Part14

75 18 34
                                    


یک هفته از نبود کای کنارش می‌گذشت تواین یک هفته بامادربزرگ بیشتر مچ شده بودوتونسته بود بااهالی روستا دوست بشه، داشت توروستا قدم میزد وهرکسیو که میدید، باهاش سلام واحوال پرسی میکرد که رزیو دید، رزي سمتش دوییدوکیونگوبغل کرد.
رزی:حالت چه طورپسرخوبی، اینجاراحتی
کیونگسو:حالم خوبه، راحتم... اینجا خیلی باصفاودنجه... مکثی کردو دوباره ادامه داد
کیونگسو:رزي باید بگردیم دنبال کسی به اسم کیم جونمیون،اون... رزي نگاهش کرد
رزی:اون چی
کیونگسو:خب اون.... اون برادرمه،رزي باتعجب نگاهش می‌کرد، امکان نداشت
رزی:تو برادر، داشتی وبه منو بکهیون نگفتی، راستی اصلا به بکهیون چیزی گفتی.
کیونگسو سکوت کرد، ازاون روز اصلا نتونسته بودبابکهیون حرف بزنه اصلا چی میخواست بهش بگه، رزي سکوت وشکست وگفت
رزی:زنگ زدم بهش داره میاد اینجا، باتعجب بهش نگاه کرد، ادامه داد، چیه اونجوری نگاه نکن کیونگ، وقتی فهمید سریع راه افتاد، وتمام جریانم بهش گفتم ☺️خیلی کفری بود از دست کای وسهون، کیونگ کلا سکوت اختیارکرده بود، بکهیون میومد صددرصد بایدغرغراشومیشنید وای نه ازاون بدترنکنه سهون فهمیده باشه تواین فکرابودکه گوشیش زنگ خورد بله خوده بک بود
کیونگسو:بکهیون... حا
بک:من دستم بهت برسه تورو دونصف میکنم کیونگسو، فقط منتظرباش، کیونگ احساس کرد صداهرلحظه داره نزدیک تر میشه به پشت سرش نگاه کرد وبکهیونیودیدکه ازعصبانیت صورتش قرمزشده گوشیو قطع کرد وبلند گفت
کیونگسو:باورکن میخواستم بهت بگم ولی نمیشد، از طرف کای رصد میشدم نمیتونستم یه یک هفته ای باکسی درارتباط باشم
وقتی اینو گفت شروع به دویدن کرد ورزی وبک هم پشت سرش دویدن، بک سرعت بالایی داشت برای همین بهش رسید ازپشت، گردن کیونگسوروگرفت
بک:اونوقت بعد یک هفته، دیگه رصد نمیشدی نه؟ (یعنی خودتی😂)
کیونگسو:بعداز یک هفته تراشه رو از گوشی خارج کردم باورکن راست میگم تواین یک هفته گوشی خاموش بود بک.
بکهیون اخم غلیظی کردو گفت
بک:سهون ومینسوک دربه دردنبالتن
نمیدونم منو تعقیب کردن یانه ولی اگه سهون ومینسوک بفهمن اینجایی برات بدمیشه، بهتر نبود باصحبت حلش میکردین، کیونگ نگاهی بهش انداخت وگفت،
کیونگسو:خودتم میدونی از پنهان‌کاری بدم میاد، بک من برادر داشتمو خودم خبرنداشتم درصورتی که اون میدونست درضمن من فرارنکردم من فقط می خواستم تنهاباشم تابا این مسائل کناربیام.
همه جریانو گفت وبه بک زل زد
بک :بهتر با سهون حرف بزنیم
کیونگسو:چی؟عمرا که بعدش بره بذاره دست رفیق دیوونش
نه فکرخوبی نیست... پس می خواین چیکارکنین باتعجب وکمی ترس به عقب برگشتن که قامت مینسوک نمایان شد
سه نفرشون تو شوک بودن امکان نداشت... از کجا پیداشون کرده بود.
کیونگسو:تو... توکی هستی؟
بک:اون کیم مینسوک رفیق مشترک سهونووکای
مینسوک:از معرفیت ممنونم جناب بک.
ادامه داد، خب نگفتین می خواین چیکارکنین
کیونگسو اشک جلوی چشماشو گرفته بود چرا؟ چرا زندگی یه‌ روی خوش  بهش نشون نمیداد
مینسوک متوجه گریه کیونگ شد وگفت
مینسوک:خیلی راحت بگم از دوریت داره دیوونه میشه وازدستت عصبی، اینکه بهت چیزی نگفته بود فقط منتظریه فرصت درست وحسابی بود، تورَم درک میکنم ولی... بیخیال نگفتی می خواین چیکارکنین
کیونگسو با آستینش اشکاشو پا کرد وگفت
کیونگسو:خواهش میکنم، خواهش میکنم چیزی بهش نگو من میدونم اون الان عصبیه نمیخوام اتفاقی بیوفته، مینسوک نگاهی به کیونگ ترسیده انداخت و وبه بک ورزی گفت
مینسوک:وسایلاشو جمع کنین میریم خونه من، بک اخمی کردو گفت
بک:ازکجامعلوووم که تله نباشه؟
مینسوک قدمی جلو گذاشت وبه بک گفت
مینسوک:وقتی کیم مینسوک حرفی میزنه پایه حرفش هست... ولی نه اون همین امشب باید کیونگو تحویل میداد، یکم دیگه به صورتش زل زدو گفت، همین الان وسایلاشو جمع کنین وگرنه قول نمیدم تایک ساعت دیگه کیونگ عزیزتون اینجا پیشتون باشه پس بجنبین.
هرسه نفر ترسیده بودن
رزی:من باید هرچه سریع تر برگردم شماها برین سعی میکنم خودمو برسونم
بک :بیا بریم کیونگ مراقب خودت باش رزی
بعد ازاینکه رزي رفت مینسوک بازم به بک نگاهی انداخت، میدونست چان اومده ولی نمی‌دونست چه جوری به بک بگه
نکته(چانیول، کای، جونمیون مینسوک وسهون رفیقن ومینسوک از قضیه رابطه چانوبک  خبر داشته) مینسوک:بک میشه یه لحظه باهات حرف بزنم
بک نگاهی بهش انداخت وسرشو تکون داد
کیونگ تنهایی رفت تاوسایلشو جمع کن واون دونفروتنهاگذاشت
مینسوک:بک این حرفیو که میزنم چون دوست ندارم از زبون کسی دیگه ای بشنوی، ببین، هوفی کشید وبالاخره گفت
مینسوک:چانیول برگشته
بک زمان براش ایستاد ، پارک چانیول برگشته بود واون بعداز چهارهفته فهمیده بود.
مینسوک:خواهش میکنم به روی سهون نیار میدونی که چه قدر حساس، بک اشکی از گوشه چشمش پایین اومد سری تکون دادو رد اشک هارو پاک کرد
بک:برای من چه سودی داره یه زمانی دوسش داشتم ولی الان نه پس حرفشو پیش من نزن.
مینسوک سری تکون داد ونفس راحتی کشید، کیونگ با وسایلش از خونه بیرون اومد وبه سمت شون رفت
مینسوک:خب بریم
بعد چهارساعت به خونه مینسوک رسیدن روبه کیونگسو کردو گفت
مینسوک:من فوقش بتونم تااخر این هفته سکوت کنم، چرا، چون کای خودش اینجام آدم داره، پس سعی کن هرچند کوتاه ولی از خونه بیرون نیای باشه، ترس واسترس ومیشد از چهره کیونگ خوند، سری تکون داد وباهم وارد خونه شدن خونه لوکسو قشنگی بود اتاق کیونگسو رو نشون داد. روبه بک گفت
مینسوک:به سهون پیام دادم که میرسونمت گفته بودم بامنی پس راه بیوفت.
بک کیونگسو رو بغل کرد وبهش گفت همه چی درست میشه
وبامینسوک به سمت عمارت به راه افتادن
مینسوک میدونست حتی تااخر هفته ام وقت نداره
به بک نگاهی کردوبه صفحه چتشون با کای رفت
*باید باهم حرف بزنیم
بک :سهون اگه درمورد چان بفهمه بَلوایی به پامیشه چون اولایی که منو آوردبودپیش خودش، بهش گفته بودم کسیو دوست دارم امیدوارم نفهمه. مینسوک نگاهی گذرا، بهش انداخت وگفت
مینسوک:دیریا زودش میفهمه مهم اینکه تو آیا سهنو قلبن دوست داری یانه؟دو سال کم زمانی نیست، بک تایید کردو گفت
بک:من واقعا دوسش دارم، سهونو واقعا دوسش دارم ولی نمیدونم چه جوری بهش این موضوع رو بگم مینسوک سکوت کرد، اونم مثله بک.
به عمارت رسیدن وماشین کایو دیدن وارد عمارت شدن وسهون به استقبالشون اومد وبکهیونوبوسیدوبعدازصحبتی با مینسوک از هم خداحافظی کردن ومینسوک رفت، وبعداز اون هم کای ازسالن پذیرایی به سمتشون اومدو
کای:من دیگه باید برم
بک:هنوز خبری ازش نشده، به چهره کای نگاه کردمیشد کامل فهمید که از دوری پسر بدجورکلافست
کای:پیداش میکنم بک
بک برای یه لحظه عذاب وجدان گرفتش ولی سری تکون دادو به سهون گفت
بک:من کمی خسته ام میرم بالا استراحت کنم
سهون:بروعزیزم.
سهون باکای خداحافظی کرد وکای نشست تو ماشین وبه صفحه چت خودشو مینسوک رفت
پیام مینسوکو دید، براش نوشت
(عمارت منتظرم)
ساعت 7بعداز ظهر بود ومینسوک روبه روی کای نشسته بود، هرچه قدرم که رفیق فاب هم بودن ولی بازم مینسوک کمی ترسو نسبت به کای داشت.
مینسوک:ببین کای اول بذار من حرفمو بزنم بعد تو خشمی چیزی داشتی رو کن، اوکی
کای لبخندی از لحن مینسوک زد
کای:باشه... خب میشنوم
مینسوک:کیونگسو
کای ازروی صندلی جلوتر اومد
کای:خب؟ کیونگسو چی
مینسوک:خونه منه، اصرارکردکه بهت چیزی نگم چون میگفت الان عصبانی هستی وممکنه اتفاقی بیوفته.
کای عصبانی بود، نفرت داشت ازاینکه کیونگ بعضی اوقات ازش میترسید
کای:تایک ساعت دیگه میخوام اینجا باشه
مینسوک :اما کای
کای:همین که گفتم
مینسوک باشه ای گفت وبه سمت خونه راه افتادتو راه خونه خودش بود که فکری به سرش زد
باغذا وارد خونه شد وکیونگسورو تواشپزخونه دید
مینسوک:بیاپسر، بیا بشینیم غذامونو بخوریم بعدم بخوابیم که من فردا کار دارم، میزو چیدنو نشستن
مینسوک باید کیونگسورو بیهوش می‌کرد ومیبردش اینجوری نمیشدببرتش.
کیونگ غذاشو خورد ازمینسوک تشکرکردوبه سمت اتاقش رفت
مینسوک نفس حبس شده شو بیرون داد شانس آورده بود داروهای بیهوشی الان واکنش نشون ندادن، صدای پیامک گوشی از فکردرش آورد کای بود
کای:داره وقتت تموم میشه مجبورم نکن خودم بیام اونجا
مینسوک: دارم میارمش دندون روجیگربذار
دراتاق کیونگسو روبازکرد، و کیونگسو غرق درخوابو دیدبغلش کردو از خونه آوردش بیرون وگذاشتش تو ماشینش، بعد از مسافتی که طی کرده بود به عمارت رسید شخص خوده کای اومده بود بیرون
مینسوک:کای خواهش میکنم
به حرفم گوش کن اون الان خوابه
کای:کارت تموم شد
مینسوک از لای دندونای بهم کلید شده گفت
مینسوک:اونو مجبورشدم بیهوشش کنم
کای باتعجب بهش نگاه کردو لبخندی به ایدش زد
کای:کارمنوراحت کردی پسرباهوشم
مینسوک خشکش زد بود فکرمیکرداگه بهش بگه باواکنش بدی ازطرف کای روبه رومیشه.
کای کیونگو بغل کرد و روبه روی مینسوک وایساد
کای:ممنون برای کارت واینکه دفعه آخرت باشه بدون اطلاع من کاریو میکنی
مینسوک سرشو پایین انداخت وکای گفت
کای:این چهره ناراحت و به خودت نگیر زودتر برو خونه وبگیربخواب فرداباید بری شرکت به کیونگ نگاهی انداخت وادامه دادکای:من اینجاکمی کاردارم
مینسوک آب دهنشو بااسترسی قورت داد، خدامیدونست چه بلایی قرار‌سر پسربیاد، باکای خداحافظی کرد وکای همونطورکه کیونگ تو بغلش بود اونو به خودش بیشتر فشرد وزیرگوشش زمزمه کرد
کای:گفتم رهات نمیکنم.
دراتاقو بازکرد، واردشدوکیونگو روی تخت گذاشت، خودش بعداز تعویض لباس، پیشِ پسر رفت واونو درآغوش گرفت، عطرتن پسرو مثله همیشه به ریه هاش فرستادوگفت
کای:برای فردا آماده باش کیونگسو
پشونیه پسروبوسید ودرکنارش به خواب رفت.

⫷𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚖𝚎⫸Where stories live. Discover now