Part22

71 13 20
                                    

مهمونی تمو شده بودوکیونگسو باحالی بد، تواتاقش نشسته بود، دلتنگ کای بود،امانمیتونست همه جریانو هضم کنه، سرشو به دوطرف تکون داد ولباساشو درآورد وسمت حموم رفت، فکرکای داشت دیوونه ش می‌کرد، کاش میتونست همین الان به دیدنش بره، و دوباره باهم زندگی کنن. یاده پسرش افتاد، خیلی دلش می‌خواست پسرشو ببینه، سرش روی لبه وان بود، ولی نفسی گرفت وسرشو زیرآب برد بعداز چنددقیقه کوتاه از، زیراب بیرون اومد واز وان خارج شدوتن خسته شو به قطرات آب سپرد، بعداز 20 دقیقه ازحموم بیرون اومدو لباسایی که به همرا مینهو خریده بودنو تنش کرد، مینهو.... این پسر خیلی خوب بود بااینکه جواب منفی گرفته بود ولی بازم داشت به کیونگسو کمک می‌کرد، وقتی لباساشو تنش کرد، به ساعت نگاهی انداخت ساعت12شب بود ولی کیونگسو خواب به چشماش نمیومد، به سمت دیوارشیشه ای اتاقش رفت که صفحه گوشیش روشن شد.. راهو برگشت به سمت گوشیش رفت
بکهیون بود... لبخند خسته ای روی لباش نقش بست
بکهیون:حالت چه طوره کیونگی
کیونگسو:خوبم.. ببخشید زودمهمونیو ترک کردم
بکهیون:فدای سرت
کیونگسو:میگم..... مونده بود بپرسه یانه... چی می خواست بگه اصلا، تواین کشمکش بودکه خوده بکهیون گفت
بکهیون:می خوای ازکای خبربگیری؟
کیونگسو ایموجی براش فرستاد
بکهیون:باحال بدی ازعمارت اومد بیرون، وقتی وارد عمارت خودش شد من تازه متوجه دسته زخمیش شدم، سهون میگفت که وقتی بهش گفتی که بره، به جون دیوار افتاده ودستش اونجوری شده.
کیونگسو:الان دستش درچه حاله؟
بکهیون خنده ای کردوبراش نوشت
بکهیون:داری ازفضولی میمیری، معلومه
کیونگسو:ایموجی براش فرستادو بکهیون براش نوشت
بکهیون:باشه...باشه ترش نکن بابا.... دستشو آتل گرفتن، الانم سهون با، زورقرص خواب خوابوندتش
کیونگسو کوچولوم الان توبغله من، واییی کیونگ ببینیش دوست داری لپاشو گازبگیری
کیونگسو کنجکاوشده بود وبه بکهیون گفت
کیونگسو:میشه عکسشو ببینم
بکهیون بلافاصله براش عکسوفرستاد

 دستشو آتل گرفتن، الانم سهون با، زورقرص خواب خوابوندتشکیونگسو کوچولوم الان توبغله من، واییی کیونگ ببینیش دوست داری لپاشو گازبگیریکیونگسو کنجکاوشده بود وبه بکهیون گفتکیونگسو:میشه عکسشو ببینمبکهیون بلافاصله براش عکسوفرستاد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کیونگسو وقتی عکس پسر کوچولو رو دید نتونست تحمل کنه وقربون صدقش رفت
وبه بکهیون گفت
کیونگسو:میشه یه کاری کنی ببینمش، بکهیون تعجب کردولی براش نوشت
بکهیون:آره چرا که نه... حتما بیا اتفاقا یه حال وهواییم عوض میکنی. کیونگسو نمی‌دونست که چرا اینو گفته به هرحال ریسک بزرگی کرده بود،بیخیالش
شدو
باشه ای گفت وازهم خداحافظی کردن.
بکهیون گوشیو توجیبش گذاشت بابچه به طبقه بالا رفتن وسهون ودیدکه ازاتاق کای بیرون اومد
سهون:خیلی داغونه بک خیلی....بک سری تکون دادوگفت
بکهیون:راستی فردا کیونگسو میاد عمارت میشه این کوچولورم باخودمون ببریم
سهون وقتی متوجه شد که کیونگسو میاد اونجا فکری به ذهنش رسید
به بکهیون نگاهی کردو گفت
سهون:مشکلی نیست بیاد، فقط بذار من برای کای یادداشت بذارم، بکیهون باشه ای گفت و باکوچولوبه سمت ماشین رفت
سهون نوشت:خپلو باخودمون می‌بریم، اینم بدون فردا قرارکیونگسوبیاد، بیاو باهاش حرف بزن اگر قبول نکرد، بدزدش... هانظرت چیه؟😂😂
کاغذوگذاشت روی میز کنار تخت وطرف بقیه رفت وبه سمت عمارت راه افتادن....
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
عمارت کای ساعت9/30
چشماشو باسردردی بازکردوروی تخت نشست اجوما قهوه شو براش آورد وبااحترامی ازاتاق خارج شد، به سمت میزکنارتختش چرخید که یادداشتودید، نوشته هارو خوندو لبخند شیطانی زدوبلندشد، به سمت کلوزت رفت واون تیپی که کیونگسو دوست داشتو زد

⫷𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚖𝚎⫸Where stories live. Discover now