Part17

92 11 27
                                    


کیونگسو سوارهواپیماشدواولین کاری که انجام دادهندزفری توگوشاش گذاشت وصدای اهنگم بلند کرد، چشماشو بست ولی اولین تصویری که جلوی چشماش اومدچهره بی نهایت عصبی کای بود، الان باید، دل نگرانش می‌بود، چشماشو بازکردازمرزهوایی کره که خارج شدن نفس راحتی کشید، نمی‌دونست تاکی پیش برادرمینسوک دووم میاره ولی باید این بی طاقتیوبذاره کنار، داشت عکسای خودشو وکایو نگاه می‌کرد، باید عکسارو حذف کنه نباید هیچ نشونه ای ازکای میدید، درحال پاک کردن عکسا بود که پیامکی براش اومد
بکهیون:معلوم هست باز کجارفتی، کای داره دربدردنبالت میگرده، چرایهوغیبت زد
#یا... کیونگسو چرا جواب نمیدی😒
#یاعوضی میگم جوابمو بده🔪🔪
#مگه دستم بهت نرسه کیونگسو😡😡
حتی میتونست صورت ازعصبانیت قرمزشده بکهیونوتصورکنه، چی میگفت بگه که آره باچشمای خودم دیدم کای بادینابهم خیانت کرده اینو میگفت.
بعداز ده دقیقه سوهو بهش پیام داد
سوهو:کیونگسو میشه بگی کجایی،چیشد که یهو غیبت زد اتفاقی افتاده؟ باهام حرف بزن کیونگسو
*یاکیونگسویا، منو اذیت نکن هنوز چندساعت از پیداکردنت نمیگذره بچه بهم بگو کجایی؟
*باشه ولی اینو یادت نره تو میتونی هرچیزیو به برادرت بگی، کیونگ فقط به پیامانگاه میکردولی تامینسوک پی ام دادسریعا جواب داد
مینسوک:کیونگ حالت خوبه
کیونگسو:آره خوبم
مینسوک:کای داره دربه دردنبالت میگرده، همه افرادشو همه جای شهر پخش کرده
کیونگسو:به توکه شک نکرد!
مینسوک:نه وقتی تو رو، رسوندم فرودگاه سریع برگشتم همونجا تمام فیلمای دوربینای مداربسته تو، اون ساعتو با پولو رشوه برام پاک کردن نگران نباش، فقط اینکه این وسط چانیول یکم بهم مشکوک شده
کیونگسو:نباید بفهمن من از کره خارج شدم
مهماندار:اگر امکانش هست گوشیو خاموش کنید داریم فرودمیاییم.
کیونگسو به مینسوک:باید خاموش کنم گوشیو، وقتی رسیدم زنگ میزنم
گوشیو خاموش کرد.... هواپیما به سلامت  درفرودگاه شهر ملبورن استرالیافروداومد، طبق پیام وعکسی که مینسوک برای مینهو فرستاده بود مینهو تو فرودگاه منتظریه پسر کمی قدکوتاه ترازخودش بودخیلی هیجان داشت برای اینکه کیونگسو رو ببینه برگه رو به شیشه چسبوند بااین عنوان
کیم کیونگسو
کیونگ اون برگه رودید وبه سمتش رفت
برای مینهو دست تکون داد
مینهو:اون واقعا خیلی کیوته
کیونگسو:سلام کیونگ....
مینهو:کیونگسو هستی میشناسمت میدونم مینسوک منو معرفی کرده ولی بذار یه بار دیگه ام خودمو معرفی کنم
مینهو هستم داداش کوچیکه مینسوک به استرالیاخوش اومدی رفیق.
کیونگسو از لحن بامزه مینهو لبخندی زد
مینهو واقعا خیلی مهربون بود مثله برادربزرگش.
مینهو وسایلاروصندوق عقب گذاشتو ماشینو به راه انداخت
مینهو:خب چندسالته کیونگ سو
کیونگسو:18
اوه پس اینجا یه پسرکوچولوداریم کیونگسو سرشوازخجالت انداخت پایین
مینهو:منم 22سالم از18سالگی اومدم استرالیا، زندگی کردن تواسترالیا مخصوصا ملبورن خیلی شیرینه، البته الان کمی هواسرده بذار وقتی هواگرم شد میبرمت جاهای زیباشو بهت نشون میدم
راستی
کیونگسو باهمون لبخند نگاهش کرد، مینهو محواون لبخند وصورت زیبای کیونگسو شد ولی خودشو و جمع وجورکرد
مینهو:غذا، توهواپیماخوردی
کیونگسو:متاسفانه اشتهانداشتم
مینهو:ایگو مینسوک گفته بود وقتی حالت بده کم غذامیشی، ولی بهتر وقتی از چیزی که اذیتت میکنه دوری کنی و به خودت اهمیت بدی
مکثی کردوگفت
مینهو:چه طوره بریم پیتزابخوریم یهو حوس کردم.
کیونگسو انرژی گرفته بود واقعا از مینهو تواین یک ساعتی که پیشش بود وایب خوبی می‌گرفت، سری تکون داد ومینهو پیروز، ازجلب رضایت کیونگسو صدای موسیقیوبلندکرد.
ازماشین پیداشدن ومینهو سریعن رفت که سفارش بده کیونگسو به ماشین تکیه داده بودکه ناگهان کتاب فروشی نظرشوجلب کرد منتظرموندتامینهو بیاد بعدبه اونجابره، بعداز چنددقیقه مینهو رو با پیتزاهادیدنتونسته بودتو اون مهمونی کوفتی وهواپیماچیزی بخوره برای همین همه پیتزاشو خورد وبه مینهو گفت
کیونگسو:میگم میشه بریم اون کتابخونه
مینهو:حتما چرا که نه اتفاقا خودمم دنبال یه کتاب علمیم بریم بریم.
وارد کتاب خونه شدن که موجی از گرمابه صورتشون خورد مینهو به کیونگسویی که لپاش از گرماسرخ شده بود نگاه کرد
این پسر واقعا عالی بود وکیوت.
کیونگسو به سمت رمانای عاشقانه رفت ویکی از اون رمانارو برداشت وکمیشوخوند،به نظرش داستان قشنگی بود به سمت صندوق رفت وپول کتاب و داد، منتظرمینهو بود که مینهوروباچندتاکتاب قطور دید
مینهو:خب بریم
کیونگسو:توهمه اینارو می خوای بخونی
مینهو:نه برای خواهر کوچیکم گرفتم
کیونگسو:خواهرکوچیکت؟
مینهو:آره مینسوک بهت نگفته بود
کیونگسو:نه حرفی ازخواهرکوچیک ترنزده بود
مینهو خنده ای کردو گفت
مینهو:هیونگ حواس پرت، آره مایه خواهر داریم که بامن زندگی میکنه اسم خواهرم ساراست ویه سگم داریم که اسمش برفیه
توکه بایه بچه 7ساله ویه سگ سفید کیوت مشکل نداری(نکته:ساراروبه فرزند خوندگی گرفتن خانوادش وهمراه مینهو اومده استرالیا)
کیونگسو نگاهی بهش انداخت و دوباره لبخندی به روش زد
کیونگسو:نه اتفاقا خودم عاشق بچه ها
وحیواناتم مشکلی ندارم باهاشون
ولی شماجای کافی برای من دارین
مینهو نگاهی بهش کردو گفت
مینهو:خونه ای که توش قراره زندگی کنی 5خواب داره😎
کیونگسو نفس راحتی کشید، سوارماشین شدنو به سمت خونه حرکت کردن
کیونگسو:نمی خوای بپرسی چرا اومدم پیش تو
مینهو نگاهی بهش انداخت دوباره حواسشو به جاده داد
کیونگسو:مینسوک حرفی ازاتفاقی که برام افتاده نزده؟
مینهو:چرا بهم یه چیزایی گفت ولی نه دقیق منم زیاد پیگیرنشدم فقط ازاون روز به بعد منتظربودم بیای اینجا.
کیونگسو:ممنون ازاینکه گذاشتی باهات هم خونه بشم.
مینهو همونطورکه حواسش به جاده بود موهای کیونگسو رو بهم ریخت
مینهو:تاهروقت خواستی میتونی پیشم وایسی هم خونه بزرگه هم من وسارا یه جورایی تنهانیستیم
تازه سارام برای دیدنت لحظه شماری میکنه
کیونگسو:منم دوست دارم ببینمش اوه فقط یه عروسک فروشی چیزی پیداکن تامن برا‌ش کادو بگیرم مینهو سری تکون داد، بعداز اینکه عروسکی برای سارا خریدن دوباره به راه افتادن واینبار بعداز چندساعت توی جاده بودن به خونه که نه
به ویلای بزرگ خانوداه کیم رسیدن
کیونگسو:واووو واقعا قشنگه
مینهو:تازه توشو ندیدی
کیونگسو سریع پیاده شدو با مینهو به داخل ویلا رفتن
واقعا ویلای قشنگی بود گرمِ نگاه کردن به جای جای ویلا بود که صدایی ظریف کسیوشنید
سارا:اون توپو بده من بَلفییی
مینهو:بازم توپ😩😩 سارا اینبار توپ پاره بشه دیگه خبری ازیه توپ دیگه نیست
سارا:عِ داداشی توپ تو دهن بَلفی....
نگاهش سمت کیونگ سو رفت وبه سمتش حرکت کردسرشو بلندکردوتابتونه کیونگ سوروخوب ببینه
سارا:داداشی این آقا کیه؟
مینهو:اوه ایشون کیونگسو هستن همونی که دیشب عکسشو دیدی
کیونگسو جلوی پاش زانو زدودست کوچیکشو بوسه ای زد
کیونگسو:از آشناییتون خوشبختم پرنسس
سارا ذوق زده پرید بغلش که تعجب مینهو وبه همراه داشت
مینهو:ازکی تاحالا، حسودیم شد
کیونگسو به صورت زیبای سارا نگاهی انداخت وعروسکی که براش گرفته بود جلوی صورتش نگه داشت
کیونگسو:اینم کادوی من به پرنسس زیبامون امیدوارم خوشت بیاد.
سارا:وایییی خیلی خوشگله 😍😍گونه کیونگسو رو بوسیدو به سمت اتاقش رفت
مینهو:من رفتم خودمو بکشم تاحالا ندیدم سارابه حضوریه نفرانقدر واکنش مثبت نشون بده
کیونگسو:مگه قبلا چه جوری بوده
مینهو:اون فقط بامنو مینسوک خوب رفتارمیکنه ولی اینم بگم خیلی سخت میاد بغلمون ولی باتو... لبخندی زد ادامه داد، اون تو دیداراول پیشرفت خوبی داشته، آخه اونم مثله توخجالتیه.
کیونگسو:پس خوب شد یکی مثله خودمو پیداکردم
دوتاشون خندیدن ومینهو اتاق کیونگسورونشون داد
مینهو:میتونی حموم کنی وکمی استراحت کنی منم بایدبرم سرکار بابچه که اذیت نمیشی
کیونگسو:نه حواسم بهشون هست راحت باش
مینهو:اوکی.،مراقب خودتون باشین واینکه هرچی خواستی تواشپزخونه هست، ساراروصدازدوهمه چیو بهش گوش زدکردورفتش
سارابه کیونگسو نگاهی کردوگفت
سارا:عموتوچندسالته
کیونگسو برای لفظ عمو گفتنش خندش گرفت وجلوی پاهاش نشست
کیونگسو:من18سالم پرنسس واینکه منو بااسم صداکن
سارا:نمیشه مینهو داداشی گفته کسیو بااسم صدابزنم بده.
کیونگسو:موهای لختشو نوازش کرد ودست کوچیکشو بوسید
کیونگسو:ولی تو میتونی منو بااسم صدابزنی من ناراحت نمیشم.
به ساعت نگاه کردساعت7عصربودبه سارانگاهی انداخت وگفت
کیونگسو:دوست داری چیزی بخوری
سارا:هووم
کیونگسو:چی؟
سارا:کلوچه
کیونگسو:بیا بریم باهم کلوچه درست کنیم
انگار که زندگی دوباره بهش دادن، میتونست باوجودمینهووسارابرای چندساعت شده ازناراحتیاش وبی طاقتیش فاصله بگیره.
بعداز اینکه کلوچه هارو از فِردراورد گذاشت رو اُپن وساراروهم بغل کرد
کیونگسو:بفرمایید اینم ازکلوچه های پرنسس میل بفرماییدخانوم کوچولو
ساراکلوچه ای برداشتو خورد این کلوچه واقعا خوشمزه بودناگهان برگشت و گونه کیونگسورو بوسه ای زد
سارا:مرسییی کیونگییییی😍😍
کیونگیییی این بچه واقعا براش حس زندگی تازه رو داشت ذوق زده پیشونیه ساراروبوسید
سارارو پایین گذاشت، سارادست کیونگسو رو گرفت وبه اتاق خودش برد وباهم بازی های جورواجورکردن بعد چندساعت سارابه خواب رفته بود کیونگسو اونورو تختش گذاشت واتاقشو جمع وجورکرداومد از اتاق بیرون بیادکه گریه های سارا بلند شد به سمت سارا رفت وصداش زد
کیونگسو:سارا عزیزم بیدارشو

⫷𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚖𝚎⫸Where stories live. Discover now