Part19

64 14 18
                                    


تاچشم بهم زد به آخرهفته رسیدبود کتشو پوشیدوجلوی اینه ایستاداصلا فکرشو نمیکردکارش به اینجاکشیده بشه مراسم ازدواج اونم نه باتنهادلیل زندگیش(کیونگسو) بلکه بانفرت انگیزترین ادم زندگیش دینا اصلا فکرشو نمی‌کرد، یه روز دوباره اون و دینا باهم زیریه سقف باشن.
ازته دل دوست داشت تومراسم مغزدینارو بریزه رو زمین ولی از طرفیم بایدتا9ماه صبرمیکردچون ازعمارت سو خبررسیده بودکه دینابارداره، شاید درنبود کیونگسوی عزیزش اون بچه میتونست کمی خوشحالش کنه.
هری:قربان همه تو محوطه جمع شدن بهتربریم
کای سری تکون دادوهمراه هَری به محوطه رسیدن چشمی چرخوند وسهون، بک و چانیول ودید امااثری ازمینسوک نبودنمیدونست کجاست وشک کرده بود. به روبه روش نگاه کرد، الان باید تواون جایگاه کیونگسو می‌بود نه اون عوضی دستاشو مشت کردکه دورازچشم هری نموند
هری:قربان میدونم ناراحت هستید ولی به قول خودتون 9ماه صبرکنید این روزای سخت هم تموم میشن ارباب جوان هم برمیگردن امیدتونو ازدست ندین
کای برای روحیه دادن هری لبخندکوچیکی زد ولی تودلش بدجور، بلوابودبه جایگاه رسیدوروبه روی دینا ایستاد، زیبا شده بود بااون لباس عروس ساده زیبا شدبود ولی نه به اندازه کیونگسوش، نه به اندازه الهه اش.
کشیش:لطفا هرآنچه که من میگم شماهم تکرارکنیداول از خانوم سودیناشروع میکنم، سوگندیادمیکنم......
بعدگفتن سوگندو اعلام رسمی ازدواجشون همه شروع به شادی کردن جزکای، سهون، بک، چانیول وهری اصلا هیچ واکنشی نسبت به این اتفاق نشون ندادن، کای چانیولوصدازدوگفت:سعی کن سوهو ازاین جریان چیزی نفهمه، چانیول نگاهی بهش انداخت وکای گفت:نکنه میدونه؟ چانیول سری تکون دادوگفت:سوهو گفته بهت بگم حتی اگرکیونگسوروهم پیداکنه نمیذاره کنارش باشی. کای اینبار به جای اینکه باعصبانیت نگاهش کنه، ملتمس نگاهش می‌کرد، تااینکه پدردیناسمتش اومد
پدردینا از کای بدش میومد ولی به هرحال جلورفت تاتبریک ونیش وکنایه هاشو به کای بزنه
آقای سو:خیلی تبریک میگم کیم کای
وکنارگوشش زمزمه کردامیدوارم یه تار موازدخترم کم نشه وگرنه کلامون بدجورمیره توهم
به کای نگاهی انداخت که کای با یه نیشخندبهش گفت
کای:خیلی ممنونم آقای سو، واون هم متقابلاکنارگوشش گفت
*همین الان بدون اینکه کسی بفهمه بادارودستت از عمارت من گورتونوگم میکنین وگرنه اطمینان نمیدم اینجاتوودارودستت توسط خودم سلاخی نشین متوجه ای آقای سو.
سهون:کای آروم باش. بازوی کایو فشاری دادو، روصندلی نشوندش
سهون روبه هری کردو گفت
+زودتراقای سو ومحافظاشونوتادرب عمارت همراهی کن. اگه به خوده سهون بود همونجاپدردینارو تیکه تیکه می‌کرد، سهون هم کم ازکای ازخاندان سو کینه نداشت.
هری:چشم قربان
بکهیون برای اینکه جووعوض کنه گفت
بکهیون:کیم جونگین شی بهتره ازاین قیافه خنثی دربیای، نمیگم پاشو برقص نه ولی حداقل یه لبخندکوفتی روی اون لبت بیار ناسلامتی تو پدرودوست پسر کیونگسویی بایاداوری کیونگسو ویسکی تودستشوسرکشید
کای:به نظرت میتونم دوباره به دستش بیارم، سوهو گفته پیداش بکنه نمیذاره کنارم باشه، بکهیون نگاهی بهش انداخت، کای واقعا درنبود کیونگسو شکسته شده بود کلافه، اماگفت
بکیهون:صددرصدمیتونی،اگرواقعا دوسش داری ومی خوای دوباره به دستش بیاری باید بجنگیی هرچند که کارت... بیخیال یکم ازاین وضعیت فاصله بگیردیناداره نگاهت میکنه بخند الکیی بخند
کای انگار که بکیهون چیز خنده داری گفته باشه شروع به خندیدن کرد.ولی ازدرون داشت آتیش می‌گرفت، چانیولو دوباره صدازد
چانیول:کای چیشده
کای‌: زودتربساط این جشن مزخرفو باسهون جمع کن وگرنه یه کاری دستشون میدم
چانیول سریع به سمت سهون رفت وبااعلام پایان مراسم همه مهمونا رو بدرقه کردن
کای روکردبه اجوما وگفت
کای:بی سروصدا اینجارو مرتب میکنین وبه پرستاردینا نگاهی کردوگفت
کای:مراقب بچم باش، دوست ندارم آسیب ببینه
پرستارچشمی گفت و
کای سمت اتاقش حرکت کردکه اون چهارنفرهم همراهیش کردن
وقتی به اتاق رسیدن واردش شدنو کای دروقفل کرد
کای:همتون میدونین که من الان تمام فکروذهنم پیش کیونگسو پس روبه هری وسهون وبک کرد وگفت
*هرچیزی ازجای کیونگسو فهمیدین بهم میگین هرچیزی حتی شده اون مورد کوچیک باشه سه نفرسرتکون دادن رو وبه چانیول کرد
کای:توام ازمینسوک خبر بگیر ببین کدوم گوری رفته،حتی جواب پیام‌های منم نمیده چانیول وبک میدونستن اون کجاست ولی حرفی نزده بودن
چانیول خودشو جمع وجورکردوباشه ای به کای گفت، بک دیگه داشت پس میرفت باید هرجور شده به مینسوک خبرمیداد
بعد ازاینکه سهونو بک ازاونجا خارج شدن سمت عمارت رفتن بک شروع به صحبت کرد
بکهیون:سهونییی میشه منو همین مرکز خرید پیاده کنی
سهون:چیشده که یهو هوس خرید کردن به سرت زده بیب
بکیهون:همین طوری گفتم هم یه راهی برم هم یه خریدی بکنم تونمیای
سهون:من... خودت دیدی که کای گفت باید بگردیم دنبال اون پنگوئن فراری
بکهیون:یا... اون اصلا شبیه پنگوئن نیست
سهون:چراهست
بکهیون:میگم نیست
سهون:هست
بکهیون:چرا دوست داری لجمو دربیاری ها؟
سهون:چون عاشق وقتاییم که از حرص لپات سرخ میشه
جای مرکز خرید نگه داشتو طرف بک خم شد وکنارگوشش گفت
سهون:فکرنکن دیشب منو به بهونه اینکه حالت خوب نیست پیچوندیو منم ول کردم، بکهیون منو احمق فرض نکن میدونی که دوستت دارم درسته؟
بکهیون نگاهش کردمنظورسهون چی بود نکنه باز میخوادبحث چانیولو پیش بکشه
سهون باصدای اغواگرانش کنارگوشش زمزمه کرد:من شدیدن میخوامت واین خواستن هرچه قدر طول بکشه من حریص تروخشن ترمیشم متوجه ای بیب
منودیوونه نکن.
بکهیون ضربان قلبش تندترشده بود
بکهیون:هوای اینجابه نظرت زیاد گرم نیست
سهون:نمی خواستی بری خرید؟
بکهیون:چرا.. چرا.. الان میرم
باسهون خداحافظی کردو سریع ازماشین پیاده شد میدونست تازمانیکه وارد مرکز خریدنشه سهون همونجاوایمیسته
پس پاتندکردو، واردمرکزخریدشد
بکهیون:عایششش مرتیکه جذاب هورنی
خیلی احمقی سهون، یادش افتادکه باید به مینسوک زنگ میزد برای همین وارد یکی ازمغازه هاشدودیدکه تلفن دارن باکسب اجازه ازصاحب مغازه به مینسوک زنگ زد
مینسوک:بفرمایید
بکهیون:هیونگ منم بک، ببین وقت ندارم فقط اینو بدون کای علاوه برکیونگسو
دنباله توام داره میگرده حواستو جمع کن به اون پنگوئن هم سلام برسون.... بدون حرفه دیگه ای قطع کرد، ازمغازه با خریدن یه هودی سفیداورسایز اومد بیرونوباتاکسی به سمت عمارت رفت ، وقتی به عمارت رسید پول تاکسیو حساب کردواردعمارت شد که ایورودید
ایو:عه اومدی
بکهیون:سلام.. سلام عزیزدل تون اومد
ایو:مسخره بازی درنیاربک😂😂
بکهیون: ازاون چه خبر
ایو:اون؟
بکهیون:سهون
+اها ارباب، بالان گفتن که وقتی رسیدی یه راست برین تواتاق مشترکتون
بکهیون سری تکون دادوبه طبقه بالارفت
نکنه واقعا حرفاش توماشین راست باشه، اول به سمت اتاق خودش رفت واون هودیه سفیدو تنش کرد چون هودی بلند بودبرای همین شلواری نپوشیدوبه سمت اتاق مشترکشون رفت وقتی دروبازکردباسهونی روبه روشد که بابالاتنه برهنه درازکشیده بودوساعد دستشو روی چشماش گذاشته بود همون راهو اومد بگرده که صدای خش داره سهون روشنید
سهون:جرعت نکن این راهو بگردی همین الان میای روی تخت ومی خوابی پیش من... بکیهون روی پیشونیش زد ودلشو زدبه دریا بالاخره این اتفاق یه شب میوفتادسمت تخت رفت وخیلی آروم کنار سهون دراز کشید ولی تاهمین که درازکشیدسهون روش خیمه زد، بک اومد بره که سهون دستاشو ازدوطرف گرفت
سهون:گفتم که من... به چهره ی فوق کیوت بک نگاه کردوبعدازاون به هودی اور سایزو پاهای بک، به بک باچشمای خماروتشنش نگاهی انداخت وگفت
سهون:امشب زیادی کیوت وخوشگل شدی بیب
بکهیون فقط نگاهش میکردکه سهون بوسه خیسیو شروع کرد بک اولش تعجب کردولی اونم کم کم همراهی کردسهون خوشحال از همراهی بکهیون از لبای خواستنی بک دل کندوسریع اون هودی اورسایزوازتنش درآورد دوباره به لب هاش هجوم برد
سهون:شیرینه، بعداز این حرف به سمت گردنش رفت وشروع به مارک کردن کرد، دیوانه وار گردنشو می‌بوسید ومارک میکردکنارگوشش زمزمه کرد
سهون:امشب لذتی بهت میدم که هیچ موقع یادت نره عزیزم
بکهیون:سهون... زودباش، انجامش بده... ازعجله پسرک زیرش ذوقی کرد
همونطورکه میبوسیدبه سمت پایین رفت تابه رونای پاش رسیداونارو هم می‌بوسید ومارک میکرد
لوبواز توی کشو کنار تخت برداشت و پاهای خوش تراش بکو از هم بازکرد، ورودیشو بالوب چرب کرد که باعث تکون خوردن بکهیونش شد
بعداز چرب کردن واردش کردکه بکهیون ناله ای کردوکمرشوقوسی دادهم داشت دردمیکشیدوهم داشت لذت میبرد، سهون لباشوبه لبای بک رسوند حریصانه میبوسید
ضرباتشو سریع کردوکنارگوش بک گفت
سهون:گفته بودم نباید بیشتر طول بکشه وگرنه این سهون به یه سهون حریص تبدیل میشه نگفتم، توبدجورمنودیوونه میکنی بک
بعداز اینکه دوتاشون به اوج رسیدن کنار پسردرازکشیدوبه بکهیون نگاهی انداخت
موهاشو به طرف بالادادوگفت
سهون:اینکه کنارمی خودش یعنی آرامش، بک هیچ وقت ازمن دورنشوچومن پتانسیل اینکه ازکای هم بدتربشمو دارم پس یه کاری نکن که به معنای واقعی وحشی شم باشه
بکهیون نگاهی بهش انداخت چونشو روی سینش گذاشت
بکیهون:سهون منم تو رودوست دارم باورم کن دوستت دارم
هيچ موقع قرارنیست ولت کنم هیچ وقت
سهون بکو به خودش نزدیک کردوپتورو روی خودشون کشیدو بعد از بوسه ای چشماشونو بستن. سهون با، بک خوشبخت بود وهمین براش کافی بودامانگران دوست عزیزش بود باید هرجور شده اونو ازاین کلافگی نجات میداداونم باپیداکردن اون پنگوئن فراری
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
9ماه بعدفردگاه بین المللی سئول
بعداز اینکه مینسوک بهش جریانو گفته بود خیلی زود مجبوربه برگشت شدکیونگسوام تصمیم گرفت که به همراه مینهووسارابعداز 9ماه دوری به کشورشون برگردن چمدوناروتحویل گرفتن به سمت خروجی رفتن به اونجا که رسیدن با مینسوک وبک روبه شدن
کیونگسو، اومدبره جلوکه مینهو دستشو گرفت وبه جای دیگه برد
کیومگسو:مینهو داری چیکارمیکنی
مینهوبه یه جای خلوت بردش وبالاخره گفت
مینهو:کیونگسو....من...من.. هوف من تو رودوست دارم، ازهمون رو اولی که اومده بودی استرالیا، کیونگسو باتعجب بهش نگاه میکرد
ولی سری تکون دادو گفت
کیونگسو:دیگه هیچ موقع این حرفو تکرارنکن
مینهو:یعنی احساسات من برات مهم نیست
کیونگسو:احساسات تو برام قابل احترام ولز من نمیتونم به جزاون باکَسه دیگه ای باشم
مینهو:اون بهت خیانت کرده سو اینو میفهمی
کیونگسو سکوت کرد، که مینهو دوباره شروع به حرف زدن کرد
مینهو:اوکی... ولی تو باید کاری کنی که لجش دربیاد، توکه نمی خوای اینجوری ببخشید درسته
کیونگسو اخماش توهم رفت:منظورت چیه؟
که مینهو براش همه چیو توضیح دادو بعد ازقبول کیونگسو، به سمت بقیه راه افتادن، کیونگسو بعداز معرفی مینهوبه بک سوار ماشین شدن و
بک شروع به غرزدن کرد
بکهیون:یا... کیم کیونگسو
کیونگسو نگاهی بهش انداخت اماسریعا سرشو توبغل مینهو بردومینهوبااین کار کیونگ ذوق زده شدو دستاشو روی صورتش گذاشت تاصورتش ازچشمای برزخی بک مخفی بمونه
بک مشکوک شده بود باخودش گفت بک:یعنی بین اون دونفرچیزی هست. سری تکون داد وخطاب به کیونگسو گفت بک:یا.... چرا بعداز این که فرارکردیولشتوبردی استرالیا جوابمو ندادی.. نکنه حتمارصدمیشدی،که با این حرفش باعث شدمینسوک پقی بزنه زیرخنده
مینهو:هینوگ یکم ارومترساراخوابه
بک توام همین طور
بکیهون به صورت فرشته گونه سارانگاه کردوقربون صدقش رفت
اما برگشت وگفت
بکهیون:مینهو دستاتو ازروی صورتش بردار باید یه چیزی بهش بگم
مینسوک نگاهی بهش انداختو گفت: مطمئنی
بکیهون سری تکون دادباید بهش میگفت الان که اومده کره وعض دیگه مثله سابق نیست، کای پدرشده بود وهمین طورکه قول داده بود از دینا جداشده بودونمیذاشت به پسرش نزدیک شه
مینهو دستاشو ازروی صورت کیونگسو برداشت وکیونگسو به بکهیون زل زد
بکهیون:ببین سو، تو بعداز 9ماه برگشتی پس انتطارهراتفاقیوداشته باشه، نفس مینسوک توسینش حبس شده بودکه بکیهون گفت:سوهو جریانو فهمیده خیلیم عصبیه هرچندکه میگه مقصر این همه جریان دنیاست ولی کایم هم باید تنبیه درست وحسابی بشه. پس خونه مینسوک نمیریم تومیری پیش داداشت
مینسوک باقیافه پوکر نگاهی بهش انداخت
بکهیون:چیه انتظارنداری که همه جریانو همین الان وتو ماشین بذارم کفه دستش
مینسوک:تو مریضی مریض😂
بازبه کیونگسو نگاه کردو گفت
بکهیون:حتی جرعت نکن اعتراضی کنی کیونگسو به اندازه کافی به خاطره تو منو مینسوک نگرانت بودیم حتی چانیول بیچاره به خاطره تو، سوهو بعد ازاینکه جریانو فهمید برای تنبیه نذاشت چانیول 24 ساعت بهش نزدیک شه وباهم قهربودن
مینسوک:اولا بازم کمک بخواد من کمکش میکنم
دوما بک راست میگه چانیول اومد پیش من وزارمیزد برای اینکه چرا سوهو نمیذاره نزدیکش بشه
کیونگسو:من باسوهو... اخه
بکهیون:آخه نداره اون برادرت درسته ازهم دور بودین وازاین چرتوپرتاولی الان که هست پیشش باش سعی کن نزدیکش بشی اون تورو خیلی دوست داره کیونگسو، کیونگسو باشه ای گفت وتاعمارت جونمیون کسی حرف نزد
وقتی اونجا رسیدن مینهو روبغل کردو مینهو گفت
مینهو:یادت نره بهت چی گفتم، اون باید برای داشتنت به پات بیوفته متوجه ای، پس طبق نقش یپش برو، کیونگسو سری تکون دادو
بعدهم ساراوبغل کردوچمدونوازمینسوک گرفتو واردعمارت شد، عمارت از چیزی که فکرمیکرد زیباتر بود، خدمتکاری برای کمک سمتش رفت وباگرفتن چمدون اونو به داخل راهنمایی کرد همون وسط موند تااینکه سوهو ازپله هاپایین اومد وقتی کیونگسورودیدبه سمتش پرواز کردبعداز9ماه دوباره برادرشو دیده بودولی نه به اون سرخوشی قبل انگارکیونگسو شکسته بود
بغلش کردوگفت
سوهو:حاله داداش کوچیکم چه طوره
کیونگسو فکرمیکرد سوهو ببینتش حتماتشربهش میزنه ازاینکه حتی بدون اطلاع اون کشوروترک کرده بود نگاهی به سوهو انداخت که بادلتنگی اجزای صورتشو وارثی میکنه دیگه نتونست خودشوکنترل کنه وخودشو تو بغل سوهو انداخت وباصدای بلندی گریه کرد
کیونگسو:هیونگ ببخشید که بدون اطلاع گذاشتم رفتم نمی خواستم اینجوری شه
نمیدونم چه بلایی سرزندگیم اومده، هیونگ من فقط می خواستم کمی ازشرایطه ایجادشده دورباشم
سوهو کیونگسو رو به خودش فشردوسعی کرد آرومش کنه
سوهو:مشکلی نیست، آروم باش دوست ندارم گریه هاتوببینم،
هیسسسس گریه نکن آروم باش حیف اون چشمای درشت وزیبات نیست
بسه گریه نکن، به کیونگسو دوباره نگاه کردوگفت
سوهو:کاری میکنم کای برای داشتنت التماسمو بکنه
کیونگسو نگاهی بهش انداخت وسوهو گفت
سوهگ:بهتره بریم اتاقتو بهت نشون بدم، باید استراحت کنی.
کیونگسو بعد از اینکه آروم شد دنبال برادرش رفت واتاقو دیدوباکمک سوهو وسایلاشو جابه جداکردن بعداز اینکار
سوهو لپشو بوسیدو باگفتن تاموقع شام استراحت کنه تنهاش گذاشت
روی تخت دراز کشید وچشماشو بست میدونست قراردر آینده اتفاقاتی بیوفته
باهمین فکرچشمام بسته شدو به خواب رفت....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
ساعت20/35دقیقه شب عمارت کای
اجومااا... اجومااا..
اجوما سریعا خودشو به اتاق کای رسوند
اجوما:درخدمتم اقا
کای:برو کیونگسو رو بیار اینجا
اجوما اطاعتی کردورفت
تواین 9ماه همه چی تغییر کرده بود حتی دکوراسیون اتاقش، دیگه خبری ازاون پنجره نبود وجاشوباتماماشیشه عوض کرده بود اجوما کیونگسو رو آورد، کیونگسو کوچولو وقتی پدرشو دید دستاشو دراز کرد تازودتر به آغوش کای بره
کای بغلش کردوازاجوما تشکری کرد
اجوما وقتی که کیونگسو به دنیا اومده بود خیلی ازش مراقبت می‌کرد یه جورایی دایَش محسوب می‌شد خوشبختانه
وقتی بچه به دنیا اومد نذاشتن دینا بچه ر وببینه وسریعا دینارو بعد چندروز وبی تابی برای بچه ازبیمارستان مرخصش کردن وروزبعدهم به زور درخواست طلاقو امضا وباتهدیدهای کای حزانتو به کای داد، کای سراسم بچه مونده بود که وقتی کیونگسو یادش اومد سریعا اسمشو روی پسرش گذاشت
کیونگسو کوچولو الان توبغلش بود وبه همراه پدرش داشت از پشت شیشه بیرونو نگاه میکرد
کای:پسر من حالش چه طوره هووم؟شنیدم خیلی بیتابی میکردی پدرسوخته
کیونگسو به پدرش نگاهی انداختو خندید کای دلش ضعف میرفت برای هربار خندیدن کیونگسوش
کای:میدونی چیه عروسکِ من، به زودی قراریک نفردیگه هم بهمون اضافه بشه همون فرشته زیبایی که بهت میگفتم اون زود میاد پیشمون راستی اسمش مثله اسم تو
به بیرون نگاهی انداخت ولپ کیونگسورو بوسه ای زدوروی تخت خودش گذاشت امشب قراربود پیش پسرش بخوابه نه فقط امشب بلکه شبهای دیگه ام همین طوری بود به کیونگسو کوچولوش وابستگی شدیدی داشت
دوباره به بیرون خیره شدوگفت
کای:هنوزم دنبالتم توباید برگردی پیش من سو...
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️

خب خب سهونم با بکهیون یه حرکتی زدن 🫠😂بعدازمدتهاوکشمکش بینشون بالاخره بک گاردشو پایین اورد

و
فعلا ازدیناخبری نیست😎

کای اسم پسرک قندعسلشو کیونگسو گذاشته پس اشتباه نگیرین🖤🖤🙃☺️

⫷𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚖𝚎⫸Where stories live. Discover now