part 08

469 72 33
                                    

بعد باخت به ارباب و بررسی موقعیت، جونگکوک تازه فهمید که چه گاف بزرگی داده! اون ده سال خودش رو باخته بود و الان هیچی نداشت، مات و مبهوت از سر میز بلند شد و به سمت خروجی حرکت کرد.

اون فقط شوکه بود اما افراد کینگ این رفتارش رو اینطور برداشت کردند که اون پسر توی فکر فرار از باختیه که داده،

براشون عادی بود کسی که میبازه باختش رو قبول نمیکنه، عادی بود که کسی تمام اموالش رو ببازه، عادی بود که کسی همسرش یا بچه ی خودش رو سر همین میزها ببازه و از همه ی این ها عادی تر این بود که باختش رو قبول نکنه و بخواد فرار کنه.

برای همین طبق معمول جلوی جونگکوک رو گرفتند که باعث شد کمی برای آزادیش دست و پا بزنه و یقه ی لباسش بین این کش مکش پیش اومده دچار پارگی بشه ولی همه ی این ها زمانی تموم شد که با اشاره ی دست ارباب، جناب بازنده آزاد شد و به سمت مقصد نامعلومی حرکت کرد.

به نمای ساختمون خیره بود و تمام اتفاقات این یک ماه اخیر رو توی ذهنش مرور میکرد.
خودش خواسته بود تا به این مرحله برسه، بدون اینکه بخواد ذره ای نگران یک ثانیه بعدش باشه دلش میخواست تجربیات جدیدی رو امتحان کنه اما اون حد متعادل رو یادش رفته بود و مثل یک ماشین ترمز بریده، مستقیم به سمت ته دره حرکت کرده بود و حالا داشت لاشه ی ماشین رو میون دود و آتشی که ساخته بود تماشا میکرد.

گوشیش رو از جیبش درآورد و با جیمین تماس گرفت.
-چیشده؟
-بیا دنبالم

همین حتی حس اینکه کلمه ای بیشتر صحبت کنه روهم نداشت، به این فکر میکرد که با برده شدنش باید با چه چیزهایی توی زندگیش خداحافظی کنه! یعنی ارباب بهش این اجازه رو میداد تا توی شرکت به کارش ادامه بده؟ یا باید به عنوان یکی از خدمتکارهای ارباب کار میکرد؟ در تمام این ده سال جونگکوک باید چه کاری انجام میداد؟

فکرهای سیاهی که مثل خوره داشتند تمام روحش رو میخوردند، احاطه اش کرده بودند که دستی روی شونه اش نشست.
-چیشده؟ نگرانم کردی! چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
-باختم
-چی رو باختی؟ بهم بگو باهم درستش میکنیم.
-همه چیم

جیمین با دو دستش شونه های جونگکوک رو گرفت و چندبار محکم تکونش داد.
-بهم بگو چیشده؟ چی باختی؟ درست صحبت کن تا بدونم دقیقا چیکار کردی با خودت

مرد بازنده نگاهی به دوستش انداخت، کاش همون موقع ها به حرفش گوش میکرد ولی الان چه فایده داشت؟ میتونست خودش رو نجات بده؟ قطعا نه. آهی از نا امیدی کشید و روبه جیمین کرد.
-تمام پولم، اموالم و درآخر خودم رو باختم.

-چی؟ خودت؟ منظورت چیه؟
-منظورش اینه ایشون الان جزوی از اموال جناب کیم هستند.
یونگی با کت شلوار و استایل تمام مشکی خودش رو وارد بحث اون نفر کرد، وقتش بود تا ماهی ای رو که خیلی وقت بود نشون کرده به آکواریوم ارباب انتقال بده.

GamblingWhere stories live. Discover now