Part26

62 12 9
                                    

کای به شرکت رسیده بود، ماشینو توپارکینگ پارک کردوبه سمت آسانسورحرکت، چنددقیقه منتظراسانسوربودکه پیامی ازطرف سوهو براش اومد
سوهو:میدونستی یه آدم عوضی هستی؟
کای متعجب نشدچون میدونست این برخوردا، ازطرف سوهو طبیعی.
کای:بازچیشده که داری اینجوری پاچه میگری؟
اسانسورپایین اومدوکای سواراسانسورشد
به دیوارتکیه دادکه پیام اومد
سوهو:بلایی سربردارم بیاری میدونی که چه کارایی ازم برمیاد. نه
کای:من بلایی سرکسی که دوسش دارم نمیارم، بعدم وقتی دارم میام طبقه بالا چرا، داری بهم پیام میدی.
سوهو:عوضی... عوضی
کای به طبقه موردنظرش رسید وبه سمت اتاق کنفرانس شرکتش رفت وقتی دروبازکرد
باسوهویی روبه روشد که ازعصبانیت صورتش قرمزشده بودوچانیول داشت آرومش می‌کرد.
سهون:به به آقا.... بالاخره اومدی.
مینسوک:اگه یکم دیگه دیرمیرسیدی سهون هممونو سربه نیست می‌کرد.
سهون:یا....
سوهو:خوشمیگذره
کای:خوش میگذره... خوش میگذره... بانی عصبانی😏
چانیول:بازشمادونفرهمودیدین شروع کردین، کای بسه دیگه بانی منو ول کن.
کای نیشخندی زدوبه سمت صندلی که در،راس میزبودحرکت کرد، نشست و روبه سهون کردوگفت
کای:میشه انقدرقیافه آدمای شکست خورده، رونگیری
بک فقط عصبی بود همین.
سهون:شایدیکم ازنظرتولوس باشه... ولی نمیتونم ببینم که کنارم نیست.
کای:دیوونه ای برای منم همینه... یادته سو، ازم 9ماه دور بود، نمیتونستم حتی یه خواب راحت داشته باشم. وابستگی وترس ازدست‌دادن اصلا چیزه بدی نیست.
داشتن باهم صحبت میکردن که دریهوبازشدوقامت تائو نمایان شد، کای اخماش توهم رفتو، ازسرجاش بلند شد، به سمتش رفت وبدون سلامی گفت
کای:دیررسیدی تائو، ساعتشو روبه روی تائو گرفته وگفت
کای:قراربود،راس6اینجاباشی، ولی یه ربع تاخیرداشتی.
تائوباخونسردی تمام به کای نگاهی انداختو گفت
تائو:معذرت می خوام مسترکای، ازعمارت دینا تااینجا زمان میبره که بیای درست نمیگم.
کای تعجب کرد، یعنی کای پیش دینابود، بدون اینکه به تائو نگاهی بندازه به سمت صندلیش رفت وتائو تونست سهونو ببینه، خیلی تغییرکرده بود، میتونست به جرعت بگه جذاب تروزیباترازقبل شده بود، روبه روی سهون نشست وشروع به صحبت کرد
تائو:خیلی خوشحالم که میبینمت سهون.
سهون فقط نگاهی بهش انداخت وسری تکون داد،
تائو چانیول وسوهورودیدوگفت
تائو:خبرنامزدکردنتونو شنیدم خوشحال شدم، به سوهو نگاه کردوگفت
+پس بالاخره بهش رسیدی.
سوهو نگاهی بهش انداخت ودست چانیولو فشارداد، وامامینسوک
تائو:هنوزتیراندازیت مثله قبل خوبه شیومین
شیومین پوزخندی زدوباچشمای گربه ایش به تائو نگاهی انداخت وگفت
مینسوک:خیلی خوب شده...میتونم بگم بهترازقبل شده.
سکوت مطلق جمعو فراگرفت که کای شروع کرد
کای:گفتی می خوای حرف بزنی، پس شروع کن
تائو که منتظربود نگاهشوفقط به سهونی دادکه چشماشو بسته بود ومشخص بود که حوصله جمعو زیادنداره.
تائوبدون توجه به حرف کای به سهون گفت
تائو:شنیدم بابیون بکهیون.. آره اسمش همین بود
دیگه چان... نه؟
سوهو اخماس توهم رفتو گفت:چانیول
تائو لبخندی زدوگفت:چه جوری تحمل کردی سوهو، وایی خدای من فکرکن چانیول بایه هرزه بودکه الان پیش سهون. شنیدن اون کلمه باعث شد سهون نگاه اتشینشوبه تائو بده، چانیول این بار صحبت کرد
چانیول:قرارنبود، پاتوازگیلیمت درازترکنی.
تائو، به چشمای عصبی سهون نگاه کرد وخطاب به کای گفت
تائو:شنیدم دوباره دینارو طلاق دادی وحتی نذاشتی پسرسو ببینه.
کای پوزخندی زدولی چیزی نگفت
تائو ادامه اداد:میدونی چیه کای، خیلی سخته یه اتفاقی بیوفته وببینی دیگه نه عشق عزیزت ونه بچه زیبات پیشت باشن.کی میدونه هیچ کس از چندساعت دیگه اش خبرنداره، نه سهون.
کای:دستت به خانوادم بخوره زنده زنده اتیشت میزنم تا برای کسایی که می خوان به خانواده کیم کای دست درازی کنن، درس عبرت بشه، مثله پدرت.
تائو دستاشو برای کنترل اعصباش مشت کرده بودوهنوزبه سهون نگاه میکرد
تائو:پس منتظر باش وببین که جوری قراره زجربکشی.
واماتوسهون، سهون نگاهی بهش انداخت وتائو بابی شرمی تمام گفت
تائو:اون هرزه رو، ازسرراهم برمیدارم ومیارمت پیش خودم، تو زیادی برای اون عوضی خوبی.
سهون اومد خیزبرداره که کای ازپشت گرفتشو نذاشت کاری انجام بده
سوهو:تائو بس کن
تائو انگار که چیزی نشنیده باشه به چانیول نگاهی انداخت وگفت
تائو:توام مراقب خودت باش چانیول، دوست نداری که دوباره ازاون زخما رو بدن خوشگلت بندازم، نه.
سوهو اخماش توهم رفت، صورتش ازعصبانیت قرمزشده بود، تائو همینو می خواست، اینکه با جنگ روانی درست کردن حاله اونارو بگیره، بلند شدو کتشو مرتب کرد، به سمت دررفت که سهون دیگه نتونست بیشتر ازاین تحمل کنه و مجسمه روی میزو برداشت وپرت کردواون مجسمه به دیوارکنارتائو برخوردکردوسهون گفت
سهون:خراشی روی بک بیوفته، تیکه تیکت میکنم تائو فهمیدی، نزدیک بک نمیشی... اینو توگوشات فروکن.
تائو حسادتی تماما وجودشو گرفت یعنی دراین حد اون عوضیو دوست داشت، نفس عمیقی کشیدوبرگشت وبایه لبخند ژکوند، به هرپنج نفرشون گفت
تائو:منتظرعواقب کارایی که کردین باشین
واینکه روبه سهون کردو گفت
تائو:بیا قبول کنیم که توازاولم ماله من بودی باشه
به کای نگاهی کردوگفت
تائو:اون روزیو میبینم که جسد معشوقه زیباتو تواغوشت گرفتی وبچتم پیشه مادرشه، اون روز دیرنیست.
بیرون فت ودرومحکم بست
کای نفسش بالانمیومد، نه نمیذاشت همچین اتفاقی برای خانوادش بیوفته، اون بدون عشقشو بچش میمرد، سوهو وعض کایو دیدو براش آبی ریخت وبه دستش داد. اما سهون نتونست جلوی خشمشو بگیره وفریاد زد
سهون:حرومزاده.... حرومزاده، باید اون موقع یه تیر تومغزت خالی میکردم.
مینسوک:بچه هااروم باشین، همونطورکه اون دسته پراومده جلو، مام دست پریم، فقط باید پِلَن بچینیم
چانیول:مینسوک راست میگه اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه حالا چه بادینا... چه بی دینا
برای مدتی جمع دوباره توسکوت مطلق غرق شدکه کای گفت:
باید باهم همکاری‌های لازمو داشته باشیم.
سوهو:من آماده هرکمکی بهت هستم
بقیه ام به تبعیت ازسوهو موافقت خودشونو اعلام کردن وبعداز خداحافظی ازهم جداشدن اما سهون باکای به عمارت کای رفتن.
وقتی به اونجا رسیدن سهون سریع تراز کای وارد عمارت شد وبک ودیدکه داره باکیونگ کوچولوبازی میکنه.
بک سهون ودید وبه چهره اشفتش نگاهی انداخت
سهون بهش رسید وبدون معطلی گفت
سهون:بسه... دیگه بسه 10ساعت برای تنبیه هم کافی بود، خواهش میکنم برگردعمارت..
بک بحث وجایزندونست وگفت
بکهیون:باشه... میریم آروم باش.....
کای بهشون رسیدوشونه های سهونو گرفت وگفت
کای:به خودت بیا، چرا انقدر بهم ریختی
سهون:من فقط می خوام بک وکیونگسو سالم باشن همین.
کای:هیچ جایی به غیرازعمارت خودمو وخودت امن نیست...
الانم زودتربرو، وبهش فکرنکن اون هیچ کاری نمیتونه انجام بده..
سهون نفس عمیقی کشید و، وقتی بک اومد ازاونجا به سمت عمارت خودشون حرکت کردن...
سهون نگران آینده بود، تائو همه کار ازش برمیومد.
می‌ترسید.. از روزی میترسیدکه بکهیونو کنارخودش نبینه....
✴️✴️✴️✴️✴️✴️✴️✴️✴️✴️✴️✴️✴️✴️
یعنی تائو باز، ازدینابدتره😒😒
چه اتفاقاتی درآینده رخ میده؟

ووت و کامنت فراموش نشه، واینکه فیکوبه دوستاتون معرفی کنید🙏🖤ک


⫷𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚖𝚎⫸Where stories live. Discover now