بوی نم از دیوار و تنها چراغی که اون فضا رو روشن میکرد نشون از زیرزمینی که خیلی وقت بود استفاده نشده میداد، فکش از درد سوزن سوزن میشد و بوی خونی که از بینی و دهنش روی صورتش خشک شده بود اذیتش میکرد، سرش به خاطر درد نبض میزد و نفس کشیدن رو براش سنگین کرده بود و دستهایی که از پشت به صندلی بسته شده کاملا بیحس شده بود، با اینحال وقتی کریستوفر وارد شد پوزخند صداداری زد و با نگاه خمارش بهش خیره شد.
-خوبه که هنوز جونی برای مغرور بودن داری، برنامه های خوبی براتون چیدم.
یونگی بیاعتنا به چیزی که شنیده بود روش رو برگردوند و خمیازهای ساختگی کشید.
-خیلی حوصله سربری کریس
-یکم بخش انتظارش طولانی شد ولی به زودی قسمت هیجان انگیزش رو میبینی.یونگی شونهای بالا انداخت که درد بدی توی تنش پیچید و باعث شد ابروهاش رو درهم بکشه ولی نذاشت صدایی از دهنش بیرون بره و مصرانه به اون احمق خیره شد.
-از کی داشتی برای کینگ نقشه میریختی؟
-هووم... میشه گفت خیلی وقته ولی کمکم پیش میرفتیم و جرقهی اصلیش زمانی بود که مثل گاو نر زخمی وارد اون اتاق شد.هردو بیخیال بودند و برسر اینکه کی میتونه توی این وضعیت خونسردتر رفتار کنه میجنگیدند که با صدای زنگ گوشی کریستوفر این ارتباط چشمی قطع شد.
-خوبه، پس رسیدند، میدونستم سمت رستوران میرند.
-خب وقتشه آماده باش همونجا باشید و طبق نقشه اون ببر رو توی قفس بندازید.با شنیدن حرفهای کریس گوشهاش تیز شد، بوی خوبی به مشماش نمیرسید و این نشون از تله میداد، اخمش روی صورت زخمیش جا خوش کرد و دنبال راهکاری برای خبر به کینگ میگشت ولی به هرچی فکر میکرد با در بسته مواجه میشد و این بیشتر از همیشه رواعصابش بازی میکرد، اینکه توی بنبست گیر کنه برای یونگی از کتکهایی که خورده بود هم عذاب آورتر بود.
با دیدن چهرهی درهم یونگی فهمید که متوجه تله شده و هیچ راهی برای کمک پیدا نمیکنه، این چهرهی ناامید رو دوست داشت، این چهرهای که با چشمهاش شکست رو قبول کرده بود ولی به ظاهر چیزی رو نشون نمیداد و وانمود میکرد هنوز جایگاه قدرتمند سابق رو داره رو کاملا میشناخت.
-چیشد؟ نتونستی راهی برای کینگ پیدا کنی؟ میدونم دلت براش تنگ شده پس میارمش کنارت.
دستش رو کنار صورتش بود و رد خونی که از کنار شقیقه تا رو گردنش میرسید رو نوازش کرد.
-فقط دستت رو بکش و خفه شو بذار از سکوت اینجا لذت ببرم.
-خوبه که هنوز چهرهات رو حفظ کردی.پوزخندی زد و از اونجا دور شد، مهمون عزیزی داشت که باید خودش شخصا به استقبالش میرفت.
*********
YOU ARE READING
Gambling
Fanfiction▪︎Complete▪︎ ະFɪᴄ Nᴀᴍᴇ ᯓ Gambling ະGᴇɴʀᴇ ᯓ BDSM, Sᴍᴜᴛ, Aɴɢsᴛ ະCUP ᯓ VKᴏᴏᴋ هیچی نداشت بگه، اون همه چیزش رو باخته بود حتی آخرین سرمایه اش یعنی خودش، روحش و بدنش رو به کیم تهیونگ باخته بود. چی پیش خودش فکر کرده بود که میتونه با کینگ دربیافته؟ پشیمو...