حال همه توی نگرانی و اضطراب برای سلامتی کینگ خلاصه میشد، یونگی با حالی که داشت تماس چند تا از رئیس گروههای دیگه رو مبنی بر گزارش حال تهیونگ جواب داده بود و از طرفی نگران، به جونگکوکی که گوشهای منتظر نشسته بود و با هر نفری که از کنارش رد میشد با امید خبر جدیدی از جاش میپرید، خیره شده بود. خواست بلند شه که درد توی تمام بدنش پیچید، ولی اون یادگرفته بود چطور تحمل و شرایط رو کنترل کنه.
-خوبی؟ صورتت رنگ پریده شده و روی پیشونیت عرق نشسته
-خوبم فقط درد دارم باید برم از دکتر مسکن بگیرم
-زخمات رو پانسمان کردی؟
-نه وقت نشد، فکر کنم تا الان بسته شده دیگه!جیمین عصبی بلند شد، همیشه همینطور بود، یونگی خودش رو اولویت آخر قرار میداد. پسر رفت و یونگی سیگارش رو روشن کرد، به این فکر میکرد که کجای کار رو اشتباه رفته؟ اون همه چی رو همیشه حساب میکرد و این اشتباه و بدتر از همه زخمی شدن تهیونگ بدجور روی اعصابش راه میرفت، کام عمیقی از سیگارش گرفت و دودش رو به بیرون فوت کرد و با دیدن جیمین که با جعبهی کمکهای اولیه جلوش مینشست لبخندی زد.
-چیه؟ نکنه باید منتظر بمونم تا از عفونت بمیری؟
-چیزیم نمیشه کوچولوپسر اصلا دلش نمیخواست با اون بحث کنه، سرش رو متاسف تکون داد و مشغول ریختن مایع ضدعفونی روی مقداری پنبه شد.
-چرا به من خیره شدی؟ لخت شو!
-میخوای لختم رو ببینی؟ چه خشن!
-ببینم الان وقت شوخیه؟یونگی ریز خندید و به خاطر دردی که داشت سربه سر گذاشتن جیمین رو به وقت دیگهای موکول کرد.
لباسهاش رو درآورد و گذاشت جیمین اون زخمهایی که لخته شده بودند رو شست و شو و پانسمان کنه.
-میگم؟!!
هردو نفر به مردی که مردد بالای سرشون ایستاده بود نگاه کردند.
-چیشده پسر؟
-تا کی نمیشه رفت پیش تهیونگ؟جیمین زخمهای یونگی رو پانسمان کرد و وسایلش رو جمع کرد و خواست از اونجا بیرون بره که متوجه شد یونگی هنوز جواب جونگکوک رو نداده.
-نمیشه کاری کنی تا بره پیشش؟
-تا قبل از بهوش اومدنش نه و بهتره صبر کنی این رو قبلا هم بهت گفتم چون از گفتن حرفهای تکراری بیزارم.جونگکوک رفت و چیزی نگفت، اگه روزهای دیگه بود حتما جوابی برای یونگی داشت ولی امروز؟ اون فقط نگران کینگ بود، اونقدر نگران بود که گوشهی دیوار وقتی منتظر به در اتاق تهیونگ بود خوابش برد.
صبح روز بعد با صدای فریاد یونگی از خواب پرید و چند ثانیهای طول کشید تا تشخیص بده کجاست.
-چی با خودتون فکر کردین که در اون خراب شده رو بسته بودین؟
سرش رو به اطراف چرخوند، جیمین رو ندید و یونگی عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکرد که دکتر از اتاق تهیونگ بیرون اومد. جونگکوک نفهمید چطور با بدنی که به خاطر خواب دیشبش خشک شده بود، خودش رو به دکتر رسوند.
YOU ARE READING
Gambling
Fanfiction▪︎Complete▪︎ ະFɪᴄ Nᴀᴍᴇ ᯓ Gambling ະGᴇɴʀᴇ ᯓ BDSM, Sᴍᴜᴛ, Aɴɢsᴛ ະCUP ᯓ VKᴏᴏᴋ هیچی نداشت بگه، اون همه چیزش رو باخته بود حتی آخرین سرمایه اش یعنی خودش، روحش و بدنش رو به کیم تهیونگ باخته بود. چی پیش خودش فکر کرده بود که میتونه با کینگ دربیافته؟ پشیمو...