صبح باصدای گریه کیونگسوبلندشد بغلش کرد وبوسه ای به لپ تپلش زد
کای:صبح بخیرپرنس من، اجومارو صدازدواون اومد امابالباسای بیرونی
کای:جایی میری
اجوما:قربان اگراجازه بدیددخترم مریض شده می خوام برم عیادتش
کای :اوکی.. میتونی بری اگه بیشتر احتیاج بود وایسا من خودم حواسم به کیونگسو هست
اجوما احترامی گذاشت وباگفتن چشمی بیرون رفت، کای کیونگسو رو روتخت گذاشت
کای: خب پرنس به من افتخارمیدیدباهم بریم بیرون
البته دونفره نه منوتو سهونو بک آره میای بریم؟ کیونگسو لبخندی زدو دستای کوچولووتپلشو روصورت پدرش که روبه روی صورت خودش بود گذاشت، کای چشماشو بست تاازاون دستای کوچیک روی صورتش آرامش بگیره
چشماشو باز کردوبوسه ای به پشونیه کیونگسو کوچولوش زد
به سمت گوشیش رفت وبه سهون زنگ زد
کای:سهون امروز تووبک باید همراه منو کیونگسو بیان می خوام برای بچه خرید کنم
سهون:به رئیس مافیا نمی خوره بره برای بچش خریدکنه اینو باحرص گفت وکای تک خنده ای زد
کای:توحرصت داره درمیاد به خاطره اینکه کیونگسو به بک بیشتر علاقه مندتاتو
سهون:اصلانم اینجوری نیست، تودهنم حرف نذار
کای:باشه، میای یانه؟
بک از اون طرف که متوجه شده بود دادزد
بکهیون:میایم...
بعداز صحبتی گوشیو قطع کردن
کای لباسای کیونگسو رو تنش کردوبه طبقه پایین رفت
ماری اونارو دیدو احترامی براشون گذاشت
از عمارت بیرون اومدنو کیونگسو رو توماشین، رو صندلی کودک نشوند وخودشم صندلی راننده نشستو وبه سمت عمارت سهون حرکت کرد
تو جاده بودو آهنگ ملایمی پلی کردازایینه به کوچولویی که با شیشه شیرش درگیربودنگاهی انداخت ولبخندبه لباش اومدچشمش به صندلی کنارخودش خورد کیونگسو همیشه اونجامیشستومحوبیرون میشد، اون آرامشش باعث آرامش کای میشد ازفکربیرون اومد که دید به عمارت سهون رسید تک زنگی به سهون زد که اونام اومدن توماشین نشستن
بکیهون:واییییی کیونگسو تپل من بیا اینجاببینمت
سهون باکای دست دادو حرکت کردن
توطول راه این کیونگسو بودکه برای همه دلبری میکرد، حتی سهونم بادلبری کردنهای کیونگسو دلش ضعف میرفت به خودش قول داده بودکه کیونگسو بیاد توبغلشو اون لپای به قول خودش خپلوگازبزنه ولی وقتی فکرکرداونااصلا باهم سازش ندارن توذوقش خورد😂😂، ماشین وپارک کردوبه سمت مرکز خرید رفتن که گوشیش زنگ خورد
کای:سهون وبک کیونگسو رو ببرین، ببینم این کیه..
اونا سری تکون دادنوباکیونگسو واردمرکزخرید شدن
کای:بفرمایید
هانا:قربان ببخشید که تماس گرفتم از شرکت آقای لوهان تماس گرفتن برای جلسه ای دونفره که بایدبرید
کای هوفیی کشید آخه الان، الان که باپسرکش اومده بودبیرون ومیخواست بااون خوشبگذرونه
کای:آدرسو برام بفرست
هانا:چشم قربان.....
هیونگ... هیونگ
سوهو سراسیمه وارد اتاقش شد
سوهو:کیونگسویا اتفاقی افتاده؟
کیونگسو:نه فقط می خواستم بهت بگم که مینهو زنگ زده می خوام باهاش برم بیرون اگه اجازه بدی
سوهونگاهی بهش انداختو بایه لبخند گفت
سوهو:باشه ولی هواستون به خودتون باشه واینکه زود برگردین.
کیونگسو:باشه
قبل از اینکه سوهو بره رفت وبوسه ای به گونش زد واز سوهو زودتر خارج شد سوهو لحظه ای خشکش زد
داداشش الان اونو بوسیده بود بهترازاین نمیشد.
کیونگسومینهورودیدکه باتیپی خاص به ماشین تکیه زده ومینهو وقتی اونو دید، دوباره قلبش تند تند میتپید، تکیه شو از ماشین گرفت
مینهو:چه طوری کیونگسو دلم برات تنگ شده بودعزیزم، ازاون موقع واون جریان تواسترالیا تاالان ازهم خجالت میکشیدن ولی کیونگسو بالبخند گفت
کیونگسو:خوبم مینهو تو خوبی، مینهو سری تکون داد، ولی داشت خودشو کنترل میکردکه جلونره واون لبای پفکیه کیونگسو رونبوسه، سرشو تکون دادوگفت
مینهو:منم خوبم، خوب کجابریم، کیونگسو متوجه کلافگی مینهو شده بود، برای همین منتظرموندتایه جایی برن تابتونه بامینهو صحبت کنه، پس گفت
کیونگسو:دیشب سرچ کردم، کافه سیتی جای دنج وباحالی البته بریم یه دوری بزنیم بعدبریم اونجا نظرت چیه؟
مینهوسری تکون داد به راه افتادن..
به منظره پشت شیشه چشم دوخته بود میتونست به جرئت بگه که بامینهو کل گانگنامومترکرده بودن😂الانم که توراه کافه سیتی بودن، بعداز چندساعت بالاخره رسیدن ووارد کافه شدن واقعا جای دنج ومعرکه ای بود به سمت میزی رفتن که کناردیواربود تقریبا جای خلوتی کافه بود، نشستن وسفارشاتشونو دادن.وکیونگسو پرسید
کیونگسو:میشه بگی چی آنقدر کلافت کرده
مینهو:تو
کیونگسو:مینهو این احساس فقط به تو من آسیب میزنه، توکایو نمیشناسی اون..
مینهو:یه آدم حسودوبه شدت عصبیه
کیونگسو لبخند بی جوی زدوگفت:خوبه که خودتم میدونی، مینهو به چشمای درشتش نگاه کردوگفت
مینهو:بااینکه دوستم نداری ولی من دوست دارم کیونگسو، با، به یادآوردن کای اخمی کردوگفت
مینهو:کاری میکنم که وقتی منو پیش تو ببینه، آتیش بگیره.... کیونگسو اینبار سری تکون دادقرارنبوداینبارکم بیاره......
واردکافه شدودقیقا دوتامیزوعقب تر از میز مینهو وکیونگسو نشست،سفارششودادوباگوشیش مشغول شد تااینکه لوهان اومدوصندلی روبه رونشست
لوهان:مسترکای باعث افتخاره
کای سرشو بلند کرد لوهانو دید اون واقعا هیچ تغییری نکرده بود، لبخندی زد بغلش کرد
کای:حالت خوبه
لوهان:خوبم، الانم که تورومیبینم بهتر شدم... داشتن صحبت میکردن که کای چشمش به کیونگسو افتاد... کیونگسو بعداز ازاینکه سرشو بلند کردو باکای چشم تو چشم شدهمونجامیخکوب شد
نفس تو سینه کای حبس شد، امکان نداشت اون واقعاکیونگسوبود، کیونگسو خودش
کیونگسو هم نمیتونست نفس بکش کایو دیده بوداونم بعد9ماه دلتنگش بود دوست داشت الان به سمتش بره ومحکم بغلش کنه، ولی سری تکون داد اخم کردومینهو متوجه شد برگشتو اینبار اون باکای چشم توچشم شد، پوزخندی زدوبه کیونگسو علامتی دادتااماده باشه، دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره لبای قلبی شکل کیونگسو، رو جلوی چشمای متعجب کای بوسید، کیونگسوبه کای نگاه میکرد، میتونست عصبانیتشوحس کنه ولی چشماشو بست بوسه رو عمیق ترکرد..
لوهان:کای اتفاقی افتاده؟
کای نفس هاش تند شده بود،
لوهان نگاه کایو دنبال کردو به اون دوپسررسیدکه داشتن هم دیگرومیبوسیدن
کای بی توجه به موقعیتش اومدسمتشوبره که لوهان جلوشو گرفت واروم زمزمه کرد
لوهان:اینجا، نه کای، آروم باش پسر
کیونگسو بعداز بوسه ازمینهو جداشد نگاهی به کای انداختو، دست مینهو رو گرفت واز کافه خارج شدن.
کای شوکه ترازاین نمیشد، کسی که ماله خودش بود،
توسط یکی دیگه بوسیده شده بود، اونم جلوی چشمای خودش.
اما... امااون پسره کی بود، چه طوره جرئت کرده بود عشقشو ببوسه، اصلا به چه دلیل کوفتی کیونگسو بامرده ای دیگه، هم دلتنگش بود، هم ناراحت، هم عصبی اگه تا5دقیقه دیگه اونجا میبود صددرصد اونجاروباخاک یکسان میکرد.
کای:خودش بود.. لوهان خودش بود اون کیونگسو بود
لوهان باتعجب بهش نگاه میکرد، درهمون حین کای ازش جداشدوبه هری زنگ زد
هری :بله قربان
کای:کیونگسو رو دیدم... دیدمش زودتر بیا اینجا هرچی سریع تر
هری چشمی گفت وگوشیو هم زمان قطع کردن
برای خودش هی راه میرفت تااینکه لوهان ازکافه بیرون اومد وهری هم رسید
هری:قربان اتفاقی افتاده، گفتید که ارباب جوانو دید
کای:آره خودش بود.... خودش بود... پیداش کن، هری همه افراد برای اینکه کجازندگی میکنه رو آماده میکنی
هرچی سریع تر بدون اتلاف وقت باید برش گردونین عمارت، هنوز بوسه اون دونفرجلوی چشماش بود، داشت آتیش میگرفت، کسی جزخودش حق نداشت کیونگسو رو ببوسه
به هری نگاهی کرد که هری بااسترسی گفت
هری:قربان می خواین چیکارکنین
کای :اون پسر باید بمیره....
کیونگسو ازشدت استرس نفس های بلندی میکشید،قلبش به شدت تیرمیکشیدواین مینهو رونگران کرده بود
کنارخیابون نگه داشت وبه کیونگسو نگران نگاه کرد
مینهو:کیونگسواروم باش... من معذرت می خوام قصدم ازاین کارفقط این بود که عصبی شه همین آروم باش لعنتی
کیونگسو نفس عمیقی کشیدوگفت
کیونگسو:من... من مطمئنم اون الان دنبالمونه، اون میکشتت مینهو، مارو میکشه.. میفهمی
مینهو عصبی شده بود ودادزد
مینهو:اصلا مهم نیست، اصلا برام مهم نیست که می خوام بمیرم، اون حق نداره بهت دست بزنه میفهمی اون باید عذاب بکشه، پس آنقدر حرف مردن نزن.
به مینسوک زنگ زدو جریانو براش گفت، مینسوک فقط مات مونده بود، برادرش چی کارکرده بود
به سمت عمارت سوهو رفت وسریع وارد عمارت شد که سوهو وچانیول ودید
مینسوک:سوهو، چان، کای اونارو دیده
سوهو:چی شده؟
چانیول:نفس بگیر بعد توضیح بده
مینسوک نفس عمیقی کشید ودوباره گفت
مینسوک:میگم کای، کیونگسو مینهو رودیده،
سوهو بانیش خند به مینسوک نگاهی انداخت وگفت
سوهو:بهتراینبارنوبت منه باید بدون کیونگسو برادرکیه؟
سوهو به مینسوک:همین الان زنگ میزنی به بک زودترباید بیاد، اینجا... مینسوک سری تکون دادو به بکهیون زنگ زد.....
بکهیون:مینسوک هیونگ حا..
مینسوک:کای کیونگسو ومینهورو دیده همه افرادشم فرستاده دنبالش سریعا بدون اینکه سهون بفهمه بیا عمارت سوهو
بکیهون شوکه شده بود
باشه ای به مینسوک گفت وگوشیو قطع کرد حالا باید ازسد سهون میگذشت تابره اونجا
بکهیون:سهونیی
سهون نگاهی بهش انداخت وکیونگسو کوچولو روبهش دادوگفت
بکهیون:من باید برم جایی برات بعدا توضیح میدم چیشده
فقط باید خیلی سریع برم
سهون کیونگسو روگرفت و بکهیون سریعن ازدیدش محوشد، سهون نگاهی به کیونگی که برخلاف همیشه اینبار توبغلش آروم بود انداخت
سهون:امیدوارم اون چیزی که من فکرمیکنم نباشه بک
به کیونگ یه باردیگه نگاه کرد نتونست خودشو دربرابر اون لپای خپل کنترل کنه وگازارومی ازاون لپای وسوسه انگیزگرفت
سهون:تو خیلی کیوتی خپل من، دیگه بهتره بریم خب بابامنتظرته.
کیونگسو ومینهو به عمارت رسیده بودن ومینهوکیونگسوروبراید استایل بغل کرده بود وارد عمارت شد
سوهو وچانیول وقتی اونارو دیدن سریع سمتشون رفتن
سوهو:چیشده چه اتفاقی برات افتاده سو
مینهو:بعداز اینکه ازاونجا اومدیم بیرون حالش بدشد
سوهو:اینبارو ازروجنازه من ردشه که بخواد ببرتش به اون خراب شده
کیونگسویا، روبه خدمتکار کردوگفت:سریعن برو براش قرصایی که گرفتیم وبیار
خدمتکاراطاعتی کردوباقرص و یه لیوان آب برگشت قرص وبه کیونگسویی که حالا روی مبل نشسته بود دادوبه همراه آب خورد، بعداز چنددقیقه سکوت خطاب به سوهو گفت
کیونگسو: هیونگ نمی خوام فعلا ببینمش
سوهگ:نمیذارم این اتفاق بیوفته، تو فقط آروم باش. بکیهون اومد بی مقدمه شروع به صحبت کرد
بکیهون:فقط بهم توضیح بدید چه جوری آنقدر بی احتیاط عمل کردین ها؟
مینهو وکیونگسو ساکت بودن
تااینکه چانیول به حرف اومد
چانیول:ایناچه میدونستن که کای میره اونجا
بکیهون بدون اینکه بهش نگاهی بندازه گفت
بکهیون:به هرحال بی احتیاطی کردن
میدونی الان سهون اونجاست؟ کیونگ میدونی دارن نقشه میکشن تابرت گردونن(داشت کیونگسورومیترسوند)
مینهو:نمیذارم، سوهو بقیه تعجب کردن، پس شکشون درست بود، سوهو به کیونگسو نگاهی کردوگفت
سوهو:دستش به کیونگسو بخوره اون دست قطع میشه
چانیول:یه لحظه همگی آروم باشیدباید بافکرومنطق رفت جلو اینجوری که نمیشه مگه الکی بیاد اینجا کیونگسوروبرداره ببره
مینهو عصبی بود ودست کیونگسو تودست خودش گرفت وفشارخفیفی دادوکیونگم سعی نکرد دستشو ازدست مینهو بیرون بکشه
مینسوک بالاخره صحبت کرد
مینسوک:همین الان بهم پیام داده که برم پیشش خودتون خوب میدونین که کای حرفی بزنه سریع بهش عمل میکنه.
چانیول:راست میگه نباید بذاریم کاربه اونجا بکشه، دوباره سکوت شدو همه توفکررفتن باید جلوی عصبانیت کای گرفته میشد.
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
عمارت کای
پشت میزش نشسته بود وپای راستش روی زمین ضرب گرفته بود، اون کیونگسو رو دیده بود ولی بایه مرددیگه، اونم درحال بوسیدن هم، داشت از حسودی وحرص میمرد، کسی حق نداشت الهه شو لمس کن، امکان نداشت، باید پسرومیکشت، تااین جنون رهاش میکرد...
سهون بچه رو به ماری تحویل داده بود می خواست به ماری بگه که بچه رو بیاره تابا وجود اون بتونه یکم ازاین عصبانیتش کم کنه که هری سراسیمه وبدون درزدن وارد اتاقش شد کای نگاه برزخی بهش انداخت وهری معذرت خواهی کردو شروع به صحبت کرد
هری:قربان یادتونه گفتین اون مردی که باارباب جوان قبل ازفرارشون اونجابودوپیداکنیم
کای گوشاش تیز شد بلند شد
کای:خب
هری:ماباز تحقیق کردیم دوباره شاهدارو ملاقات کردیم آخرین شاهد گفت که
.... امم.. خب گفت که مردی باموهای مشکی وچشمایی شبیه گربه داشته با ارباب جوان صحبت میکرده، خب اون مرد کسی جزکیم مینسوک نبوده قربان
کای انگار آب سردی روش ریخته باشن روی صندلی نشست امکان نداشت یعنی کسی که به کیونگسو کمک کرده بود تافرارکنه مینسوک بود. شقیقه هاشو فشارداد گوشیو برداشت وبه مینسوک زنگ زد وبدون اینکه بذار مینسوک حرفی بزنه گفت:همین الان لشتو میاری اینجام توجه ای وقطع کردوروبه به هری گفت
کای:خبری ازش نشد
هری:ردشونو زدیم ایشون خونه جناب جونمیون هستن
حداقل ازاین بابت خیالش راحت شدکه پیش اون عوضی نیست
دستش به اون پسر میرسیدگردنشو میشکست
کای:به افراد بگو آماده باشن...
هری اطاعتی کردوازاتاق بیرون رفت
کای سرشوبه صندلی تکیه دادوچشماسو بست وگفت
کای:وقتشه بگردی ماه من..... 😏
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
من دیگه حرفی ندارم
فقط اینکه دمت گرم کیونگسو😁🖤ووت وکامنت فراموش نشه🙏🖤
YOU ARE READING
⫷𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚖𝚎⫸
Actionپسری 18ساله به اسم دوکیونگسو که برای کاربه عمارتی میره اماتوهمون شب اول توجه رئیس عمارتو به خودش جلب میکنه🙃 کاپل ها:کایسو(اصلی)، سهبک وچانهو ژانر:مافیایی، رمنس، اسمات نویسنده:نسترن عشقابرای اولین بار فیک مینویسم لطفا باکامنتاتون و، ووت ازفیک حمایت...