد
کای دل تودلش نبود، منتظرحرف کیونگسو بود که با چیزی که شنید خون تو رگاش یخ بست
کیونگسو:منو ببوس.
امکان نداشت، هیچ کس نمیتونست به غیراز خودش
طعم اون میو های بهشتیو بچشه
دیگه نتونست تحمل کنه وبه سمت شون رفت، ویهو یقه مینهو رو گرفت ومشتی نثارصورتش کرد
کای:که میخواستی یه کاری کنی منو فراموش کنه؟
باعصبانیت به سمت کیونگسو برگشت
الهه اش تواون کت وشوار مشکی که باطرح ظریفی بود زیباشده بود،
کای:باچه جرعتی، بهش این پیشنهادو دادی؟ کیونگسو ترسیده بود ولی جواب کایو نداد به سمت مینهو رفت
کیونگسو:مینهو حالت خوبه،بلندش کردو مینهو گفت
مینهو:آره من بهش گفتم، من دوسش دارم، هرکاریم براش میکنم، نه مثله توکه خیانت کنم
کیونگسو دست مینهو رو فشاری دادوگفت
کیونگسو:بهترتمومش کنین، بیا بریم مینهو
اومدن برن که دست دیگه توسط کای گرفته شد
کای:هیچ جایی نمیری، هیچ جایی بااون عوضی نمیری
مینهو:دستتو بکش عوضی
کای نگاهی بهش کردو ازلای دندونای کیلید شدش گفت کای:اونیکه باید دستشو ول کنی تویی... اینجا چه خبره، صدای سوهو بود که هرسه نفرشون چرخیدن
سوهو اخم غلیظی کردو به کای گفت:همین الان دستشو ول کن کای
کای محکم تردستشو گرفت وکیونگسو رو سمت خودش کشیدوگفت
کای:واگه ولش نکنم؟
سوهو:اونوقت خودم به خدمتت میرسم عوضی
کای به مینسوک نگاهی انداخت ومینسوک سمت برادرش رفت وکنارگوشش گفت
مینسوک:بهتر ولش کنی مینهو
مینهو:هیونگ، این کارا.. که مینسوک اینبار سرش دادزد
مینسوک:میگم دستشو ول کن لعنتی
سوهو:تو چه مرگت شده مینسوک
به کای نگاهی کردو گفت
سوهو:شده امشب خون ریخته شه ولی نمیذارم برادرم ببری.
چانیول وارد جریان شدوگفت
چانیول:صبرکنین... بیان ازخودش بپرسیم
اگه رفت، سوهو تو حق اینکه بخوای اعتراض کنی نداری
اما اگه موند، توام نباید اعتراض کنی کای واینجا و ترک کنی
سوهو باحرص به کای نگاه میکردوگفت
سوهو:قبوله
کای هم باعصبانیتی گفت
کای:قبوله
چانیول:خب کیونگسو.... منتظریم
کیونگسو بدون اینکه به کای نگاهی بندازه گفت
کیونگسو:می خوام پیش برادرم باشم، دست کای شل شدو کیونگسو به سمت برادرش رفت
کای دیگه نمیدونست باید چیکارکنه سهون به سمتش رفت وبغلش کردوگفت
سهون:بیابرگردیم باشه، فقط بیا برگردیم کای
ولی کای نتونست تاب بیاره وفریاد زدوگفت
کای: من به توخیانت نکردم سو، اون شب اون دینای
حرومزاده چیزی خورنده بود بهم من اونقدر حالم بدشده بودمتوجه هیچی نبودم، منو ترکم نکن سو... اینکارو بامن نکن...
کیونگسو، باغمگینی نگاهش کردو ازهمه خواست تا، تنهاشون بذارن، بعداز اینکه همه رفتن
کیونگسو نزدیک کای شد وفقط بهش نگاه میکرد
کای:کیونگسو
کیونگسو بغضش تبدیل به گریه شدومشت هایی به جونی کای میزد کای برای اینکه جلوی گریه شو بگیره چشماشو بست وکیونگسو شروع کرد
کیونگسو:لعنتی... لعنتی.... این وسط تنهاکسی که آسیب دید، من بودم میفهمی؟ من اونشب وقتی اون صحنه نحضو دیدم.. جون دادم کای... بعد تومیگی متوجه نشدی که چه اتفاقی افتاد،به من نگاه کن کای
کای چشماشو بازکردوبهش نگاهی انداخت وکیونگسو گفت
کیونگسو:تو حتی بادیناازدواج کردی، ازش بچه داری
کای:اونجورکه توفکرمیکنی نیست
کیونگسو:یعنی من... اشتباه شنیدم..
خودم شنیدم که سهون و مینسوک داشتن درموردتو،و ازدواجت با دینا حرف میزدن، دوباره به چشمای کای نگاه کردوگفت
کیونگسو:حتی شنیدم توبچه ای به اسم من داری، داشتن یه راهی پیدامیکردن که بهم این موضوع رو توضیح بدن، حالا توبگو کای
کای سرسو بالاگرفتن وبه کیونگسو نگاهی کردوگفت
کای:درست شنیدی، کیونگسو اینبار می خواست فریاد بزنه که، کای گفت
کای:ولی شاید همشو نشنیده باشی
کیونگسو تعجب کرد، کای داشت چی میگفت.
کای:من با دینا ازدواج کردم چون می خواستم ازش انتقام بگیرم، بابه دنیا اومدن کیونگسو، ازش جداشدم، وحزانت کیونگسو روهم خودم برعهده گرفتم....
کیونگسو،من بهت خیانت نکردم،پس دست ازاین رفتارا واخلاقابردار،وهمین الان بامن برگرد عمارت.
کیونگسوباشک به کای نگاه میکرد،ولی بعداز مکثی به کای گفت
کیونگسو:برو..... ازاینجا برو.... کای.... برو
کای:تو نمیتونی اینکارو بامن بکنی.
کیونگسو ازش فاصله گرفت وکایو همونجا تنها گذاشت، به سمت دیوار چرخید، هرچه قدر که تونست به دیوار مشت زد انقدر این کارو کردکه سهون اونو اونجادیدوبه سمتش رفت و جلوشو گرفت
برای بار دوم ازطرف پس پس زده شده بود، وکای نمیتونست اینو تحمل کنه
سهون ازپشت گرفتشو وگفت
سهون:آروم باش لعنتی، داری به خودت آسیب میرسونی
کای:تلافی همه این جریانو، سردینادرمیارم..
قسم می خورم که میکشمش وکیونگسو رو پیش خودم برمیگردونم.
سهون بلندش کردوبغلش کردوگفت
سهون:من پیشتم، مینسوک هست، هرکاری ازدستمون بربیاد برای ازبین بردن دیناوبرگشتن کیونگسو میکنیم
توفقط آروم باش.....
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
حرفی ندارم😶💔ووت وکامنت فراموش نشه عشقا🖤😍
YOU ARE READING
⫷𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚖𝚎⫸
Actionپسری 18ساله به اسم دوکیونگسو که برای کاربه عمارتی میره اماتوهمون شب اول توجه رئیس عمارتو به خودش جلب میکنه🙃 کاپل ها:کایسو(اصلی)، سهبک وچانهو ژانر:مافیایی، رمنس، اسمات نویسنده:نسترن عشقابرای اولین بار فیک مینویسم لطفا باکامنتاتون و، ووت ازفیک حمایت...