Part5

109 23 8
                                    

ساعت 6صبح بود خیلی بی حوصله بعد از تعظیم جلوی اجومابه طبقه بالا رفت، دروبازکردوهمونجاایستاد، کای ازکلوزت بیرون اومد وکیونگسو رودید، میزودورزدوپشت میزش نشست و دوباره به کیونگ سو نگاه کرد وبعداز مکثی، شروع به صحبت کرد
کای:حالت چه طوره، احساس سرگیجه نداری، قبل ازاینکه بیای بالاداروهاتوخوردی؟
کیونگ نگاهی بهش انداخت ودوباره سرشو پایین انداخت وگفت
کیونگسو:بله قربان نگران نباشید
کای از پشت میز بیرون اومد وبه سمتش رفت دستشو روپیشونیش گذاشت وگفت
کای:که حالت خوبه؟ هنوزتب داری واین اصلا برات مهم نیست، سکوت کیونگسو بدجور، رواعصابش میرفت.
کای:باتوام کیونگسو وقتی ازت جوابی می خوام به چشمام نگاه کن وحرف بزن دلیل ساکتیه بیش ازحدتو نمی‌فهمم.
کیونگسو نگاهی بهش انداخت وباناراحتی که از صداش معلوم بود گفت
کیونگسو:گفتم که قربان حالم خوبه، نیازی نیست نگران من باشید، حداقل شمانگران وعضی که برام ساختیت نباشید. خوب میدونست چه جوری کایو عصبی کنه بااین که دست بزن نداشت امازبونش تواین جورمواقع به کمکش میومد.
کای اخمی کرد وصورتشو مقابل صورت کیونگسو قرارداد
کای:مقصروعضی که ساختی تویی نه من
تو بالج کردن‌های الکیت این بلارو سرخودمون آوردی
کیونگسو:خودمون.. هه.. خودمون نه این بلارو سرمن آوردی
کای دیگه داشت صبرش لبریزمیشد
کیونگسو:بااینکه بهم دست نزدی ولی بابوسه های گاه وبی گاهت منو عذاب میدی، میدونین چیه ارباب ودوباره اون جمله نحض تو گوشای کای پیچید
کیونگ:ازت متنفرم، ازاون بوسه های گاه وبی گاه ازاین عمارت متنفرم.... ازاین لحظه به بعدم دوست دارم تمام تمرکزم روکارم باشه خسته شدم، تواین چند روز فقط فشاربوده که بهم تحمیل شده، فکرمیکردم میام برای اینکه بتونم روپای خودم وایسم ولی همه چی بدترشد، دیگه کای نتونست تحمل کنه واونو به سمت حمام اتاقش کشید، کیونگسو باتعجب بهش نگاه میکرد
کیونگ:داری چیکارمیکنی بزار ازاینجا برم بیرون.
کای بالحنی آروم وچهره ای بی حس
گفت
کای:گفتم این حرفا تکراربشه، چه تنبیهی درانتظارته نگفتم کیونگسو،حالا که انقدر داری لجبازی میکنی بهترتنبهشم بکشی درسته؟ به کیونگ نگاهی انداخت حس کشش به اون پسر دیوونش می‌کرد پس تی شرتشو درآورد ودوش ابو باز کرد
کیونگ:ارباب خوا... خواهش میکنم بذارید ازاینجا برم بیرون
کای پوزخندی زد
کای:دیگه نمیتونم بیشتر ازاین مقاومت کنم، دست کیونگسو روکشید وباخودش به زیردوش برد وبه لب های پسر حمله ورشد واون هاروبه صورت خشنی می‌بوسید کیونگ تقلا می‌کرد ولی برای کای تواون لحظه این مهم بودکه عصبانیتشورولب های زیبای پسر خالی کنه ، کیونگسو خواست اعتراضی کنه وخودشو ازاین وعضیت نجات بده امانتونست. گویاباید همیشه زوربالاسراین پسرمیبودتااروم می‌گرفت،که کای مثله آب خوردن این کارو انجام میداد ازلب های کیونگ دل کندو دستاشو بالاسرش قلاب کرد،ولی برای ثانیه ای مکثی کرد وهمین کارباعث شدگره دستاش شل بشه، کیونگسو اومد دوباره فرارکنه که بازم توسط دستای کای به اسارت گرفته شد... چشمای کای خمارشده بود، اینبارچشمش به طرقوه خوش تراش کیونگ افتاد وبدون معطلی شروع به بوسه بارون اون ناحیه کرد.

کای:نباید اینجوری میشد مگه نه؟ ولی چه میشه کرد نمیتونم ازاین کششی که منو سمت تو میاره بگذرم این کشش پره لذت وخوشبختی، مکثی کردوگفت کای:نمیتونم ازدستت بدم سو منو درک کن، ناگهان سیلی به صورتش زده شد
کیونگسو:توحق نداری بهم دست بزنی.... هق.... تو...... هق.... تو، قول دادی، چرا... چرا...بین این همه پسرِ خدمتکار، من باید این خفتو تحمل کنم، ها... بگو.. حرف بزن مسترکیم کاااییی جمله آخرو بافریاد گفت.،
میتونست صدای نفسِ ازسرخشم کایو بشنوه، کای نگاه بدی بهش انداخت ودوباره به سمت لب های حجیم و سوسه انگیز کیونگ حجوم برد،اینباردستش به سمت دکمه های پیراهن کیونگسو رفت واون هارو بازکردو ازش جداشد... نگاهی به تن سفید پسر انداخت گویااابه غیرازلب های نرمش تنشم هم نرم ولطیف بود واین کایو دیوونه میکرد، دیگه واقعا نتونست جلوی خودشو بگیره وبه سمت گردن وبدن کیونگ سرشو کج کرد واون هارو می‌بوسید بعداز چنددقیقه شروع به مارک کردن تن نرم وسفید اون کرد، داشت لذت می‌برد ازاینکه میتونست کیونگسورو برای چندساعت که شده پیش خودش نگه داره، حالا به حسش نسبت به کیونگ مطمئن ترشده بود وبه خودش قول دادکه نذاره الهه زیباش، رهاش کنه وبرای نگه داشتنش هرکاری بکنه.
صورتش مقابل صورت کیونگ قرارگرفت، پیشونیشو به پیشونیه کیونگ چسبوند
کای:تو چی هستی ها،چراوجودت، لب هات، همه چیز، همه چیزت منو آروم میکنه، نگاهی بهش انداخت وبغض ونفرت وتوچشمای درشتش دید
کای:میدونستی ازاون شب اول منو معتادخودت کردی، کاربه این ندارم که چندروزگذشته توماله منی اینو توگوشات فروکن کیونگسو اگرم ازحدنگذشتم فقط به خاطرتوبود، چون دوست نداشتم ببینم که روزبه روز، میخوای ازبین بری... دوباره مکثی کردوگفت، کای:حالام منتظرباش تابیام.
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
سلام....... 🙃🖤
هیچی فقط خواستم بگم که امیدوارم ازخوندن پارت جدید لذت ببرید، این پارتو کم نوشتم ولی پارتای بعدی جبران میکنم..... 😘🖤واینکه
حمایت کنین 🙃ووت وکامنت بدهید🙏🖤

⫷𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚖𝚎⫸Where stories live. Discover now