Part8

107 20 10
                                    


بعدازتماس تلفنی که باهم داشتن، کای به عمارتش رسید، وقتی سهون اونودیدهمدیگروبغل کردن وازهم جداشدن سمت مبل رفتن ونشستن
کای:الان کجاست
سهون که فکرش درگیربود گفت
سهون:کی؟
کای:جونمیون دیگه
سهون:ها، آره اون عوضیو میگی، الان تو ججوِ، همین چنددقیقه پیش دستیارش پیغام فرستاده که منتظرحرکت ماست، بی شرف می خواد ببینه مامی خوایم چیکارکنیم
کای تک خندی زد، داشتن باهم صحبت میکردن که ازطرف عمارت به کای زنگ زدن
کای:میشنوم
اجوما:ق.. قربان.. کیونگسو تبش دوباره رفته بالا، بعلاوه اینکه لرزداره هرکاری کردم بازم نتونستم تبشو بیارم پایین چیکارکنم
کای دوباره نگران شده بود نباید باهاش جروبحث می‌کرد، نباید میذاشت کاربه اینجابکشه، سریع بلند شد وباسهون خداحافظی کرد وازعمارت بیرون رفت خداخدامیکرد کارکیونگسو به بیمارستان نکشه، توراه بود که به چن زنگ زد
کای:چن.. کیونگسو.. دوباره حالش بدشده.. ایندفعه تب ولرزش شدیده سریعا خودتو برسون عمارت، دیگه نمیتونست آروم صحبت کنه
چن کاملا متوجه بهم ریختگی کای شده بود
چن:باشه باشه آروم باش، من سریعا میام اونجاوگوشیو قطع کرد.
کای نگران بود نمی خواست بلایی سرش بیاد، نمی خواست ازدستش بده، خودشو سرزنش می‌کرد،باید بیشترحواسش به کیونگ می‌بود، به عمارت رسید سوییچو برای نگهبانی که به تازگی جلوی درگذشته بود انداخت وبه دو، به سمت عمارت رفت
به اتاق رسید، دوربازکردوکیونگ سویی رو دید که تو بغل اجوما داره میلرزه واشک میریزه برای یک لحظه دنیارو سرش خراب شد، جلوتررفت وکیونگوازاجوماگرفت بدنش داشت تو تب میسوخت واین کایو بیشترعصبی ونگران میکرد، محکم تو آغوشش نگهش داشت وبه اجوما گفت که ازاتاق بره بیرون، کیونگ درآغوش کای میلرزیدوکای به شدت عصبی ونگران بود.
کیونگ وبه خودش فشردنمی خواست ازدستش بده، طعم ازدست دادن و چشیده بود دوست نداشت دوباره اون طعمو بچشه، پتورو برداشت روی کیو نگی که تواغوشش بود انداخت
کای:آروم باش لعنتی
کیونگسو هزیون میگفت وکای نمیفهمیدچی داره میگه تااینکه دراتاق بازشد، چن بود
اومد بالای سرهردوشون
کای:لرزش وتبش بیشترشده چن نجاتش بده
چن:هرکاری ازدستم برمیاد براش انجام میدم فقط بزارش رو تخت، کای سری تکون دادواومد بزارتش روتخت که کیونگ تو آغوشش پیراهنشو تو مشتش گرفت کای برای یک لحظه متعجب شد دوباره سعی کرد ولی کیونگ بی قراری میکرد،به چن نگاهی انداخت
چن:خب مشکلی نیست همینجوری یکاریش میکنم،بعدازیک ساعت کلنجار رفتن باکیونگسو، کیونگ تو آغوش کای بیهوش بود وکای نمیتونست ازروی تخت تکون بخور، برای همین ازچن تو اون وضعیت تشکرکردوگذاشت کیونگش توبغلش باارامش بخوابِ، خوشحال بود که تونسته کیونگ وکنارش داشته باشه، فکراینکه این پسرنباشه دیوونش می‌کرد، زیرگوشش زمزمه کرد
کای:اگرهوشیاربودی عمرااینجوری تواغوشم میموندی، نمیدونی امشب چی کشیدم تاحالت بهترشه سو، دیگه نمیذارم زجربکشی. پسروبیشتربه خودش فشردوچشم هاشو روی هم گذاشت نمی‌دونست فردا صبح چه ری اکشنی ازکیونگسو میبینه پس سعی کرد بیخیالش باشه.
ساعت 8صبح بود، سرشو بیشتر به سینه کای فشارداد، انگارکه تویه جای گرم ونرم باشه بعدازمکثی چشماشو بازکرد بازم تواتاق رئیسش بود، اینباربوی عطریو حس کرد، بااون چشمای پف کرده وموهایی بهم ریخته، سرشو بالااوردوبادیدن کای هیین بلندی کشید، کای تو خواب اخمی کرد وحلقه دستشودورکمرپسرمحکمترکرد،
کیونگسو:من.. من اينجا چی کارمیکنم، تقریبا باصدای بلندی گفت.. کای بااینکه هنوزم چشماش بسته بود باشیطنتی گفت
کای:انقدرکه خواستنی بودی دلم نیومدبغلت کنم، مشکلی داری، کیونگسو بااون چشماو موهای بهم ریخته حرصی شده بود چرا همیشه رئیسش اعصابشوخوردمیکرد، باصدایی گرفته گفت
کیونگسو:میشه منو بذاری روتخت، دارم اذیت میشم
کای بازیش گرفته بود دوست داشت الان یکم کیونگسو رواذیت کنه
کای:دیشب که اومدم بذارمت روتخت، دودستی یقه مو گرفته بودی باید فکرالانشو میکردی، الانم تازمانیکه بخوام تو بغلم میمونی وحرف اضافی ممنوع، متوجه ای. کیونگسو باتعجب نگاهش می‌کرد، ازهمون اول رئیسش خیلی آدم عجیبی بنظرمیرسیدتوهمین فکربودکه کای چشماشو بازکرد باحالت جدی شروع به صحبت کرد
کای:دیشب انقدر حالت بدبودوبه خودت میلرزیدی که خودم بغلت کردم، هرکاری تونستم کردم تااینکه بشی مثله الان، سالم وسلامت، توباخودت چی فکرکردی کیونگسو، فکرکردی اون حرفایی که بهت زدم همه الکی بود، نه بچه صورتشو سمت گوش کیونگسو بردوبوسه ای به لاله گوشش زد
کای:اگه دیشب اتفاقی برات میوفتاد، هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم، کیونگ حس کرد صورتش قرمزشده، یعنی دراین حداربابش بهش وابسته شده بود.

⫷𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚖𝚎⫸Where stories live. Discover now