Part27

64 14 6
                                    

ساعت پنج صبح بودوکیونگسوزودترازخواب بلندشدوبه سمت حموم رفت بعدازدوش15دقیقه ای اومد بیرون ولباساشو پوشیدمشغول خشک کردن موهاش بود، دیشب کای اصلا حالش خوب نبود،ازش پرسیده بودکه جریان چیه ولی کای چیزی بهش نگفته بود وفقط باهم خوابیده بودن، تواین فکرابودکه پیامی براش اومد
&حالت چه طوره...کیم کیونگسو،کیونگسو تعجب کرد، کی میتونست تواین ساعت بهش پیام بده؟
کیونگسو ترسو کنار گذاشت وپیام داد
کیونگسو:شما؟
&زندگیت قرارخیلی زود به پایان برسه.
بعداز دیدن این پیام تهدید امیز سرش گیج رفت وقلبش تیر کشیدیعنی کی میتونست اونو تهدید کنه، آروم روی تخت نشست، بعداز ماساژی که به قفسه سینش دادبه کای نگاه کرد، باید چیکارمیکرد، دوست نداشت کایو ازدست بده، کنارش دراز کشید کای و درآغوش گرفت باید هرچی زودتر فکری درموراین پیام تهدید آمیز میکرد.
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
عمارت سهون ساعت 6/30صبح
سهون اصلا نتونست که شب قبلوخوب بخواب وتمام حرفای تائو مثله خوره تو سرش بودترس ازدست دادن بکهیون داشت دیوونش میکردبه سمت بک چرخید بک خوابِ خواب بود، صورتشو به آرومی نوازش کرد دستش رو تودست خودش گرفت وبوسه ای زد.
ازسرجاش بلند شدو به سمت کلوزت رفت
لباساشو عوض کرد، به تیپ خودش تواینه نگاهی‌ انداخت
بک عاشق این بود که مردش همیشه رسمی باشه
شلوار مشکی، پیراهنی سفیدبااستین های تا زده وکفشی مشکی از سهون یه الهه ساخته بود، شک نداشت اگه بک بیدار بودوتیپشو میدیدصددرصد ازذوقش محکم میبوسیدش بااین فکرلبخندی روی لباش اومد ولی این لبخند زیاد دووم نداشت.
دستیارش به گوشیش پیامی ارسال کردکه
هری:قربان آقای تائو پایین منتظرتون هستن
سهون لبخندش کامل ازبین رفت وبه جاش اخم غلیظی روی صورتش پدیدارشد
اون حروم زاده عوضی چه جوری اینجارو پیداکرده بود اصلا به غیراز اون چه طوری به خودش جرعت داده بودپاشو توعمارت اوه سهون بذار
سهون پیام داد
سهون:به سمت پذیرایی ببرش منم تا5دقیقه دیگه اونجام
بعد از اطاعت دستیارش، عطردلخواه بکو زدواز کلوزت بیرون اومد به سمت بک رفت و پشونیشو آروم بوسیدوازاتاق به سمت پذیرایی رفت
به اونجا که رسیدتائورودیدکه مثله همیشه خوش پوش بودومنتظره
سرشو تکون دادویه دستشودرجیب گذاشت به سمتش رفت
سهون:خیلی آدم باید نترس باشه که خودشو بندازه تودهن شیر
تائو صداشو که شنیدبلند شدوبه طرفش چرخید
تائو:این نترس بودنو ازخودت یادگرفتم
سهون:آدم نترررس برای چی اومدی اینجا؟
تائو:اومدم تاجُدای هیچ بحثی بهت سربزنم این کارم نمیتونم بکنم.
سهون دیگه داشت کنترلشو ازدست میدادبه تائو نگاهی‌ انداخت چه قدرپسر روبه روش تغییرکرده بود
سهون:بعدازاین همه تهدیدتوقع داری بشینم اینجا وباهات هِرهِروکرکرراه بندازم
به هری اشاره ای کردوهری بیرون رفت
سهون ادامه داد
سهون:همین الانم به زور دارم خودمو کنترل میکنم تااتفاقی نیوفته.
تائو سعی میکردبغضشوپنهون کنه برای همین سرشو بالابردونفس عمیقی کشید چشماشو برای ثانیه بست
سهون:همین الان گم میشی ازاینجا میزنی بیرون تاقبل ازاینکه بک بیادوتوروببینه ازاینجا میری بیرون متوجه ای.
تائو:قبلا اینجوری تهدیدنمیکردی، سهون بعداز پذیرایی به خدمتکارا گفت که زود سالن پذیرایی رو خلوت کنن وخودش به سمت دیگه ای ازعمارت رفت
تائو بلند شد وبه سمت سهونی که ازپشت دیوارشیشه ای به گل های رزقرمزموردعلاقش نگاه میکردقدم برداشت وازپشت بغلش کردسهون کپ کرداون چه طور میتونست بغلش کنه چه طور به خودش این جرعت وداده بود، اومد جداشه ولی تائو نذاشت
سهون:ازمن فاصله بگیرعوضی
ولی تائو توجه ای نکردوگفت
تائو:چرا، برای چی ازت فاصله بگیرم دیگه بسه سهون تمومش کن این مسخره بازیو، توکه میدونی من بهت چی حسی دارم
سهون:حسی که یک طرفه باشه به دردنمی خوره تو نمیتونی منو مجبورکنی.
تائو نفس عمیقی کشید حلقه دستشو محکم ترکرد
تائو:حتی به قیمت جون رفیقاتو... براش سخت بود اون کلمه رو به زبون بیاره
برای همین مکثی کردو بالاخره گفت
*عشقت
سهون بدجورعصبانی شده بود جوریکه رگ دستاش وگردنش متورم شده بودن
سهون:چه طور جرعت میکنی، سعی کردصداشو پایین ترنگه داره وادامه داد
+چه طورجرعت میکنی منو باجون رفیقام وعشقم تهدیدکنی، میدونی سزای تهدیدکردن اوه سهون چیه، اصلا خبرداری اوه سهون چه طوری دشمناشو به درک می‌فرسته، تائو ازش فاصله گرفت وسهون به سمتش برگشت
تائو لبخندی زد ولی به صورت سهون که نگاه کردلبخندش محوشدوگفت
تائو:اینو بدون من اومده بودم اینجا، تا بتونم کنارخودم داشته باشمت ولی گویا اوه سهون اصلا رازی به این کارنیست، اوکی جناب اوه سهون ولی اینو بدون به سهون نزدیک شدو کنارگوشش گفت
تائو:بی شَک منتظر، روزیم که برای آزادی اون توله به دستو پام میوفتی، سهون دستشو بالابردتامشتی به صورتش بزنه که دستش درهواگرفته شدوتائوادامه داد

⫷𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚖𝚎⫸Where stories live. Discover now