Part23

69 12 21
                                    

چین (پکن) ساعت12/30

به منظره بیرون داشت نگاه می‌کرد قهوه شو می خورد که دراتاقش زده شد
+قربان میتونم بیام تو
تائو:بیاتو، به دستیارش که وارداتاق شد نگاهی انداخت وبدون اتلاف وقت گفت
تائو:خب چیزی گیراوردی؟
+بله قربان
تائو:میشنوم
+کیم جونمیون، باندشو گسترش داد تازگیا خبرنامزدکردنش با دستیارش، پارک چانیول سروصدابه پاکرده. واینکه گویایه برادر داشته که بعداز پیگیری‌های صورت گرفته پیداش کرده، اسم برادرشم کیم کیونگسو.
تائو سری تکون دادودستیارش ادامه داد
+سودینا، دختر ارشد آقای سو، که دوباره با کیم کای ازدواج کرد ولی بعد از اینکه بچه شون به دنیااومد، خیلی یهویی ازهم جداشدن ودرحال حاضربچه هم پیش کیم جونگین.
تائو:داری به جاهایی خوبی میرسی ادامه بده.
+کیم کای، رئیس باندمافیایی (الماس سیاه) که سالهاقبل توسط پدرش اداره می‌شد، اما بعدها بعداز کشته شدن پدرش روی کاراومد وباندشو مثله باندجونمیون گسترش داده، درحال حاضر با تنهاکسی که رابطه داره کیم کیونگسو همونطورکه گفتم حزانت بچه روهم داره. تائو پوزخندی زد، معلوم نبود، چی توگوش دیناخونده بود که حاضرشده بچه رو به اون بی رحم بده.
+اما.. آخرین مورد
تائو، توجهش بیشتر جلب شد وگفت
تائو:باصدای رَسا وشمرده... شمرده میگی متوجه ای.
+بله قربان وهمونطورکه تائو خواست ادامه داد.. اما، رساتروشمرده تر
+اوه سهون... دست راست ومورداعتمادترین آدم کای که ازاول هم پیشش بود، درحال حاضرباتنهاکسی که دررابطه ست، بیون بکهیون و....
تائو:خب
+دیگه اطلاعاتی ازش نیست. تائواخماش توهم رفت، سهون بابیون بکهیون بود، یعنی سهون اونو یادش میاد، حتماسهون اونو فراموش کرده ولی تائو... نه
حتی برای اینکه چهرشو فراموش نکنه.. عکسشو قاب گرفته بودو، روی میزکارش گذاشته بود. بالاخره زمانش فرارسیده بود وباید برمی‌گشت و بازیشو شروع می‌کرد.
سرشو بالااورد وبه دستیارش گفت
تائو:وقتشه بازیو شروع کنیم... سعی کن باشرکتشون ارتباط بگیری... بالاخره باید سرصحبت وازیه جایی بازکرد، دیگه.
+امروز انجامش میدم
تائو:بلیطاچیشد
+اون ها روهم گرفتم فردا باید فرودگاه باشید، اون هم راس ساعت8
تائو:خسته نباشی، مرخصی. دستیارش احترامی گذاشت وازاتاق بیرون رفت. دوباره چرخیدو به منظره بیرون نگاهی انداخت وزیر لب گفت
تائو:نابودت میکنم کای....
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
عمارت کای...
کای با کیونگسویی که برآید استایل بغلش کرده بود وارد عمارت شد و، جلوی چشمای متعجب خدمتکارابه طبقه بالا رفت، وارداتاق شد وکیونگسو رو روی تخت گذاشت وبه سمت در، رفت ودروقفل کرد، اصلا دوست نداشت به کیونگسو سخت بگیره، ولی پسربدجورحرصی وعصبانیش کرده بود..
چشماشو باعصبانیت بازوبسته کرد، روبه کیونگسویی که ازتخت فاصله گرفته بود کرد
کای:هرچی که پرسیدم بدون لجبازی جواب میدی متوجه ای؟
کیونگسو:تو مگه کی هستی که بخوام جوابتو بدم.. بس کن کای مادیگه بهم ربطی نداریم.. بذار برم، ازت خواهش میکنم، به کای پشت کردو قلبشو گرفت دوباره اون درد لعنتی... کای نگرانش شد، دستشو طرفش برد، ولی دوباره نگهش داشت.... کیونگسو به طرفش برگشت وبارنگ پریده ای نگاهش کرد، این وعض کیونگسو قلبشو به دردمیورد، ولی دوباره اون لحظه ی بوسه ی توکافه واون حرف کیونگسو یادش اومد اخماش توهم رفت،اینبار بدون درنظرگرفتن شرایط پسر، کیونگسو روحول دادو، اون روی تخت افتاد، کای روش خیمه ای زدوگفت
کای:بهت گفته بودم باهرکی ببینمت نمیذارم اون طرف زنده بمونه، ولی ازقضا کسی که توروبوسیدوخیلی راحت گذاشتی بهت ابرازعلاقه بکنه، برادربهترین دوستم بود... به خاطره مینسوک، که هنوز زندس وداره نفس میکشه، اومد حرفه دیگه ای بزنه که صورتش به سمت چپ متمایل شد، دستشو روی صورتش گذاشت که کیونگسو ازاین موقعیت استفاده کردو به سمت دری که تواتاق شون تازگی داشت رفتو درو پشت سرش قفل کرد، کیونگسو وارده سالن بزرگی که استخروسونا وجکوزی درش داشت، شده بود.کای دستگیره درو چندبار، بالاو پایین کرد.ولی قفل بود، کای لعنتی گفت وبه سمت در، دوم رفت... کیونگسو دیگه خسته شده بود، ازدردلعنتی قلبش، اززندگی پراسترسی که داشت... ازهمه چی.
به سمت استخرپرعمق رفتو لبه اون ایستاد، که کای وارد سالن شد
کای:هرچی زودتر ازاون استخرکوفتی فاصله بگیرسو، زودباش.
کیونگسو:نزدیک من نشو، قطرات اشک روی صورتش میرخت.. ادامه داد
+دیگه خسته شدم.... ازهمه چی، بیشترازهمه خودم خسته شدم که انقدر ضعیفم... می خوام همه رو راحت کنم،وجلوی چشمای عصبی ونگران کای خودشو تو استخر پرعمق پرت کرد، کای نفسش برید...باصدای بلندی اسمشو صدازدوبه طرف استخر، رفتو پرید توی استخر، به طرف کیونگسورفت وکمرشو گرفت ولی کیونگسو تقلا می‌کرد، کای اینبارکمرشومحکم ترگرفت و باخودش آورد بالای، کیونگسو رو به سمت سکویی که توی استخر درست شده بود بردونشوندش اونجا... به چهره لرزون کیونگسو نگاهی انداختو صداشو بالابرد
کای:دیوونه شدی نه... مغزتوکلت نیست.. انقدر، ازمن متنفری که می خوای بمیری.. من که همه چیو بهت توضیح دادم لعنتی،چرا ازم داری فاصله میگیری ها؟
کیونگسو نگاهی بهش انداخت وگریه اش شدت گرفت و دوباره بامشتای بی جونش به سینه کای میزد
وکای چشماشو بسته بود وبغض کرده بود،چراهمه چی نرمال نمیشد. گریه های کیونگسو قطع شدوکای چشماشو باز کردو دیدکه کیونگسو تواغوشش بیهوش شد، باحال بدی، کیونگسو رو به آغوش کشید وازاستخربیرون اومد وبه سمت اتاق حرکت کرد وقتی به اتاق رسید سو رو، روی تخت گذاشت ولباساشو درآورد وپتویی روش انداخت، لباسای خودشم عوض کرد وسریعابه چن زنگ زد
چن:جانم
کای:بایدهرچی سریع بیای اینجا، هرچی سریع تر
چن باشه ای گفت وگوشیو قطع کرد، به سمت کیونگسو رفتو کنارش روی تخت نشست و صورتشو نوازش کرد واروم کنارگوشش زمزمه کرد...
کای:توتاابد پیش من میمونی سو....
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
سهون به طبقه بالا رفتو به سمت تخت رفت که دید هنوز بکهیون خوابه... تکونش دادکه بکهیون باصدای بی حالی غرزد
سهون نگران شدودستشوروی پیشونیش گذاشت ودید که تب داره... آیو رو صدا زدو گفت
سهون:یه دستمال بایه ظرف آب بیار، زود
ایو چشمی گفت‌و خیلی زود،اون هارو برای سهون آورد، سهون سریع دستمال و نم دار کردو روی پیشونیش گذاشت، یک ساعت فقط همین کارو انجام میدادوپاشویش می‌کرد تااینکه تبش پایین اومد، کناربکیهونش دراز کشید که صدای گوشیش، مجبورش کردکه دوباره ازش فاصله بگیره، به پیام نگاهی انداخت که دهنش ازتعجب باز موند، امکان نداشت..
متن پیام:سهونم حالت چه طوره عزیزم...دلم خیلی برات تنگ شده.. هرچند این دلتنگی زیادم دووم نمیاره چون دارم میام دیدنت.. منتظرم باش❤️
سرش گیج رفت وروی صندلی کنار میز نشست
اون زنده بود... چه طور ممکنه... اون خودش دیده بود... خودش بادوتاچشماش دیده بود که تائو باتیری که خورد روی زمین افتاد، شقیقه هاشو فشار داد وپیامو برای کای، سوهو، چانیول ومینسوک فرواردکردونوشت
متن پیام:دردسرجدید، باید همدیگرو ببینیم، هرچی سریع تر....
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
به حرف رفیقمون پی بردم، کای واقعا دیکتاتوره🔪😒
تائو واردجریان شد،به نظرتون چه اتفاقایی بین سهون تائو میوفته؟ وری اکشن سهون بعداز دیدن تائو چه جوری خواهد بود؟

ووت وکامنت یادتون نره عشقاا🖤😍
بچه لطفا ووت بدید وکامنت بذارید چون نظراتتون برام مهمه واوناییم که نگاه میکنن ووت بدن دیگه😢💔 واینکه ازفیک حمایت کنین
مررررسییی🙏😍

⫷𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚖𝚎⫸Where stories live. Discover now