چند قدمی جلوی خونهی جیمین به صورت رفت و برگشت طی کرد، مردد بود برای برقراری ارتباط ولی فعلا جایی به ذهنش نمیرسید، درسته که جیمین بهش خیانت کرده بود ولی در نگاه کیم اون یک مهرهی سوخته بود برای همین فعلا میتونست در سایهاش پناه بگیره ولی با خودش نمیتونست کنار بیاد، درسته بهش قول داده بود که با پیامی بهش فرصت توضیح بده ولی حتی بهش فکر هم نکرده بود یکبار دیگه سرنوشت اون رو طوری غافلگیر کرده بود تا مستقیم با کسی که ازش دوری میکرد در ارتباط باشه، آهی کشید تردید رو کنار گذاشت، بالاخره باید با اون روبهرو میشد، چه امروز چه چندسال دیگه!
زنگ خونه رو فشار داد و منتظر ایستاد.-جو... جونگکوک
جیمین که از دیدن دوست از دست دادهاش شوکه بود، فوری خودش رو به پشت در رسوند چون نمیتونست به چشمهای خودش در مقابل وجود داشتن جونگکوک اون هم درست جلوی در خونهاش اعتماد کنه.
جونگکوک مضطرب و نامطمئن سرش رو بالا گرفت و دستی به پشت گردنش کشید.
-سلام
نه نمیتونست، هنوز هم نمیتونست با جیمین روبهرو شه، این فکر از اولش هم اشتباه بزرگی بود.
-متاسفم که مزاحمت شدم.
این رو گفت و خواست از اونجا بره که ساعدش توسط جیمین گرفته شد، بهش نگاه نکرد و منتظر حرکت یا حرف بعدی اون ایستاد.
-نرو!! حالا که تا اینجا اومدی، این رو همون قراری میبینم که مدتیه بعد از اون تماس منتظرشم.
جونگکوک نمیدونست یا نمیخواست چیزی بگه، همچنان سرش پایین بود و به منظرهی جذاب خیابون زیرپاش نگاه میکرد، چندتا سنگ ریزه داشت؟ با شمردن تک تک اونها میتونست همه چیز رو به فراموشی بسپاره؟!
-خواهش میکنم! بیا بریم تو
جونگکوک چیزی نگفت ولی بی حرف پشت سر جیمین به راه افتاد و وارد خونهای شد که حتی خوابش روهم نمیدید زمانی به عنوان پناهگاه بخواد ازش استفاده کنه!
-چیزی میخوری؟
-یه لیوان آب لطفاهنوز باهاش رسمی صحبت میکرد و قصدی برای شکستن این دیوار نداشت ولی جیمین حالا به بخشش اون پسر امیدوار شده بود، میدونست اون قلب بزرگی داره و دیر یا زود باهاش حرف میزنه ولی وجودش جلوی در خونهاش چیزی نبود که ازش انتظار داشت، پس شاید دوباره مشکلی براش پیش اومده و به کمکش نیاز داشت.
لیوان آب رو روی میز گذاشت و جلوی پسر نشست، هنوزهم از ارتباط چشمی باهاش خودداری میکرد و جیمین کاملا دربارهی این مسئله بهش حق میداد، توی افکارش غرق بود که بالاخره این سکوت سنگین توسط جونگکوک شکسته شد.
-این خیلی مسخره و در عین حال تعجب آوره اگه بگم لازمه چند روزی رو توی خونهات پنهان شم؟!
ESTÁS LEYENDO
Gambling
Fanfic▪︎Complete▪︎ ະFɪᴄ Nᴀᴍᴇ ᯓ Gambling ະGᴇɴʀᴇ ᯓ BDSM, Sᴍᴜᴛ, Aɴɢsᴛ ະCUP ᯓ VKᴏᴏᴋ هیچی نداشت بگه، اون همه چیزش رو باخته بود حتی آخرین سرمایه اش یعنی خودش، روحش و بدنش رو به کیم تهیونگ باخته بود. چی پیش خودش فکر کرده بود که میتونه با کینگ دربیافته؟ پشیمو...