با خشمی که حالا از بین رفته بود، وارد حمام شد و سعی کرد خستگی بدنش رو به آب گرم بسپاره، زیر دوش ایستاد و با خیره شدن به بخار آب، سکس خشنش رو با کوک مرور کرد، اون بدن زیبا و خواستنی، اون لبهای نرم و اون پوستی که به دندونهاش التماس میکرد تا گاز گرفته بشه، حتی فکر بهش هم باعث شد انقدر بدنش داغ کنه که تصمیم گرفت تا یک بار دیگه اون پسر رو زیر خودش بکشه!
دوش آب رو بست و از همونجا پسر رو صدا کرد.-هی کوک بیا اینجا
عضوش رو گرفت و هیسی از تحریک شدنش کشید، این پسر قابلیت این رو داشت تا تهیونگ رو به مرز جنون بکشونه، پوزخندی زد و با تصور اینکه کوک صداش رو نشنیده اینبار بلندتر از قبل فریاد کشید.
-کوک، صدامو نمیشنوی؟! گفتم بیا اینجا
عصبی شد، سمت در رفت و اون رو با شتاب باز کرد.
-مگه...
با نبودن کسی، ادامهی حرفش رو فراموش کرد و متعجب به اتاق خالی خیره شد.
-کجا رفت؟!
فوری حولهاش رو برداشت و درحال تن کردنش از اتاق بیرون رفت و یونگی رو صدا کرد.
-یونگی!! مین یونگی!!!
کلافه شروع به راه رفتن کرد و دوباره به اتاق برگشت تا با اون پسر تماس بگیره.
-چرا گوشیش رو برنمیداره؟
-چیشده؟
-کوک، نیست!
-خب معلومه، دیدم از عمارت بیرون میرفت، به بچه ها گفتم کاری باهاش نداشته باشند تا راحت بره.تهیونگ شوکه ایستاد و روبه یونگی برگشت.
-گذاشتی راحت بره؟
-آره خب قرار نبود که اینجا بمونه برای همین گذاشتم فکر کنه زرنگه و تونسته از عمارت فرار کنه.
-الان کجاست؟
-من باید خبر داشته باشم؟
-الان وقتش نیست.یونگی نفسی عمیق از کلافگی کشید و اون رو به صورت آه مانند بیرون داد.
-جناب کیم برای اطلاعت میگم، قرار گذاشتیم اون پسر رو ول کنی! پس الان دقیقا این حساسیتهای غیر منطقیت برای چیه؟
تهیونگ عصبی موهاش رو به عقب هل داد و روی تخت نشست، خودش هم نمیدونست دقیقا میخواد چه کاری در حق خودشون انجام بده، همین چند دقیقه پیش به کوک گفت باید بره و الان برای رفتنش داره آسمون رو به زمین میاره، درسته خودش هم نمیدونست دقیقا مشکلش چیه.
سرش رو پایین انداخت و مابین دستهاش پنهان کرد.یونگی تاحالا اون رو انقدر درمونده و کلافه ندیده بود حتی زمانی که ههجین رو از دست داد، تونست خودش رو سریع پیدا کنه و قدرتمندتر از همیشه به کار برگرده ولی حالا طوری گیج شده بود که نمیتونست یک تصمیم قاطعانه برای خودش و پسری که توی زندگیش آورده بود، بگیره.
با گذشتهای که تهیونگ از سر گذرونده بود، به خاطر ترس از دست دادنش بهش حق میداد ولی همچنان به خاطر کشتن قلبش اون حق رو ازش میگرفت. انگار کلافگی کیم روی یونگی هم اثر گذاشته بود و نمیتونست قاطعانه بگه که از تهیونگ حمایت میکنه یا اون رو به خاطر ترسش سرزنش!
YOU ARE READING
Gambling
Fanfiction▪︎Complete▪︎ ະFɪᴄ Nᴀᴍᴇ ᯓ Gambling ະGᴇɴʀᴇ ᯓ BDSM, Sᴍᴜᴛ, Aɴɢsᴛ ະCUP ᯓ VKᴏᴏᴋ هیچی نداشت بگه، اون همه چیزش رو باخته بود حتی آخرین سرمایه اش یعنی خودش، روحش و بدنش رو به کیم تهیونگ باخته بود. چی پیش خودش فکر کرده بود که میتونه با کینگ دربیافته؟ پشیمو...