🖤The End🖤

95 14 20
                                    

عمارت سوهو ساعت20/30
کیونگسو واردعمارت شدوبه سمت سالن پذیرایی رفت اونجا سوهو، چانیول وبکهیونودیدواوناهم وقتی کیونگسو وکوچولو رودیدن به سمتشون رفتن، چانیول بچه رو بغل کردوبابکهیون به سمتی رفتن وسوهو وکیونگسوهم دیگه رو بغل کردن، بعداز اون سوهو، کیونگسو رو به سمت مبل راهنمایی کرد تابشینن..... سکوتی بینشون بودکه سوهو این سکوت و شکست.
سوهو:چرابهم چیزی نگفتی؟
کیونگسو:من رفته بودم خونه سهون و... واصلاخبر برنداشتم کای قراره بیاداونجا...اون... اون
سوهو:کافیه. کیونگسو سکوت کردکه سوهو ادامه
داد:کاریت که نداشت.. بهت آسیبی که وارد نکرد
کیونگسو:نه.. هیچی.... نذاشتم بهم نزدیک شه
سوهو سری تکون داد وگفت
سوهو:خودشم میاد اینجا... کای وسهون ومن بدجور زیر فشاریم.. به چانیول و بکهیون که داشتن بابچه بازی میکردن نگاهی انداخت وگفت
سوهو:همونطورکه من نمی خوام چانوازدست بدم
کای وسهون هم نمی خوان که شمارو ازدست بدن،
کیونگسو به سمتش رفت وبغلش کردوگفت
کیونگسو:این اتفاق نمیوفته هیونگ....
سوهو هم متقابلابغلش کرد ولی حرفی نزد،دلشوره عجیبی داشت، می نست امروز یه اتفاقی میوفته، یاده تائو افتاد، ازافکارپلیدتائو می‌ترسید، اون همه کار ازش برمیومد.....
همه دورهم بودن که کای،سهون،لوهان،مینسوک و، وو... وارد عمارت شدن، وبه جمعشون پیوستن
سوهو:وو خیلی خوشحالم که میبینمت..
وو:منم همین طورهیونگ، راستی باتاخیر تبریک میگم... وبعد به چانیول نگاهی انداخت وگفت
+امیدوارم درکنارش طاقت بیاری هیونگ
چانیول:یا....
چه خبر اینجا
صدای چن بود که توی سالن پذیرایی پیچید
چن با اخمایی توهم رفته به بقیه داشت نگاهی مینداخت که وو لبخند پلیدی زدوبلندشد
وو:waoooooببین کی اینجاست... بچه هاهیونگ ببیم اومده.
چن:یا.... ناسلامتی من ازت چندسال بزرگترم هیونگ بیبی یعنی چی... لوهان این همه سال زیردست تو بوده وتوبهش هیچی ازاداب معاشرت یاد ندادی، لوهان همونطورکه لبخند زده بود شونه ای بالاانداختو گفت
لوهان:آداب معاشرت سرش میشه ولی نمیدونم چرا تورومیبینه ازخود بی خود میشه.
چن:عایششش یعنی من باز بایدتوروتحمل کنم، چندسال نبودی یه نفس راحت میکشیدم... خدایاااصبربده😩😫
یا.... چااون وو شی، ببین منو
وو:جونم هیونگ بیبی
چن:من فقط 10 ساعت خوابیده... متوجه ای... فقط 10 ساعت... پس، سعی کن هار نشی و مثله پسرای خوب یه جا میشینی... یااصلایه کاریش میکنیم.. میگم چه طوره ازپنج قدیمیه من رد نشی نظرت
وو صورتشو به گودی گردن چن بردوباصدای اغواگرانه ای گفت
وو:هیونگ بیبی بامن اینکارونکن من بدون تو نمیتونم...
چن:گمشو.. گمشو انور ببینم....من گی نیستم وو
بهم نچسب
وو:مطمعنی یا داری ادا.....
کای:بسه وو اذیتش نکن.. میدونی که عصبانی شه چی میشه...
وو:چشم رییس... کاریش ندارم
وزیرگوشش باخنده گفت
وو:ماکه یه جاباهم بالاخره تنهامیشیم..
چن به خودش لرزیدوگفت
چن:من جای برادرتم پسره.... مینسوک بیا اینو ببرش یه کاری دستش میدما
مینسوک باخنده وو رو از چن جدا کردو و کوچولو رو از کای گرفتو به سمت محوطه رفتن.
همه باهم داشتن صحبت میکردن.. ولی نگاه کای روی کیونگسویی بود که مثله یک الهه بوداونم باتیپی شیک

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 19, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

⫷𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚖𝚎⫸Where stories live. Discover now